اسرار

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز باس دوگانه / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

اسرار

توضیح مختصر

پنی فکر می‌کنه سیمون و آدریانا رازی دارن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

اسرار

آدریانا گفت: “بدون فرانک عجیب میشه.”

موافقت کردم “بله. خیلی عجیب.”

در کافه نشسته بودیم. آدریانا آب پرتقال می‌خورد و من سومین فنجان قهوه‌ام رو می‌خوردم. هر دو ناراحت بودیم.

آدریانا گفت: “تو ۲ ماهه که در ارکستر هستی. من سه ساله هستم. فرانک برام مثل پدر بود. مرد خوبی بود.”

گفتم: “بله.” درباره‌ی فرانک حرف زدیم. درباره جسدش توی خیابون حرف نزدیم ولی من همه چیز رو یادم میومد. صدای جیغ‌ها یادم میومد؛ آدم‌های توی خیابون، آدم‌هایی که تو هتل می‌دویدن، مارتین، کاندیدا، آدریانا یادم میومدن. تصاویر، تصاویر. در ذهنم. صاف نشستم. کمی قهوه ریخت روی تیشرتم. چیزی در تصاویر مشکلی داشت.

آدریانا پرسید: “حالت خوبه؟”

“بله. نه.” نیاز به زمان برای فکر کردن داشتم. نمی‌خواستم آدریانا سؤال بپرسه.

آدریانا شروع کرد: “گوش کن، پنی …”

گفتم: “بله؟”

جواب داد: “آه، هیچی.” بعد به بالا به یه نفر پشت سر من نگاه کرد. برگشتم.

گفتم: “سیمون! سلام. کجا بودی؟”

جواب داد: “آه، اینجا و اونجا. داشتم با چند تا از نوازنده‌های ارکستر حرف میزدم. البته درباره‌ی فرانک.”

گفتم: “البته. میخوای بشینی؟”

“حتماً.” آدریانا بهش لبخند زد. اون هم به آدریانا لبخند زد. لبخند خاصی بود. رازی داشتن. اون دو تا. چیزی که من نمی‌دونستم. چیزی که هیچ کس نمی‌دونست. برگشتم.

سیمون آبجو خواست. وقتی آبجو رسید، آبجوش رو سریع خورد.

آدریانا پرسید: “فکر می‌کنی چه اتفاقی بیفته؟”

سیمون گفت: “درباره چی؟”

آدریانا گفت: “درباره کنسرت‌هامون. فردا اینجا در بارسلونا، بعد مادرید، بیلبائو.”

پرسیدم: “منظورت چیه؟”

دوستم توضیح داد: “خوب. فرانک مُرده. اون مدیر ارکستر ما بود. ۲۰ سال همراه ارکستر بود. چطور میتونیم فردا شب بدون اون بنوازیم؟”

گفتم: “ولی فردا شب کنسرت مهمیه. بیش از ۲۰۰۰ نفر میان.”

صدایی از کنارم گفت: “بله، مشکل همینه.” بالا رو نگاه کردم. مارتین آدلی اونجا ایستاده بود.

آدریانا گفت: “مارتین!” به نظر معذب رسید. “اینجا چیکار می‌کنی؟”

مارتین بهش گفت: “در حقیقت دنبال پنی میگردم.”

گفتم: “من؟”

مارتین گفت: “بله. بازرس پورتیلو میخواد باهات حرف بزنه.”

پرسیدم: “کی؟”

“حالا. همین دقیقه.”

“پس میرم.” به سیمون نگاه کردم. حالا اصلاً لبخند نمی‌زد.

بلند شدم و از میز دور شدم. برگشتم و نگاه کردم. حالا مارتین با اونها می‌نشست. آفتاب گرم بود، ولی شروع به دویدن کردم. داشتم از تصاویر توی ذهنم فرار می‌کردم. تصاویر شب گذشته در هتل.

ولی نتونستم جلوی تصاویر رو بگیرم. برگشتم هتل به اتاقم. صدای جیغ‌هایی شنیدم؛ از اتاقم بیرون دویدم. آدم‌های دیگه از اتاق‌هاشون بیرون دویدن؛ نوازنده‌های دیگه.

برای مثال، آدریانا. اتاقش شش در پایین‌تر از اتاق من بود. می‌تونستم ببینمش ولی حالا یه چیز دیگه رو به خاطر می‌آوردم. از اتاقش بیرون اومد ولی تنها شخص توی اتاق نبود. یه نفر اونجا تو اتاق با اون بود. در تاریکی اون مرد رو دیدم ولی نتونستم خوب ببینمش. کی بود؟

به آدریانا در کافه فکر کردم. به سیمون لبخند می‌زد. این رازشون بود؟

دویدم توی هتل. بازرس پورتیلو منتظرم بود.

شروع کرد: “خیلی متأسفم. ولی چند تا سؤال دیگه دارم.”

گفتم: “منم همینطور. پس کسی فرانک رو کشته؟”

یک لبخند مرموز زد “شاید.”

پرسیدم: “منظورتون از شاید چی هست؟ قاتل فرانک رو پیدا کردید؟ چی میدونید؟”

گفت: “دوشیزه وید. چیزی هست که پلیسِ اینجا همیشه انجام میده، چیزی که همیشه انجام دادیم.”

احمقانه پرسیدم: “چی هست؟”

“خب، ما سؤال می‌پرسیم، شما جواب میدید.” فکر می‌کنم داشت بهم می‌خندید. پرسید: “از نظر شما اشکالی نداره؟”

چیزی نگفتم.

“این یعنی بله، فکر کنم.” بازرس پرسید: “حالا، گفتید آقای سیمون هانت دوست پسر شماست؟”

جواب دادم: “بله.”

“و اون هم کنترباس میزنه، فکر کنم؟”

گفتم: “بله.”

“نوازنده‌ی باسِ خوبیه؟”

بلافاصله گفتم: “بله. بهتر از منه. شماره ۲ هست. دومین بهترین نوازنده‌ی کل ارکستر.”

بازرس گفت: “بله. یه نفر این حرف رو بهم زد.”

پرسیدم: “چرا درباره‌ی سیمون حرف می‌زنیم؟” ولی جوابم رو نداد. فقط نگاه کرد و نگاه کرد. گفتم: “ببخشید، یادم اومد. شما سؤال می‌پرسید.”

“زود یاد می‌گیرید، دوشیزه وید.” حالا مطمئن بودم. داره بهم می‌خنده. یک‌مرتبه گفت: “آقای هانت دیشب در کنسرت نزده، درسته؟”

بهش گفتم: “نه. من به جای اون زدم. کنترباسش رو به من قرض داد. برای اینکه من مال خودم رو نداشتم.”

گفت: “بله. فراموش نکردم.”

گفتم: “ببخشید، البته که نکردید.” از دستم عصبانی بود؟

پرسید: “سیمون هانت دیشب به کنسرت اومد؟”

بهش گفتم: “بله. جلو نشسته بود.” داشتم به صورت خوش‌قیافه سیمون فکر می‌کردم.

بازرس پورتیلو گفت: “تمام مدت جلو نشسته بود؟”

“نه. نیمه‌ی دوم پشت نشست.”

“اون رو پشت دیدید؟” صداش دوباره سرد شده بود.

“بله. منظورم اینه که نه.” مطمئن نبودم. “سالن تئاتر بزرگه.”

بازرس پرسید: “و بعد از کنسرت؟ آقای هانت بعد از اون چیکار کرد؟”

بهش گفتم: “رفت بار- خوب، به سه، چهار تا بار رفته فکر کنم.”

“اونو تو هتل دیدید؟”

گفتم: “نه. ببینید، چرا این همه سؤال درباره‌ی سیمون می‌پرسید؟ باید درباره کاندیدا از من بپرسید.”

گفت: “کاندیدا؟”

گفتم: “بله، کاندیدا اشلی مورتون. رهبر کنترباس‌هاست.”

“در مورد اون چیزی وجود داره؟”

گفتم: “فکر می‌کنم . فکر می‌کنم شاید اون فرانک رو کشته. خوب، شاید هم نکشته ولی مطمئنم چیزی می‌دونه.”

پرسید: “چرا این حرف رو میزنی؟”

“خوب، برای اینکه چیزی شنیدم. دیروز صبح از دست مارک خیلی عصبانی بود.” به بازرس پورتیلو درباره‌ی مکالمه‌ی بین کاندیدا و فرانک در بار هتل گفتم.

وقتی حرفم رو تموم کردم، در صندلیش تکیه داد.

گفت: “این خیلی جالبه، دوشیز وید. خیلی جالبه.”

“خب، بله. باید باهاشون حرف بزنید.”

بازرس پلیس گفت: “ممنونم. بهش فکر می‌کنم. و پنی- منظورم اینه که دوشیزه وید- به خاطر سؤالات عذر می‌خوام.”

بلند شدم و از اتاق خارج شدم. کاندیدا اشلی مورتون. بله. شاید اون فرانک رو کشته. بازرس باورش کرد؟ من باور کردم؟ حقیقت چی بود؟

بیست و چهار ساعت بعد جواب رو داشتم.

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

Secrets

‘It’s going to be strange without Frank,’ Adriana said.

‘Yes,’ I agreed. ‘Very strange.’

We were sitting in a cafe. Adriana was drinking an orange juice and I was drinking my third cup of coffee. We both felt very sad.

‘You’ve been in the orchestra for two months,’ Adriana said. ‘I’ve been in it for three years. Frank was like a father to me. He was a nice man.’

‘Yes,’ I said. We talked about Frank. We didn’t talk about his body in the street, but I remembered everything. I remembered the screams. I remembered the people in the street, people running in the hotel, Martin, Candida, Adriana. Pictures, pictures. In my head. I sat up. Some coffee fell on to my T-shirt. Something in the pictures was wrong.

‘Are you OK’ Adriana asked.

‘Yes. No.’ I needed time to think. I didn’t want questions from Adriana.

‘Listen, Penny’ she began.

‘Yes’ I said.

‘Oh, nothing,’ she replied. Then she looked up at someone behind me. I turned round.

‘Simon’ I said. ‘Hello. Where have you been?’

‘Oh, here and there,’ he replied. ‘I was talking to some of the orchestra players. About Frank, of course.’

‘Of course,’ I said. ‘Do you want to sit down?’

‘Sure.’ Adriana smiled at him. He smiled back. It was a special smile. They had a secret. Just the two of them. Something that I did not know. That nobody knew. I turned away.

Simon asked for a beer. When it came he drank it very quickly.

‘What do you think’s going to happen’ Adriana asked.

‘About what?’ Simon said.

‘About our concerts - tomorrow here in Barcelona, then Madrid, Bilbao,’ Adriana said.

‘What do you mean’ Simon asked.

‘Well,’ my friend explained.’Frank’s dead. He was our orchestra manager. He’s been with the orchestra for twenty years. How can we play tomorrow night without him?’

‘But it’s an important concert tomorrow night,’ I said. ‘More than two thousand people are coming.’

‘Yes, that’s a problem,’ said a voice next to me. I looked up. Martin Audley was standing there.

‘Martin,’ said Adriana. She looked uncomfortable. ‘What are you doing here?’

‘I’m looking for Penny, actually,’ Martin told her.

‘Me’ I said.

‘Yes,’ Martin said. ‘Inspector Portillo wants to speak to you again.’

‘When’ I asked.

‘Now. This minute.’

‘I’ll go then.’ I looked at Simon. He wasn’t smiling at all now.

I got up and walked away from the table. I looked back. Martin was sitting with them now. The sun was hot but I began to run. I was running away from the picture in my head. The picture of last night in the hotel.

But I couldn’t stop the picture. I was back in the hotel, back in my room. I heard the screams. I ran out of my room. Other people ran out of their rooms. Other players.

Adriana, for example. Her room was six doors down from mine. I could see her, but now I remembered something else. She came from her room, but she wasn’t the only one there. Somebody was in the room with her. I saw him in the dark, but I couldn’t see him well. Who was it?

I thought of Adriana in the cafe. Smiling at Simon. Was that their secret?

I ran into the hotel. Inspector Portillo was waiting for me.

‘I am very sorry,’ he started. ‘But I have got some more questions.’

‘So have I,’ I said. ‘Did somebody kill Frank?’

‘Maybe’ He smiled a secret smile.

‘What do you mean by “maybe”? Have you found Frank’s killer? What do you know’ I asked.

‘Miss Wade,’ he said. ‘There’s something the police here always do, something we have always done.’

‘What’s that’ I asked, stupidly.

‘Well, we ask the questions, you give the answers.’ I think he was laughing at me. ‘Is that all right with you’ he asked.

I didn’t say anything.

‘That means yes, I think. Now Mr Simon Hunt is your boyfriend, you said’ asked the inspector.

‘Yes,’ I answered.

‘And he plays the double bass too, I believe?’

‘Yes,’ I said.

‘Is he a good bass player?’

‘Oh yes,’ I said immediately. ‘He’s better than me. He’s the number two. The second best in the whole orchestra.’

‘Yes,’ the inspector said. ‘Somebody told me that.’

‘Why are we talking about Simon?’ I asked, but he didn’t answer me. He just looked and looked. ‘Sorry,’ I said, ‘I remember. You ask the questions.’

‘You are a quick learner Miss Wade.’ Now I was sure. He was laughing at me’. Mr Hunt didn’t play in the concert last night, did he’ he said suddenly.

‘No,’ I told him. ‘I played in his place. He lent me his double bass. Because I haven’t got mine with me.’

‘Yes,’ he said. ‘I haven’t forgotten.’

‘Sorry, of course not,’ I said. Was he angry with me?

‘Did Simon Hunt go to the concert’ he asked.

‘Oh yes. He was at the front,’ I told him. I was thinking of Simon’s handsome face.

‘Was he at the front all the time’ Inspector Portillo said.

‘No. In the second half he sat at the back.’

‘Did you see him at the back?’ His voice was cold again.

‘Yes. I mean, no.’ I wasn’t sure. ‘It’s a big theatre.’

‘And after the concert’ the inspector asked. ‘What did Mr Hunt do then?’

‘He went to a bar - well, he went to three or four bars I think,’ I told him.

‘Did you see him at the hotel?’

‘No. look, why are you asking all these questions about Simon? You should ask me about Candida,’ I said.

‘Candida’ he said.

‘Yes, Candida Ashley-Morton,’ I said. ‘The leader of the double basses.’

‘What about her?’

‘I think. I think that perhaps she killed Frank,’ I said. ‘Well, perhaps she didn’t kill him, but she knows something; I’m sure.’

‘Why do you say that’ he asked.

‘Well, because I heard something. She was very angry with him yesterday morning.’ I told Inspector Portillo about the conversation between Candida and Frank in the hotel bar.

When I finished he sat back in his chair.

‘That is most interesting, Miss Wade,’ he said. ‘Most interesting.’

‘Well, yes. So you must talk to them.’

‘Thank you,’ said the police inspector. ‘I will think about it. And Penny - I mean, Miss Wade - I am sorry about all the questions.’

I got up and walked out of the room. Candida Ashley- Morton. Yes. Perhaps she killed Frank. Did the inspector believe that? Did I? What was the truth?

Twenty-four hours later I had the answer.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.