روزهای شاد

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آسیاب روی رودخانه ی فلاس / فصل 9

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

روزهای شاد

توضیح مختصر

استفن و مگی عاشق هم میشن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

روزهای شاد

مگی تو خونه‌ی دین‌ها خوشحال بود. استفن اغلب به دیدن لوسی میومد. سه تا جوون گاهی با قایق به رودخانه‌ی فلاس می‌رفتن. عصرها با هم آواز می‌خوندن. مگی، لوسی و استفن می‌خندیدن. شاد بودن. ولی مگی و استفن شروع به دوست داشتن همدیگه کرده بودن.

یک شب در ماه مِی، مگی در باغ نشسته بود. داشت کتاب میخوند. صدایی شنید و به طرف رودخانه نگاه کرد. استفن داشت از قایق پیاده می‌شد. به طرفش اومد.

استفن گفت: “شب‌بخیر، دوشیزه تولیور.” چند ورق کاغذ رو بالا گرفت. گفت: “این آوازها رو برای لوسی آوردم.”

مگی گفت: “لوسی اینجا نیست. امشب نمی‌خونیم.”

استفن گفت: “فیلیپ ویکم اومده سنت اِگ. امروز صبح دیدمش. فردا میاد اینجا.”

کتاب مگی افتاد روی زمین. استفن سریع برش داشت. کتاب رو داد دست مگی. انگشت‌های استفن به انگشت‌های مگی خورد. به همدیگه نگاه کردن.

استفن گفت: “باید برم.”

مگی گفت: “لطفاً بمون.”

“نه، مگی. این آوازها رو میدی لوسی؟”

“بله.”

“و فیلیپ فردا میاد اینجا. به لوسی میگی؟” “بله.”

استفن دور شد. سوار قایقش شد. استفن فکر کرد: “آه، چرا مگی به سنت اگ اومد؟ دوستش دارم. نباید تنها ببینمش.”

صبح روز بعد، فیلیپ ویکم به خونه‌ی دین‌ها اومد. مگی تنها بود. گفت: “با تام حرف زدم. می‌تونیم دوست باشیم، فیلیپ.” و بهش لبخند زد.

چند دقیقه بعد، لوسی و استفن وارد اتاق شدن.

لوسی گفت: “آهنگ جدیدت رو بخون، استفن. پیانو میزنی، فیلیپ؟”

فیلیپ پیانو زد و استفن آوازش رو خوند. مگی خیلی خوشحال بود. صورتش زیبا بود. به استفن نگاه کرد. و استفن هم به اون نگاه کرد. فیلیپ هم به مگی نگاه کرد. همه چیز رو فهمید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

Happy Days

Maggie was happy at the Deanes’ house. Stephen often came to see Lucy. The three young people sometimes went in a boat on the River Floss. In the evenings, they sang together. Maggie, Lucy and Stephen laughed. They were happy. But Maggie and Stephen were starting to love each other.

One evening in May, Maggie was sitting in the garden. She was reading a book. She heard a sound and she looked towards the river. Stephen was getting out of a boat. He walked towards her.

‘Good evening, Miss Tulliver,’ said Stephen. He held up some papers. ‘I have brought these songs for Lucy,’ he said.

‘Lucy is not here,’ Maggie said. ‘We will not sing tonight.’

‘Philip Wakem has come to St Ogg’s,’ Stephen said. ‘I saw him this morning. He will come here tomorrow.’

Maggie’s book fell to the ground. Stephen quickly picked it up. He gave the book to Maggie. Stephen’s fingers touched Maggie’s fingers. They looked at each other.

‘I must go,’ Stephen said.

‘Please stay,’ said Maggie.

‘No, Maggie. Will you give Lucy the songs?’

‘Yes.’

‘And Philip will come here tomorrow. Will you tell Lucy?’ ‘Yes.’

Stephen walked away. He got into his boat. ‘Oh, why did Maggie come to St Ogg’s?’ Stephen thought. ‘I love her. I must not meet her alone.’

The next morning, Philip Wakem came to the Deanes’ house. Maggie was alone. She said, ‘I have spoken to Tom. We shall be friends, Philip.’ And she smiled at him.

A few minutes later, Lucy and Stephen came into the room.

‘Sing your new song, Stephen,’ Lucy said. ‘Will you play the piano, Philip?’

Philip played the piano and Stephen sang his song. Maggie was very happy. Her face was beautiful. She looked at Stephen and he looked at her. Philip looked at Maggie too. He understood everything.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.