تصادف

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانه همپتون / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

تصادف

توضیح مختصر

کیتی با دوچرخه‌اش به یه کامیون می‌خوره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

تصادف

پاییز زمستان شد. در یکی از جلسات معمول صبح شنبه، جون دست زد و از همه خواست ساکت باشن. همه حرف زدن رو قطع کردن و به جون نگاه کردن.

“شورا میخواد اینجا رو بریزه، بنابراین یک ماه وقت داریم یک مکان برای اجتماع‌مون پیدا کنیم. کسی نظری داره؟”

اتاق ساکت بود.

“خب، اگه میخوایم دست یاری‌دهنده رو حفظ کنیم، باید مکانی برای دفترمون پیدا کنیم. پس سوار دوچرخه‌ها و موتورهاتون بشید و شروع به گشتن کنید … “

“این فرصتی برای شماست که در حومه شهر دوچرخه‌سواری کنید.”

کیتی یه دوچرخه قدیمی داشت که از دوستی در دست یاری‌دهنده خریده بود. اون موقع دوچرخه در دوچرخه‌فروشی بود. جورج، دوست ویلیام، می‌خواست قبل از اینکه کیتی با دوچرخه بره تو خیابان‌های شلوغ شهر ترمزهاش رو تعمیر کنه.

“ما یکشنبه میریم. می‌تونیم به بقیه ملحق بشیم و پیک‌نیک کنیم.”

کیتی صبح روز یکشنبه زود بیدار شد و رفت مغازه تا دوچرخه‌اش رو برداره.

“سلام. زود اومدی، مگه نه؟”

“بله. امروز میخوایم بریم پیکنیک بنابراین به دوچرخه‌ام نیاز دارم.”

“خوب، تایرهای جدید رو انداختم و ترمزهای جلو کار می‌کنن ولی امروز میخواستم ترمزهای عقب رو تعمیر کنم. خوب کار نمی‌کنن.”

“مهم نیست. آروم میرونم و سعی می‌کنم با ترمزهای جلو خیلی احتیاط کنم.”

“خیلی خطرناکه بدون ترمز عقب از ترمز جلو استفاده کنی. اگه محکم ترمز کنی، میفتی.”

کیتی هنوز هم نمیدونست چطور خوب دوچرخه‌سواری کنه، ولی بیش از هر چیز دیگه‌ای میخواست بره پیک‌نیک.

“بهم نشون بده چیکار باید بکنم، بعد خطری برام پیش نمیاد.”

جورج سوار دوچرخه شد و دور کیتی دوچرخه ‌سواری کرد بعد ترمز جلو رو گرفت. چرخ عقب دوچرخه به یک طرف حرکت کرد و کم مونده بود جورج بیفته.

“حالا میبینی چه اتفاقی ممکنه بیفته.”

دوچرخه رو کشید جایی که کیتی ایستاده بود.

“بله.”

“حالا تو امتحان کن ولی اینبار از ترمز جلو آروم استفاده کن.”

کیتی به آرومی دور جورج دوچرخه‌سواری کرد بعد آروم ترمز جلو رو گرفت. سرعت دوچرخه کم شد، بعد متوقف شد.

“خودشه ولی یادت باشه ترمز عقب نداری. دوچرخه‌ات خطرناکه.”

“ممنونم، جورج. و نگران‌ نباش واقعاً احتیاط می‌کنم. حتماً ویلیام و بقیه هستن.”

“خوش بگذره و فردا دوچرخه رو برگردون تا بتونم خوب تعمیرش کنم.”

“خداحافظ و نگران نباش.”

کیتی سوار دوچرخه شد و به دیدن بقیه رفت. همه با هم به طرف حومه شهر شروع به دوچرخه‌سواری کردن.

“همه چیز روبراهه؟”

“مشکلی نیست.”

در پایان جاده یک تپه بود. همه به آرومی از تپه بالا رفتن و کیتی محکم‌تر پدال میزد تا به بقیه برسه. بالاخره به بالای تپّه رسیدن.

“کی میخواد با من تا پایین تپه مسابقه بده؟”

همه رفتن پایین تپه. تندتر و تندتر می‌رفتن و ویلیام با صدای بلند آواز میخوند.

“شبیه پروازه!”

دوچرخه کیتی با سرعت از تپه پایین اومد. یک مرتبه کیتی یه تقاطع در پایین جاده دید. یه کامیون داشت به آرومی از جاده‌ی فرعی به جاده اصلی حرکت می‌کرد. کیتی به آرومی ترمز جلوی دوچرخه‌اش رو گرفت ولی فقط سرعت دوچرخه کم شد و توقف نکرد.

“ترمز کن، کیتی!”

“نمیتونم! ویلیام. کمک! . وای خدا!”

کیتی از ترس یخ زد. درست قبل از اینکه به کنار کامیون بخوره، نگاه وحشت رو در قیافه راننده کامیون دید. بعد، لحظه‌ای همه جا تاریک شد.

متن انگلیسی فصل

Chapter four

The Accident

Autumn turned to winter. In the regular Saturday morning meeting, Joan clapped her hands and asked everyone to be quiet. Everyone stopped talking and looked at her.

“The Council is going to pull this place down, so we have one month to find a new meeting place. Has anyone got any ideas?”

The room was silent.

“Well, if we want to keep Helping Hand, we must find a place for our office. so get onto your bicycles or motorbikes and start looking.”

“This is your chance to ride your bicycle out in the countryside.”

Kathy had an old bicycle she’d bought from a friend at Helping Hand. At the moment the bicycle was at the bike shop. William’s friend George wanted to mend the brakes before Kathy went out onto the busy roads.

“We’ll go on Sunday. We can join the others and have a picnic.”

Kathy got up early on Sunday morning and walked to the shop to collect her bicycle.

“Hello. You’re up early, aren’t you?”

“Yes. We’re going on a picnic today, so I need my bicycle.”

“Well, the new tyres are on and the front brake works, but today I wanted to mend the back brake. It’s not working properly.”

“Oh, never mind. I’ll ride slowly and I’ll try to be very careful with the front brake.”

“It’s very dangerous to use the front brake without the back one. If you put it on too hard, you’ll fall off.”

She still didn’t know how to ride her bicycle very well, but she wanted to go on the picnic more than anything else.

“Show me what to do, then I won’t be in any danger.”

George got onto the bicycle and rode round Kathy, then he put on the front brake. The back wheel of the bicycle moved to the side and George nearly fell off.

“Now you see what can happen.”

He pushed the bike over to where Kathy stood.

“Yes.”

“Now you try, but this time use the front brake gently.”

Kathy rode slowly round George, then gently put on the front brake. The bike slowed, then stopped.

“That’s it, but remember, you have no back brake. Your bicycle is dangerous.”

“Thank you, George. And don’t worry, I really will be very careful. That must be William and the others.”

“Well, have a good time and bring your bicycle back here tonight, so then I can fix it properly.”

“Goodbye and don’t worry.”

She got on her bicycle and went to meet the others. They all started cycling together towards the countryside.

“Is everything all right?”

“No problem.”

At the end of the road, there was a hill. They all cycled slowly up that hill and Kathy pedalled harder to catch up with them. At last, they got to the top.

“Who wants to race me down the hill?”

They started going down the hill. They were going faster and faster and William was singing loudly.

“This is like flying!”

Kathy’s bicycle zoomed down the hill. Suddenly, Kathy saw a crossroads at the bottom of the hill. A lorry was coming slowly from a side road moving into the main road. Gently, Kathy put on the front brake of her bicycle, but it just slowed a little, it didn’t stop.

“Put your brakes on, Kathy!”

“I can’t! William. Help!. Oh, my God!”

Kathy froze with fear. She saw the look of horror on the lorry driver’s face just before she crashed into the side of his lorry. Then, for a moment, everything went black.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.