در بیمارستان

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانه برای کریمس / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

در بیمارستان

توضیح مختصر

وقتی هارمیندا از بیمارستان برمی‌گردهف می‌بینه شانا و ونسا تو ماشین نیستن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

در بیمارستان

شانا گفت: “برو. ما اینجا منتظرت میمونم.”

“ولی اگه برگردن چی؟”

“تصادف رو دیدی. چند ساعتی مشکلی پیش نمیاد” ونسا اصرار کرد

هارمیندا با اضطراب به بیمارستان نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. “خیلی زود برمی‌گردم ولی درصورتیکه بهم احتیاج داشته باشید این شماره تلفن منه.”

سریع شمارش رو نوشت و داد به شانا.

داخل بیمارستان، هارمیندا با آسانسور به طبقه نهم رفت.

وقتی درها باز شدن، برادر کوچیکش منتظرش بود. ولی دیگه کوچیک نبود. آخرین باری که هارمیندا برادرش رو دیده بود نه ساله بود یه بچه. حالا ۱۳ ساله بود و خیلی قد بلندتر از هارمیندا شده بود. چیزهای زیادی بود که می‌خواست از برادرش بپرسه، ولی فقط تونست اسمش رو بگه: “پاریندرا؟”

صدای پدرش حرفشون رو قطع کرد. “اون اینجا چیکار میکنه؟” واقعا بیمار بود، ولی صداش هنوز هم محکم بود.

“منا؟ تو ازش خواستی بیاد اینجا؟”

منا مادر هارمیندا، تو ساری ابریشم قرمز خیلی شیک دیده میشد. وقتی دخترش رو اونجا دید، اشک‌هایی از شادی در چشم‌هاش حلقه زد.

“بابا؟ آه، بابا خیلی دلم برات تنگ شده بود!” هارمیندا به طرف باباش دوید. صورتش سفید بود موهاش کمتر از موقعی بود که هارمیندا یادش می‌اومد و پیر و ضعیف به نظر می‌رسید. ولی چشم‌هاش عصبانی بودن. درست مثل ۴ سال قبل.

“نمیخوام اینجا باشی. تو انتخابت رو کردی. لطفاً برو!”

هارمیندا دست پدرش رو لمس کرد ولی پدرش چشم‌هاش رو بست و ازش رو برگردوند.

“ولی من از ایرلند اومدم! بابا، لطفاً به حرف‌هام گوش بده . بابا!” وقتی پدرش رو با برانکارد با منا و پاریندرا کنارش بردن تو اتاق عمل، هارمیندا داد کشید

گفت: “دوستت دارم، بابا” ولی باباش رفته بود.

در راهروی دراز و سفید تنها بود.

نشست، سرش رو گذاشت توی دست‌هاش و گریه کرد. همه‌ی امیدهاش از دیدار دوباره‌ی شاد از دست رفته بود.

برای پدرش دیدن دوباره‌ی هارمیندا آسون نبود. هارمیندا این رو میدونست. ولی فکر نمی‌کرد انقدر سخت باشه.

چرا پدرش نمی‌فهمید که هارمیندا هیچ وقت نمی‌خواست انتخاب کنه؟ چرا نمی‌تونست ببینه که هنوز هم دخترشه، هنوز هم دختر کوچولوشه؟ چرا نمی‌دید که هنوز هم به پدرش نیاز داره؟ حتی اگه دکلان رو دوست داشته باشه.

وقتی دیگه نمی‌تونست گریه کنه، بلند شد ایستاد و تصمیم گرفت با شانا و ونسا بره پاسگاه پلیس.

وقتی میرفت بیرون، فکر کرد: “بعداً برمی‌گردم و تا وقتی پدرم بفهمه نمیرم.”

وقتی به پارکینگ رسید، ماشین اونجا بود ولی شانا و ونسا اونجا نبودن . و کیف پول پر از پول هم نبود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

At the hospital

‘Go on. We’ll wait here for you,’ said Shauna.

‘But what if they come back?’

‘You saw that accident. We’ll be alright for a couple of hours,’ insisted Vanessa.

Harminda looked nervously at the hospital. She took a deep breath and got out of the car. ‘I’ll be as quick as I can, but this is my mobile number, if you need me.’

She quickly wrote it down and gave it to Shauna.

Inside the hospital, Harminda took the lift to the ninth floor.

When the doors opened, her little brother was waiting for her. But he wasn’t so little any more. The last time she saw him he was nine years old, a child. Now he was thirteen and he was a lot taller than Harminda. There were so many things she wanted to ask him, but she could only say his name: ‘Parindra?’

‘What is she doing here?’ her father’s voice interrupted them. He was seriously ill but his voice was still strong.

‘Meena? Did you ask her to come here?’

Meena, Harminda’s mother, looked elegant in a red silk sari. When she saw her daughter there were tears of happiness in her eyes.

‘Dad? Oh Dad, I’ve missed you so much!’ Harminda ran towards him. His face was grey, his hair was thinner than she remembered, and he looked old and weak. But his eyes were angry. Just like they were four years ago.

‘I don’t want you here. You made your decision. Please leave!’

Harminda touched his hand but he closed his eyes and turned away from her.

‘But I’ve come from Ireland! Dad, please listen to me. Dad!’ she shouted as they took him into the operating room on a trolley, Meena and Parindra next to him.

‘I love you, Dad,’ she said, but he was gone.

She was alone in the long, white corridor.

She sat down, put her head in her hands and cried. All her hopes of a happy reunion were gone.

It was not going to be easy for him to meet her again. Harminda knew that. But she didn’t think it was going to be this difficult.

Why didn’t he understand that she never wanted to choose? Why couldn’t he see that she was still his daughter, still his little girl? Why couldn’t he see that she still needed her Dad? Even if she loved Declan.

When she couldn’t cry any more, she stood up and decided to go with Shauna and Vanessa to the police station.

‘Later on, I’ll come back And I won’t leave until he understands,’ she thought as she went outside.

When she got to the car park the car was there, but there was no Shauna and Vanessa. And there was no briefcase full of money.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.