جولی چیزی در دریاچه پیدا می‌کنه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز آب کانیستن / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جولی چیزی در دریاچه پیدا می‌کنه

توضیح مختصر

جولی یه گردنبند محفظه‌دار تو دریاچه پیدا میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

جولی چیزی در دریاچه پیدا می‌کنه

دخترها شروع به گذاشتن لباس‌هاشون در جاهاشون می‌کنن.

تسا و مگی چیزهایی از کیف‌هاشون در میارن و با هم حرف می‌زنن. از قبل دوست بودن. با هم به یه مدرسه میرن. مگی شلوار جینش رو از کوله پشتیش در میاره و یه کیف پول پلاستیکی کوچیک میفته روی زمین. مگی نمیبینه.

جولی میخواد دوست بشه. کیف پول رو روی زمین می‌بینه و برش میداره.

با لبخند میگه: “ببخشید، مگی این مال توئه؟” مگی سرخ میشه.

داد میزنه: “این کیف پول منه بهش دست نزن” و کیف رو از دست جولی میگیره.

جولی جواب میده: “ببخشید، فقط سعی دارم کمک کنم … “

مگی کیف رو سریع میگیره، ولی باز شده و چند تا سرنگ و بطری‌های کوچیک ازش میفتن بیرون.

دیوید میپرسه: “اینا چین، مگی؟”

مگی میگه: “این … این انسولین منه. من دیابتیم.” “ولی چرا توی فرم ورودت ننوشتی؟ دیوید میگه: این خیلی مهمه باید برم و با سالی در این باره حرف بزنم.” و میره بیرون.

“خیلی ممنونم، جولی حالا همه میدونن من دیابتیم! مگی با عصبانیت میگه: بهم اجازه نمیدن به پیاده‌روی شبانه در تپه‌ها برم!”

جولی میگه: “متأسفم.”

احساس بدی بهش دست میده. “من چه‌ام شده؟ چرا نمیتونم دوست پیدا کنم؟ با خودش فکر میکنه: آنا به خاطر تخت از من متنفره و حالا مگی هم از من متنفره!

” به آنا نگاه میکنه، ولی آنا میره روی تختش و یه کتاب باز میکنه. تسا و مگی دارن میرن بیرون.

جولی میره طرفشون.

میگه: “مگی، واقعاً متأسفم.”

مگی جواب میده: “مهم نیست! به گمونم اتفاق بود.”

جولی میپرسه: “میخوای با من غذا بخوری؟”

مگی میگه: “ببخش می‌خوام با تسا بشینم. حرف برای گفتن زیاد داریم.” و میرن بیرون.

جولی خیلی احساس ناراحتی و تنهایی میکنه. میره به طرف در و میره بیرون. میبینه پائول داره با ۵ تا پسر دیگه زیر نور آفتاب تابستونی میخنده و جک میگه.

“پائول، دوست پیدا کرده! تعجب نداره اون به سادگی دوست پیدا میکنه. همه اون رو دوست دارن همیشه میدونه چی بگه. بامزه است و اعتماد به نفس داره. من اونطوری نیستم. هیچ کس نمیخواد با من دوست باشه.”

جولی میره لای درخت‌ها و تنها کنار دریاچه قدم میزنه. به آب نگاه میکنه و تصمیم میگیره ببینه آب چقدر سرده. دستش رو میبره توی آب.

“آه یخه.” یک‌مرتبه یه چیز براق لای سنگ‌های کف دریاچه میبینه یه چیز کوچیک و نقره‌ای.

“این دیگه چیه؟ شبیه گردنبنده. نه، گردنبند نیست یه گردنبند محفظه‌داره یه گردنبند محفظه‌دار نقره. چقدر زیباست!”

بازش میکنه. داخلش یه عکس قدیمی و قهوه‌ای از یه دختر جوون هست. لاغره با موهای بلوند و بلند. حدوداً ۱۶ ساله است.

جولی فکر میکنه: “عجیبه. شبیه کسیه که من می‌شناسم. ولی کی؟” گیج شده. سعی می‌کنه به یاد بیاره، ولی نمیتونه.

گردنبند رو میندازه گردنش. به بازتاب تصویرش در دریاچه نگاه میکنه.

جولی میگه: “قشنگ دیده میشه. نگهش میدارم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Julie Finds Something in the Lake

The girls start to put away their clothes.

Tessa and Maggie are taking things out of their hags and chatting to each other. They are friends already. They go to the same school. Maggie pulls her jeans out of her backpack and a small plastic purse drops onto the floor. Maggie doesn’t see it.

Julie wants to make friends. She sees the purse on the floor and picks it up.

“Excuse me, Maggie, is this yours,” she says, smiling. Maggie goes red.

“That’s my purse, Don’t touch it” she cries, grabbing it from Julie.

“I’m sorry, I’m just trying to help” replies Julie.

Maggie takes the purse quickly but it is open and some syringes and small bottles fall out.

“What’s this, Maggie,” asks David.

“It’s it’s my insulin” says Maggie. “I’m diabetic.” “But why isn’t that written on your entry form? It’s very important,” says David, “I must go and talk to Sally about this.” And he goes out of the room.

“Thanks a lot, Julie, Now everyone knows I’m diabetic! They aren’t going to let me go on the overnight hike in the hills” says Maggie, angrily.

“I’m sorry,” says Julie.

She feels bad. “What’s wrong with me? Why can’t I make friends? Anna hates me because of the bunk and now Maggie hates me too” she thinks to herself.

She looks at Anna but Anna climbs up onto her bunk and opens a book. Tessa and Maggie are going outside.

Julie walks over to them.

“Maggie, I’m really sorry,” she says.

“Never mind,” replies Maggie. “I suppose it was an accident.”

“Do you want to have lunch with me,” asks Julie.

“Sorry, I want to sit with Tessa,” Maggie says. “We’ve got a lot to talk about.” And they go out.

Julie feels very depressed and lonely. She goes to the door and walks outside. She sees Paul laughing and joking in the summer sunshine with five other boys.

“Paul has made friends already! I’m not surprised, he makes friends easily. Everyone likes him, he always knows the right thing to say. He’s funny and confident. Not me. No one wants to be friends with me.”

Julie goes through the trees and walks by the lake alone. She looks at the water and decides to see how cold it is. She puts her hand in the water.

“Ohh, It’s freezing!” Suddenly, she sees something shiny between the stones at the bottom of the lake, something small and silver.

“What’s this? It looks like a necklace. No, it’s not a necklace, it’s a locket, a silver locket. How pretty!”

She opens it. Inside there is an old, brown photograph of a young girl. She is thin with long blonde hair. She is about sixteen years old.

“That’s strange,” thinks Julie. “She looks like someone I know. but who?” She is puzzled. She tries to remember but she can’t.

She tries the locket on. She looks at her reflection in the lake.

“It looks lovely,” says Julie. “I’m going to keep it.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.