حیله هوشمندانه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: من را در استامبول ملاقات کن / فصل 11

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

حیله هوشمندانه

توضیح مختصر

کمال میره کارگاه دینیا و اونجا رو بررسی می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

حیله هوشمندانه

ابراهیم دینیا در دفتر شخصیش تنها بود. سر میزش کار می‌کرد و کارهای دفتریش رو تموم می‌کرد. همیشه قبل از اینکه بره خونه کارهای دفتری رو خودش تنها انجام می‌داد.

به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه دیگه وقت داشت. بعد کارش رو تموم می‌کرد.

در زده شد.

دینیا بالا رو نگاه کرد. تکون نخورد یک بار دیگه در زده شد این‌بار بلندتر.

کاغذها رو گذاشت توی میزش و میزش رو قفل کرد. بعد بلند شد و از اتاقش بیرون رفت. می‌تونست یه مرد رو بیرون ببینه که جلوی در ایستاده.

از پشت در شیشه‌ای گفت: “بسته است. فردا بیا.”

مرد گفت: “ببخشید. ضروریه، لطفاً.”

دینیا عصبانی شده بود. قفل در رو باز کرد و در رو باز کرد.

“بسته‌ایم. نمیبینی؟”

کمال گفت: “خیلی عذر می‌خوام که مزاحم شدم. ولی امیدوار بودم یه نفر رو پیدا کنم. مشکلی دارم. میدونید، خیلی فوری نیاز به کمی پول دارم. باید فردا صبح زود دستم باشه. میدونید، برایِ مهم نیست پول برای چی لازممه. این مشکل منه. ولی چند تا وسیله‌ی تزئینی عقیق برای فروش دارم. و شنیدم ممکنه شما علاقه‌مند باشید.”

یه زیرسیگاری عقیق زیبا رو آورد جلو”می‌خواید ۵۰ تا از اینا بخرید؟”

دینیا زیر سیگاری رو گرفت و با دقت بهش نگاه کرد. کمال می‌دید که توجهش جلب شده.

کمال گفت: “کیفیتش خیلی خوبه.”

“گفتی ۵۰ تا، درسته؟”

“درسته. بیرون توی ماشین هستن.”

“چقدر میخوای؟”

دینیا پرسید:

کمال گفت: “پونزده هزار لیر برای ۵۰ تا.”

دینیا گفت: “خیلی زیاده. من پنج هزار تا میدم.”

کمال گفت: “لطفاً - خیلی فوری نیاز به پول دارم.”

دینیا گفت: “پس پنج هزار تا رو قبول می‌کنی.”

کمال مأیوس به نظر رسید.

“خیلی‌خب.

گفت:

میتونی شش هزار تا بدی و زیر سیگاری‌ها رو برداری. تو یه جعبه‌ی بزرگ تو ماشین هستن. میتونی بهم کمک کنی بیارمشون؟ خیلی سنگینن.”

دینیا با کمال رفت پیش ماشین. با هم جعبه رو آوردن توی دفتر.

کمال گفت: “خیلی لطف کردی. سنگینن.”

جعبه رو بردن پشت دفتر. کمال سریع به در نگاه کرد.

“انباری چیزی داری؟

پرسید:

مطمئنم نمیخوای جعبه توی دفترت باشه.”

دینیا لحظه‌ای فکر کرد. به جعبه‌ی بزرگ تو دفتر کوچیکش نگاه کرد و گفت: “یه لحظه.”

یه کلید از جیبش در آورد و قفل در رو باز کرد. جعبه رو برداشتن و بردنش توی کارگاه. یه اتاق عریض و دراز بود که یک طرفش پنجره داشت. چیزهای زیادی تو اتاق بود: میزهای عقیق، لامپ، زیورآلات، برنج و وسایل چرم. روی میز کار چند ردیف ابزار و تجهیزات برش بود.

دینیا گفت: “اینجا خوبه. بذارش همین جا.”

جعبه رو گذاشتن زمین.

دینیا کیف پولش رو بیرون آورد. گفت: “شش هزار لیر.”

همون لحظه تلفن دفترش زنگ زد. دینیا به نظر عصبانی رسید.

به کمال گفت: “یک لحظه عذر می‌خوام.”

دینیا برگشت به دفتر شخصیش.

کمال به ساعتش نگاه کرد و وقتی دینیا از در بیرون رفت لبخند زد. سریع اطراف کارگاه رو نگاه کرد. یک در، در اون سر اتاق بود. به بیرون از پنجره‌ها نگاه کرد.

بیرون یه حیاط کوچیک بود و اون طرف حیاط یه دیوار به بلندی ۲ متر.

روی میز کار در انتهای کارگاه چند تا لامپ رومیزی عقیق بود. کمال سریع به اونها نگاه کرد. با دستگاه برش نصف شده بودن. داخل‌شون رو خالی کرده بودن. کمال با دقت نگاه کرد.

کمال یک‌مرتبه شنید دینیا خداحافظی میکنه. سریع از میز کار دور شد.

دینیا وقتی برگشت گفت: “ببخشید که منتظرت گذاشتم.”

کمال گفت: “اصلاً حرفش رو هم نزن. می‌بینم که مرد خیلی مشغولی هستی.”

دینیا شش هزار لیر رو شمرد.

کمال گفت: “ممنونم. واقعاً به این پول نیاز داشتم. خب، دیگه وقتت رو نمیگیرم.”

دینیا همراه کمال به طرف دری که به خیابون باز میشد، رفت.

کمال گفت: “دوباره ممنونم. شب‌بخیر.”

دینیا گفت: “شب‌بخیر.” و در رو بست.

کمال برگشت به ماشینش و رفت خونه. تام منتظرش بود.

وقتی کمال وارد آپارتمان شد، تام پرسید: “نقشه عملی شد؟”

“بی‌نقص.” کمال لبخند زد. “برادرم درست لحظه‌ی مناسب وقتی کارگاه بودیم زنگ زد. دینیا هم داستانم رو باور کرد و قیمت خیلی کمی برای عقیق‌ها بهم‌ داد.”

“تو کارگاه چی دیدی؟”

کمال جدی شد.

“خب، متأسفانه چیز زیادی ندیدم. فقط یه کارگاه یا یه انباره. عقیق، وسایل چرم، برنج و ابزارآلات زیادی وجود داره. فکر کنم چند تا هم لامپ عقیق تعمیر میشد. ولی بیرون یه حیاط هست و یه ساختمان روبروش هست. مطمئنم که متعلق به دینیاست. و مهم‌تر یه دیوار اون طرف حیاط هست که زیاد بلند هم نیست یعنی؟”

“یعنی بالا رفتن ازش زیاد سخت نخواهد بود.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ELEVEN

A Clever Trick

Ibrahim Diinya was alone in his private office. He was working at his desk, finishing some paperwork. He always did his paperwork alone before going home.

He looked at his watch. Another ten minutes, then he would be finished.

There was a knock at the door.

Diinya looked up from his papers. He didn’t move. There was another knock, louder this time.

He put the papers in his desk and locked it. Then he got up and went out into the office. He could see a man outside, standing in the doorway.

‘We’re closed,’ he said through the glass door. ‘Come back tomorrow.’

‘I’m sorry,’ said the man. ‘It’s urgent, please.’

Diinya was annoyed. He unlocked the door and opened it.

‘We’re closed. Can’t you see?’

‘I’m very sorry to bother you,’ said Kemal. ‘But I was hoping to find someone here. I have a problem. You see, I need some money quickly.

I must have it tomorrow morning, early. It’s for well, it doesn’t matter why I need the money. That’s my problem. But I have some onyx ornaments to sell and I heard you would be interested.’

He held out a beautiful onyx ashtray.

‘Would you be interested in buying fifty of these?’

Diinya took the ashtray and looked at it carefully. Kemal could see he was interested.

‘Very good quality,’ said Kemal.

‘Fifty, did you say?’

‘That’s right. They’re in the car outside.’

‘How much do you want?’ Diinya asked. ‘15,000 lira for fifty,’ said Kemal.

‘That’s too much,’ said Diinya. ‘I’ll give you 5000.’

‘Please - I need the money urgently,’ said Kemal.

‘Then you will accept 5000,’ said Diinya.

Kemal looked disappointed.

‘All right.’ he said. ‘You can have them for 6000 lira. They’re in a big box in the car. Could you help me carry them? They’re very heavy.’

Diinya went with him to the car. Together they carried the box into the office.

‘This is really very kind of you,’ said Kemal. ‘They are heavy.’

They carried the box to the back of the office. Kemal looked quickly at the door.

‘Have you got a store somewhere?’ he asked. ‘I’m sure you don’t want the box in your office.’

Diinya thought for a moment. He looked at the large box in his small office and said, ‘One moment.’

He took a key from his pocket and unlocked the door. They picked up the box and carried it through into the workshop. It was a long, wide room, with windows on one side.

There were a lot of articles in the room - onyx tables, lamps, ornaments, brass and leather articles. On a workbench, there were rows of tools and cutting equipment.

‘This is fine,’ said Diinya. ‘Put it down here.’

They put down the box.

Diinya took out his wallet. ‘6000 lira,’ he said.

At that moment the telephone in his office rang. Diinya looked annoyed.

‘Excuse me one moment,’ he said to Kemal.

He went back to his private office.

Kemal looked at his watch and smiled as Diinya disappeared through the door. Quickly he looked round the workshop. There was a door at the other end. He looked out of the windows.

Outside there was a small courtyard, and at one end of the courtyard, a wall, two metres high.

On the workbench at the end of the workshop, there were several onyx table lamps. Kemal looked quickly at them.

They had been cut in half with a cutting instrument. The inside had been removed. Kemal looked closely.

Suddenly Kemal heard Diinya say goodbye. He turned quickly away from the workbench.

‘Sorry to keep you waiting,’ Diinya said as he came back in.

‘Not at all,’ said Kemal. ‘I can see you’re a very busy man.’

Diinya counted out 6000 lira.

‘Thank you,’ said Kemal. ‘I really need this money. Well, I won’t take any more of your time.’

Diinya walked with him to the door into the street.

‘Thanks again,’ said Kemal. ‘Goodnight.’

‘Goodnight,’ said Diinya, and closed the door.

Kemal went back to his car and drove home. Tom was waiting for him.

‘Did it work?’ he asked, as Kemal came into the apartment.

‘Perfectly,’ smiled Kemal. ‘My brother phoned just at the right moment, when we were in the workshop. Diinya believed my story, too. And he gave me a very low price for the onyx.’

‘What did you see in the workshop?’

Kemal looked serious.

‘Well, not very much, I’m afraid. It’s just a workshop, or a store.

There were lots of onyx and leather articles, brass and tools. And there were some onyx lamps being repaired, I think. But there’s a courtyard outside, and another building opposite.

I’m sure that it belongs to Diinya. And more important - there’s a wall at one end of the courtyard, which isn’t too high ‘Meaning?’

‘Meaning that it wouldn’t be too difficult to climb over it.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.