کانون دست یاری‌دهنده

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانه همپتون / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

کانون دست یاری‌دهنده

توضیح مختصر

نوجوون‌ها در کانون دست یاری‌دهنده به آدم‌های شهر کمک می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

کانون دست یاری‌دهنده

طبق معمول سر ویلیام در ساختمان دفتر دست یاری‌دهنده شلوغ بود. هر صبح شنبه اونجا کار می‌کرد. امروز ساختمان پر از نوجوانانی بود که همگی منتظر بودن کسی بهشون بگه چیکار کنن و کجا برن.

“سالی، خانم اسمیت به یه نفر نیاز داره که خریدهاش رو بکنه.”

سالی رفت سر میز و لیست‌ خرید خانم اسمیت رو برداشت. بعد با لبخندی روی صورت قشنگش خداحافظی کرد و از دفتر خارج شد.

“جان، خانم جونز ازت میخواد سگش رو ببری بگردونی.

ولی مراقب باش این بار سگ رو لگد نکنی.”

“گری، میتونی امروز بعد از ظهر مراقب بچه‌ی اسمیت‌ها باشی؟”

“جو، آقای براون در باغچه نیاز به کمک داره.”

تلفن هیچ وقت ساکت نمیشد، ولی رفته رفته، همچنان که زمان سپری میشد دفتر دوباره آروم شد. بیشتر نوجوان‌ها رفتن بیرون تا به آدم‌های شهر کمک کنن. بقیه کنار دستگاه قهوه بودن. یه نفر ضبط رو روشن کرد و ویلیام با راحتی بیشتری در صندلیش نشست و چشم‌هاش رو بست.

“سلام.”

ویلیام چشم‌هاش رو باز کرد. یه دختر دوست‌داشتنی با لبخند جلوی میزش ایستاده.

“سلام، خانم جوون. شما کی هستی؟”

“من کیتی هستم. تازه اومدم اینجا و کسی رو نمیشناسم. بنابراین فکر کردم شاید بتونم به شما کمک کنم.”

“کلمه جادویی رو گفتی. این اطراف همیشه نیاز به کمک هست. در حقیقت، همین که جون برگرده ون کتابخانه رو می‌برم خونه سالمندان و به یه نفر نیاز دارم برای چرخ دستی کوچیک کمکم کنه. چرا قهوه نمیاری و با بقیه گروه آشنا نمیشی؟”

یک مرتبه در محکم باز شد و یه دختر قد بلند با لبخند وارد شد.

“ببخشید، دیر کردم. خیلی طول کشید کار آقای تگ در کلینیک پا تموم بشه. الان برگشت خونه، بنابراین من هم اومدم اینجا. مشکلی هست، ویلیام؟”

“مشکل خاصی نیست. ولی یه یاری‌دهنده جدید داریم. کیتی، بیا با جون آشنا شو. اون مدیر اینجاست.”

“ویلیام منو میبره خونه سالمندان تا کتاب‌های کتابخانه رو پخش کنیم- اگه مشکلی نباشه.”

“خوبه، ولی مراقب باش! ویلیام راننده‌ی وحشتناکیه. پس کمربندت رو محکم ببند!”

“یک کلمه از حرف‌هایی که میگه رو باور نکن. همگی خداحافظ. بعداً می‌بینمتون.”

“خیلی‌خب، ولی خیلی دیر نکنید. میدونی که کار زیاد داریم.”

از اونجایی که اون روز واقعاً کار زیاد نبود همه خندیدن. ویلیام و کیتی از دفتر خارج شدن و سوار ون شدن.

“نگران نباش، کیتی. من راننده‌ی ایمن و بی‌خطری هستم. کارمون خیلی طول نمی‌کشه.”

کیتی به ویلیام لبخند زد و به خیابون شلوغ بیرون نگاه کرد.

“من نگران رانندگی تو نیستم، ولی از اونجایی که امروز ترافیک خیابون‌ها زیاده، کارمون طول میکشه.”

“خیلی خب، پس. بزنیم به جاده.”

متن انگلیسی فصل

Chapter one

The Helping Hand Club

William was busy as usual, in the building which was the office for Helping Hand. He worked there every Saturday morning. Today the building was full of teenagers, all waiting for someone to tell them what to do and where to go.

“Sally, Mrs Smith needs someone to collect her shopping.”

Sally went to the desk and took the shopping list for Mrs Smith. then with a smile on her pretty face said goodbye and walked out of the office.

“John, Mrs Jones wants you to take her dog for a walk.

And be careful not to step on the dog this time.”

“Gary, can you babysit for the Smiths this afternoon?”

“Jo, Mr Brown needs help in his garden.”

The telephone never stopped ringing, but slowly, as time passed, the office became calm again. Most of the teenagers were out helping the people of the town. the rest were by the coffee machine. Someone switched on the cassette player and William sat in his chair more comfortably and closed his eyes.

“Hello.”

William opened his eyes. A lovely girl stood in front of his desk, smiling.

“Hello, young lady. Who are you?”

“I’m Kathy. I’m new here and I don’t know anybody. so I thought perhaps I could help you.”

“You said the magic word. Help is always needed round here. In fact, as soon as Joan gets back, I’m taking the Library van to the Old People’s Home and I need someone to help with the small trolley. Why don’t you get some coffee and meet the rest of the group?”

Suddenly the door flew open and a tall, smiling girl came in.

“Sorry I’m late. Mr Tagg took a very long time to finish at the Foot Clinic. He’s back home now, so here I am. Any problems, William?”

“Nothing serious. but we do have a new helper. Kathy, come and meet Joan. She’s the manager here.”

“William’s taking me to the Old People’s Home to give out the library books - if that’s all right.”

“Lovely, but watch out! William is a terrible driver. so fasten your seat belt!”

“Don’t believe a word she says. Bye-bye everybody. See you later.”

“All right, but not too much later. We have a lot of things to do, you know!”

Everyone laughed as there was really not so much to do that day. William and Kathy walked out of the office and got into the van.

“Don’t worry, Kathy. I’m a safe driver. and it won’t take us very long to do this job.”

Kathy smiled at William and looked at the busy street outside.

“I’m not worried about your driving, but it will take us a long time as there’s a lot of traffic in the streets, today.”

“All right then. let’s hit the road!”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.