جولی دشمن پیدا میکنه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز آب کانیستن / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جولی دشمن پیدا میکنه

توضیح مختصر

جولی و پائول به هالی هاو میرسن و جولی شروع خوبی با هم‌اتاقی‌هاش نداره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

جولی دشمن پیدا میکنه

پائول و جولی هفته بعد به هالی هاو می‌رسن. مهمانسرای جوانان زیبا ولی خلوتیه. درخت‌های زیادی وجود داره.

دریاچه خیلی بزرگه. جولی فکر میکنه: “شبیه عکسیه که توی مجله بود! تعطیلات بهم خوش میگذره!” جوون‌هایی که تقریباً همسن خودش بودن رو میبینه.

حرف میزنن و میخندن. سه تا سازمان‌دهنده‌ی مهمانسرای جوان هست. پائول و جولی رو می‌برن به اتاق‌هاشون.

دیوید میگه: “جولی، آنا، تسا و مگی، شما در اتاق شماره ۱۳ هستید.” دیوید پسر قد بلند و خوش‌قیافه‌ی ۱۹ ساله‌ایه. اسم‌هاشون رو از روی لیست میخونه. “پائول، تو در اتاق شماره ۹ هستی.”

جولی با خودش فکر میکنه: “وای، نه اتاق ۱۳! چه بد شانسی‌ای!”

به هم‌ اتاقی‌هاش نگاه میکنه. دو تا دختر مو تیره هستن، با کوله پشتی‌های بزرگ. یکی دیگه یه دختر لاغر و کوتاهه، با موهای بلوند و بلند. یه کوله پشتی بزرگ و یه کیف کوچک داره.

همگی وارد اتاق شماره ۱۳ میشن. چهار تا تخت در اتاق هست و قفسه‌هایی برای وسایل دخترها. یه میز و چهار تا صندلی هم هست. از پنجره می‌تونی دریاچه آبی و جنگل روی تپه‌های نزدیکش رو ببینی.

جولی فکر می‌کنه: “اینجا زیباست میتونم چند تا نقاشی قشنگ بکشم!”

تسا و مگی، دو تا دختر مو تیره، سریع با هم دو تا تخت برمیدارن. آنا کوله پشتیش رو میندازه رو تخت پایینی دیگه.

تنها تختی که حالا مونده اونی هست که بالاست. تار عنکبوت‌های زیادی روی تخته.

جولی ناراحت میشه. لحظه‌ای فکر میکنه، بعد میگه: “دیوید، من میتونم اون تختی که پایین هست رو بردارم، لطفاً؟ از عنکبوت خوشم نمیاد.”

دیوید تارهای عنکبوت رو با یه جارو پاک میکنه. جولی خجالت میکشه. در حقیقت از عنکبوت نمیترسه از بلندی میترسه.

جولی با صدای آروم میگه: “ببخشید، دیوید ولی من از بلندی هم میترسم. لطفاً، میتونم تختی که پایین هست رو بردارم؟”

دیوید میگه: “آنا، جولی از بلندی میترسه.

میتونی لطفاً تختی که بالا هست رو برداری؟”

آنا جواب میده: “ولی من وسایلم رو روی تخت پایین گذاشتم.” نگاهی عصبانی به جولی میندازه.

“گوش کن، آنا، جولی از بلندی میترسه. تسا و مگی دوست هستن و نمی‌خوان جاشون رو عوض کنن. یالا دیگه، مهربون باش! تختت رو بده به جولی.” دیوید بهش لبخند میزنه. هیچکس حرف نمی‌زنه. همه به آنا نگاه می‌کنن.

آنا بالاخره میگه: “باشه.” کوله پشتیش رو از روی تخت میاره پایین و میذاره رو تخت بالایی.

جولی میگه: “آنا ممنونم که تخت بالا رو برداشتی. خیلی مهربونی” و سعی میکنه با آنا دوست بشه. ولی آنا جواب نمیده.

جولی با خودش فکر می‌کنه: “چقدر احمقانه بود که بهشون گفتم از بلندی میترسم! شروع خوبی نبود. چطور میتونم باهاشون دوست بشم، وقتی هم اتاقی‌هام فکر میکنن من یه گربه‌ی ترسوام؟”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Julie Makes an Enemy

Paul and Julie arrive at Holly How the following week. It is a beautiful but quiet youth hostel. There are lots of trees.

The lake is very big. Julie thinks, “This looks like the picture in the magazine! My holiday is going to be fun!” She sees other young people about her age.

They are talking and laughing. There are three youth hostel organizers. They take Paul and Julie to their rooms.

“Julie, Anna, Tessa, and Maggie, you are in Room 13,” says David. He is a tall, handsome 19 year-old. He is reading from a list of names. “Paul, you’re in Room 9.”

“Oh, no, Room 13” thinks Julie to herself. “What had luck!”

Julie looks at her roommates. There are two dark girls with big backpacks. There is another small, thin girl with long blonde hair. She is carrying a large backpack and one small bag.

They all go to Room 13. There are four beds in the room and cupboards for the girls’ things. There is a table and four chairs. From the window you can see the blue lake and the forest on the hills near it.

“It’s beautiful here,” thinks Julie, “I can paint some lovely pictures!”

Tessa and Maggie, the two dark girls, quickly take two bunks together. Anna throws her backpack on the other bottom bunk.

The only bunk left now is the top bunk. There are a lot of spider webs over the bunk.

Julie looks upset. She thinks for a moment, then says, “David, can I have the bottom bunk please? I don’t like spiders.”

David brushes the spider webs away with a broom. Julie is embarrassed. She isn’t really afraid of spiders, she is afraid of heights.

“I’m sorry, David,” says Julie quietly, “but I’m afraid of heights too. Please, can I have the bottom bunk?”

“Anna, Julie is afraid of heights,” says David.

“Can you please take the top bunk?”

“But I have my things on the bottom bunk already,” replies Anna. She gives Julie an angry look.

“Listen, Anna, Julie is afraid of heights. Tessa and Maggie are friends and don’t want to change. Come on, be kind! Give Julie your hunk.” David smiles at her. No one speaks. Everyone is looking at Anna.

“Okay,” she says finally. She pulls her backpack off the bed and puts it on the top bunk.

“Thanks, Anna, for taking the top bunk. You’re very kind,” Julie says, trying to make friends with Anna. But Anna doesn’t reply.

“What a stupid thing to tell them, that I’m afraid of heights” thinks Julie to herself. “This is not a good start. How can I make friends when my roommates all think I’m a scaredy cat?”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.