گالوی به دوبلین

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانه برای کریمس / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

گالوی به دوبلین

توضیح مختصر

دخترها یک کیف چرم پشت ماشین پیدا می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

گالوی به دوبلین

شانا دختر ایرلندی گفت: “نگران نباش . میرسم. من هم دوستت دارم.” داشت با تلفن صحبت می‌کرد.

هارمیندا وقتی شانا حرف زدن رو تموم کرد، پرسید: “نامزدت بود؟”

با لبخند جواب داد: “بله.”

“و شب کریسمس ازدواج می‌کنی؟ خیلی رمانتیکه!”

گفت: “میدونم. گرمی رمانتیکه.” یه عکس از کیف پولش درآورد و داد به هارمیندا. آشکار بود که خیلی زیاد دوستش داره. “حتی روز ولنتاین هم پیشنهاد ازدواج داد.”

ونسا با طعنه گفت: “خیلی بدیعه.”

شانا که از جواب طعنه‌آمیز زن بلوند عصبانی شده بود، جواب داد: “مشکلت چیه؟”

“من کسی نیستم که مشکل داره. من کسی نیستم که میخواد ازدواج کنه . خدا رو شکر! دو ساعت قبل از گالوی خارج شدیم و تنها چیزی که دربارش حرف زدی گاوین هست و اینکه چقدر فوق‌العاده است.”

“اسمش گرمیه.”

“گرمی، گاوین، هر چی. پس رومانتیکه؟ بعد از ۶ ماه ازدواج رمانتیک نمیشه وقتی مجبور شدی هر هفته لباس‌های کثیفش رو بشوری!”

هارمیندا گفت: “ونسا، حرف خیلی بدی میزنی! هیچ وقت عاشق نشدی؟”

چشم‌های ونسا لحظه‌ای سیاهی رفتن. با صدای آروم گفت: “عشق حماقته.”

شانا الماس کوچیک حلقه‌ی نامزدیش رو در دست چپش لمس کرد و به بیرون از پنجره نگاه کرد و سعی می‌کرد گریه نکنه. گرمی رو دوست داشت و اون هم شانا رو دوست داشت و شب کریسمس میخواست باهاش ازدواج کنه.

هارمیندا گفت: “به حرف‌هاش گوش نده، شانا!”

شانا هارمیندا رو دوست داشت. فقط ۲۲ ساله دیده میشد، ولی خیلی بزرگ‌تر به نظر می‌رسید.

وقتی تابلوی بندر “دوبلین” رو دید، فکر کرد: “بالاخره!”

ولی هارمیندا سرعتش رو کم نکرد. داشت با ونسا بحث می‌کرد و تابلو رو ندید.

“هارمیندا. بندر. خروجی رو رد شدی!” شانا گفت‌

“چی؟ مطمئنی؟”

ونسا سر شانا داد کشید: “عالی شد! همش تقصیر توئه!”

“تقصیر من؟ چرا تقصیر منه؟”

هارمیدا گفت: “آه، دوباره شروع نکنید! از خروجی بعدی می‌پیچم و برمی‌گردیم.”

ولی بعد ماشین‌های جلوشون سرعت‌شون رو کم کردن و توقف کردن.

“همین کم بود. راهبندان! ونسا گفت. به موقع نمی‌رسیم اونجا!”

وقتی بالاخره به ترمینال کشتی رسیدن، دیر شده بود. هیچ ماشین و مسافری اونجا منتظر نبود فقط نگهبان امنیت بود.

شانا ازش پرسید: “برای رسیدن به کشتی هالی‌هد کجا بریم؟”

نگهبان به کشتی پشت سرش اشاره کرد که از بندر فاصله گرفته بود و حرکت کرده بود.

دخترها همزمان گفتن: “نه…”

نگهبان گفت: “کشتی بعد فردا صبحه ساعت ده دقیقه به هفت.”

ونسا داد زد: “همش تقصیر توئه!”

شانا و هارمیندا داد زدن: “آه، خفه شو!”

خوشبختانه، یه هتل کوچیک پیدا کردن. وقتی شروع به برداشتن کیف‌هاشون از پشت ماشین در گاراژ هتل کردن، احساس آسودگی کردن.

هارمیندا به ونسا گفت: “کیفت رو فراموش نکن.” به یه کیف چرم گرون‌قیمت قهوه‌ای تیره اشاره کرد.

ونسا در حالی که کیف رو از ماشین برمیداشت، گفت: “مال من نیست.” خیلی سنگین بود. “شانا، مال توئه؟”

“نه.”

هارمیندا گفت: “و مال من هم نیست. پس قبل از اینکه از فرودگاه خارج بشیم توی ماشین بود. مشخصه که یه نفر فراموشش کرده.”

ونسا گفت: “فکر می‌کنید چی توش هست؟” و امروز برای اولین بار لبخند زد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Galway to Dublin

‘Don’t worry. I’ll be there. I love you, too,’ said Shauna, the Irish girl. She was on the phone.

‘Was that your fiance’ asked Harminda when Shauna finished speaking.

‘Yes,’ she replied with a smile.

‘And you’re getting married on Christmas Eve. That’s so romantic!’

‘I know. Graeme is romantic,’ she said. She took a photo from her purse and gave it to Harminda. It was obvious that she loved him very much. ‘He even proposed on Valentine’s Day’.

‘Original,’ said Vanessa sarcastically.

‘What is your problem’ replied Shauna, angry at the blonde woman’s sarcastic reply.

‘I’m not the one with the problem. I’m not the one getting married. thank God! We left Galway two hours ago and the only thing you’ve talked about is Gavin, and how wonderful he is.’

‘His name’s Graeme.’

‘Graeme - Gavin - whatever. So he’s romantic? After six months of marriage it won’t be romantic, when you have to wash his dirty clothes every week!’

‘Vanessa, that’s a horrible thing to say’ said Harminda. ‘Have you never been in love?’

For a moment, Vanessa’s eyes went dark. ‘Love is for idiots,’ she said in a low voice.

Shauna touched the small diamond engagement ring on her left hand and looked out of the window; trying not to cry. She loved Graeme and he loved her, and on Christmas Eve she was going to marry him.

‘Don’t listen to her, Shauna’ said Harminda.

Shauna liked Harminda. She only looked about 22, but she seemed a lot older.

‘At last’ thought Shauna when she saw a sign for Dublin Port.

But Harminda didn’t slow down. She was arguing with Vanessa and she didn’t see it.

‘Harminda. the port. you’ve just-missed the exit!’ said Shauna.

‘What? Are you sure?’

‘Brilliant This is all your fault!’ I shouted Vanessa at Shauna.

‘My fault! Why is it my fault?’

‘Oh don’t start all that again! I’ll turn off at the next exit and we’ll come back,’ said Harminda.

But then the cars in front began to slow down and stop.

‘That’s all we need. a traffic jam!’ said Vanessa. ‘We’ll never get there in time now!’

When they eventually arrived at the ferry terminal, it was late. There were no cars or passengers waiting, only a security guard.

‘Where do we go to get the ferry for Holyhead’ Shauna asked him.

The security guard pointed behind him at the ferry, which was already sailing away from the port.

‘No’ they said at the same time.

‘The next ferry is tomorrow morning, at ten to seven,’ said the guard.

‘This is all your fault’ shouted Vanessa.

‘Oh, shut up’ Shauna and Harminda shouted back.

Luckily, they found a small hotel. They started to relax as they began to take their bags out of the car in the hotel garage.

‘Don’t forget your briefcase,’ Harminda said to Vanessa. She was pointing at a dark brown, expensive leather briefcase.

‘It’s not mine,’ Vanessa said, pulling it from the car. It was quite heavy. ‘Shauna, is it yours?’

‘No.’

‘And it’s not mine,’ said Harminda. ‘So, it was already in the car when we left the airport. Somebody has obviously forgotten it.’

‘What do you think is inside?’ said Vanessa, and for the first time that day she smiled.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.