اعماق قرمز

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آسیاب روی رودخانه ی فلاس / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

اعماق قرمز

توضیح مختصر

تام مخالف دیدار مگی و فیلیپه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

اعماق قرمز

زندگی تولیورها تا چند سال سخت بود. آقای تولیور از بیکمِ وکیل متنفر بود. ولی مجبور بود برای وکیل کار کنه. تام برای شرکت گاست در سنت اِگ کار می‌کرد. تام همه‌ی پولش رو پس‌انداز می‌کرد. مگی تو خونه موند. و به مادرش کمک کرد.

روزی در ژوئن سال ۱۸۳۷ زندگی مگی عوض شد.

اون روز بعد از ظهر خیلی خسته بود. با خودش فکر کرد: “پیاده میرم اعماق قرمز. اونجا تنها خواهم بود.”

اعماق قرمز مکانی آرام و زیبا بود. درختان بلند زیادی اونجا بودن. علف‌ها نرم بودن و خاک زمین قرمز بود. مگی اعماق قرمز رو دوست داشت.

مگی به آرومی زیر درخت‌ها قدم زد. ولی تنها نبود. فیلیپ ویکم هم در اعماق قرمز بود.

۵ سال بود که مگی فیلیپ رو ندیده بود.

مگی پرسید: “فیلیپ! اینجا چیکار می‌کنی؟”

فیلیپ جواب داد: “دیدمت که از آسیاب دورلکوت بیرون اومدی. پشت سرت اومدم. هیچ وقت فراموشت نکردم، مگی. تو زیبایی.”

مگی گفت: “من زیبام، فیلیپ؟ من زیبا نیستم. خیلی ناراحتم.”

فیلیپ گفت: “من هم ناراحتم، مگی. حالا مرد شدم. ولی هیچوقت قد بلند و قوی نخواهم بود. پشتتم همیشه خمیده میمونه.”

مگی گفت: “آه، فیلیپ این اصلاً مهم نیست.”

فیلیپ پرسید: “دوباره همدیگه رو می‌بینیم؟ باهام دوست میشی؟”

مگی گفت: “نه، فیلیپ. نباید دیگه همدیگه رو ببینیم. نباید با هم دوست باشیم. حالا باید برم. خدانگهدار.”

و مگی سریعاً دور شد.

فیلیپ با خودش فکر کرد: “دوباره میام اینجا. می‌خوام مگی رو ببینم. می‌خوام دوستش باشم.”

فیلیپ هر روز به اعماق قرمز می‌رفت. بعد، یک بعد از ظهر، دوباره مگی رو دید. مدتی طولانی با هم حرف زدن. بعد از اون اغلب در اعماق قرمز همدیگه رو میدیدن. ولی مگی به هیچ کس نمی‌گفت. دیدارهاشون محرمانه بود.

روزی فیلیپ گفت: “دوستت دارم، مگی. می‌خوام باهات ازدواج کنم.”

مگی جواب داد: “ما نمی‌تونیم ازدواج کنیم. تولیورها از ویکم‌ها متنفرن. من هم دوستت دارم، ولی نمی‌تونم باهات ازدواج کنم.”

یکسال گذشت. روزی تام، فیلیپ ویکم رو دید که داره از اعماق قرمز برمیگرده. تام برگشت خونه. مگی داشت کتاب میخوند. تام به کفش‌های مگی نگاه کرد. خاک قرمز روشون بود.

تام پرسید: “مگی، در اعماق قرمز بودی؟”

مگی به کفش‌هاش نگاه کرد. خاک قرمز رو دید. خاک زمین اعماق قرمز بود.

گفت: “بله، اونجا بودم. رفته بودم قدم بزنم.” تام پرسید: “فیلیپ ویکم رو اونجا دیدی؟” مگی جواب داد: “بله، تام. معمولاً اونجا می‌بینمش. درباره کتاب و موسیقی با هم حرف می‌زنیم. بهم کتاب قرض میده.”

تام عصبانی شد. تام گفت: “پدر از ویکمِ وکیل متنفره. و من هم ازش متنفرم. نباید با پسرش حرف بزنی!” مگی جواب داد: “فیلیپ منو دوست داره. و من هم اونو دوست دارم.” تام گفت: “تو دختر و خواهر بدی هستی!”

بعد از ظهر روز بعد، تام با مگی به اعماق قرمز رفت. فیلیپ ویکم اونجا بود. منتظر مگی بود. فیلیپ به تام نگاه کرد. بعد به مگی نگاه کرد و همه چیز رو فهمید. اول تام حرف زد.

گفت: “تو و مگی مخفیانه همدیگه رو می‌دیدید. اون خواهر بدیه! و تو هم مرد بدی هستی! بدنت خمیده است و ذهنت هم خمیده است!”

تام به طرف فیلیپ رفت و دستش رو بلند کرد. گفت: “برای مگی نامه ننویس! باهاش حرف نزن! می‌زنمت اگه …. “

مگی گفت: “تام، لطفاً بس کن!” داشت گریه می‌کرد. گفت: “منو ببخش، فیلیپ.”

فیلیپ گفت: “میفهمم، مگی. تو برادر احمق و نامهربونی داری. من دوستت دارم، مگی. تام دوستت نداره.”

تام بازوی مگی رو کشید. با عصبانیت گفت: “بیا خونه، مگی.”

مگی دست فیلیپ رو لمس کرد. بعد فیلیپ برگشت. تام و مگی برگشتن آسیاب.

مگی گفت: “تام، رفتارت با فیلیپ ظالمانه بود. تو خیلی خشنی، تام. خیلی نامهربونی.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

The Red Deeps

For a few years, the Tullivers’ lives were difficult. Mr Tulliver hated Lawyer Wakem. But he had to work for the lawyer. Tom worked for Guest and Company, in St Ogg’s. Tom saved all his money. Maggie stayed in the house. She helped her mother.

One day, in June 1837, Maggie’s life changed.

That afternoon, she was very tired. ‘I will walk to the Red Deeps,’ she thought. ‘I will be alone there.’

The Red Deeps was a beautiful, quiet place. There were many tall trees there. The grass was soft, and the earth on the ground was red. Maggie liked the Red Deeps.

Maggie walked slowly under the trees. But she was not alone. Philip Wakem was in the Red Deeps too.

Maggie had not seen Philip for five years.

‘Philip! Why are you here’ Maggie asked.

‘I saw you leaving Dorlcote Mill,’ Philip replied. ‘I followed you. I have never forgotten you, Maggie. You are beautiful.’

‘Am I beautiful, Philip’ Maggie said. ‘I am not beautiful. I am very unhappy.’

‘I am unhappy too, Maggie,’ Philip said. ‘I am a man now. But I will never be tall and strong. My back will always be twisted.’

‘Oh, Philip, that is not important,’ Maggie said.

‘Will we meet again’ Philip asked. ‘Will you be my friend?’

‘No, Philip,’ Maggie said. ‘We must not meet again. We must not be friends. I must go now. Goodbye.’

And Maggie walked away quickly.

‘I will come here again,’ Philip thought. ‘I want to meet Maggie. I want to be her friend.’

Philip walked to the Red Deeps every day. Then one afternoon, he saw Maggie again. They talked for a long time. After that, they often met in the Red Deeps. But Maggie told nobody. Their meetings were secret.

One day, Philip said, ‘I love you Maggie. I want to marry you.’

‘We cannot get married,’ Maggie replied. ‘The Tullivers hate the Wakem’s. I love you but I cannot marry you.’

A year passed. One day, Tom saw Philip Wakem walking from the Red Deeps. Tom went back to the house. Maggie was reading a book. Tom looked at Maggie’s shoes. There was red earth on them.

‘Maggie, have you been to the Red Deeps’ Tom asked.

Maggie looked at her shoes. She saw the red earth. It was earth from the ground at the Red Deeps.

‘Yes, I have been there,’ she said. ‘I went for a walk.’ ‘Did you meet Philip Wakem there’ Tom asked. ‘Yes, Tom,’ Maggie replied. ‘I often meet him there. We talk about books and music. He lends me books.’

Tom was angry. ‘Father hates Lawyer Wakem. And I hate him too,’ Tom said. ‘You must not talk to his son!’ ‘Philip loves me,’ Maggie replied. ‘And I love him.’ ‘You are a bad daughter and a bad sister’ Tom said.

The next afternoon, Tom went with Maggie to the Red Deeps. Philip Wakem was there. He was waiting for Maggie. Philip looked at Tom. Then he looked at Maggie and he understood everything. Tom spoke first.

‘You and Maggie have met secretly,’ he said. ‘She is a bad sister! And you are a bad man! Your body is twisted and your mind is twisted too!’

Tom went towards Philip and he lifted his hand. ‘Don’t write to Maggie’ he said. ‘Don’t speak to her! I’ll beat you-‘

‘Tom, please stop’ said Maggie. She was crying. ‘Forgive me, Philip,’ she said.

‘I understand, Maggie,’ said Philip. ‘You have an unkind, stupid brother. I love you, Maggie. Tom does not love you.’

Tom pulled Maggie’s arm. ‘Come home, Maggie,’ he said angrily.

Maggie touched Philip’s hand. Then Philip turned away. Tom and Maggie walked back to the mill.

‘Tom, you were cruel to Philip,’ Maggie said. ‘You are very hard, Tom. You are very unkind.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.