چیزی دیده نمیشه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: گریس دارلینگ / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

چیزی دیده نمیشه

توضیح مختصر

گریس در شب طوفانی رفته حواسش به فانوس دریایی باشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

چیزی دیده نمیشه

ساعت دو و نیم صبح بود. گریس در فانوس دریایی در اتاقش خواب بود. اتاق کوچیک و مرتبی بود؛ با دیوارهای سفید. لباسش پشت در بود و لباس‌های دیگه روی صندلی کنار تخت بودن. چند تا کتاب روی میز تحریر بود و چند تا تخم پرنده دریایی روی میز.

یه نفر در زد “گریس!

صدای پدرش گفت:

بیدار شو، دختر! باید بهم کمک کنی.”

“چی شده، پدر؟” سریع بلند شد و در رو باز کرد. ویلیام دارلینگ شمع به دست اونجا ایستاده بود

و کت مشکی بزرگ و چکمه‌های سنگینش رو پوشیده بود و کلاهش رو تا روی گوش‌هاش پایین آورده بود. صورتش خسته بود و خیس از بارون.

“طوفان بدتر شده. باد الان از شمال می‌وزه و شدیدتر شده. باید بریم بیرون و قایق‌ها رو ببندیم، وگرنه از دستشون میدیم.”

“خیلی‌خب یه دقیقه بعد میام پایین.” گریس سریع در رو بست و لباس‌هاش رو پوشید. معمولاً شب‌ها بیدار میشد. همیشه در فانوس دریایی کار بود و دریا منتظر نمیشد صبح بشه یک دقیقه بعد دوید طبقه پایین به آشپزخانه یک کت انداخت روی لباس نازکش موهاش رو زیر کلاهش بست و پشت سر پدرش رفت بیرون در دل شب.

باد تقریباً از زمین بلندش کرد. باد شدید بود، مشکی، سخت و نمناک. دهنش رو باز کرد تا پدرش رو صدا بزنه، ولی باد کلمات رو در شب برد. کت و لباسش پشت سرش مثل کاغذ در اهتزاز بودن و بارون مثل سنگ‌های کوچیک به صورتش می‌خورد.

به آرومی پشت سر پدرش رفت به قایق‌خونه. یه فانوس کوچیک تو دستش پدرش بود و در نور این فانوس گریس موج بزرگی از آب سفید رو دید. موج به صخره‌ی جلوی قایق‌خونه خورد، و آب سفید به درهای قایق‌خونه خورد. ویلیام داد زد و چیزی به گریس گفت، ولی گریس نتونست صداش رو بشنوه صدای باد و دریا خیلی بلند و وحشتناک بود.

در قایق‌خونه به پدرش کمک کرد قایق رو به یک تخته سنگ ببندن. پاروها رو هم بستن، به طوریکه هیچی نمی‌تونست تکونشون بده. بعد دویدن بیرون و همه چیز رو بردن توی آشپزخونه مرغ‌هاشون، وسایل ماهیگیری‌شون. هیچی نمی‌تونست در شبی مثل این بیرون بمونه.

قبل از اینکه دوباره برگردن داخل، گریس به شب خیره شد. نور از بالا از فانوس دریایی بالای آب چشمک میزد و گریس ۳۰ ثانیه‌ای تونست خیلی خوب ببینه. امواج مشکی و بزرگ پشت سر هم از تاریکی بیرون می‌اومدن - امواج به بلندی ۱۰، ۲۰ متر! وقتی به صخره‌ها می‌خوردن، صدای بلندی می‌اومد و آب سفید همه جا می‌پاشید- ۳۰، ۴۰ متر بالای صخره سنگی بزرگ.

گریس از بالای امواج، به اون طرف صخره‌های جزیره خیره شد. ولی، خدا رو شکر! هیچ نور و هیچ کشتی‌ای نمی‌دید. امشب هیچ کشتی‌ای نمیتونست در دریا جون سالم به در ببره.

“گریس! بیا تو، دختر!” پدرش در رو براش باز نگه داشت. گریس رقت تو و پدرش در رو پشت سرشون بست. مادرش نوشیدنی گرم براشون آماده کرده بود.

گریس گفت: “حالا برو بخواب، پدر. امشب هنوز نخوابیدی. الان من از نور مراقبت می‌کنم و مادر میتونه ساعت ۵ بیاد بالا.”

پدرش گفت: “باشه، دختر.” ویلیام خیلی خسته بود. با زنش رفت طبقه‌ی بالا و در عرض دو دقیقه به خواب رفتن.

گریس سریع نوشیدنیش رو تموم کرد و لباس‌های خیسش رو در آورد

و بعد تنها رفت بالا به اتاق با پنجره‌های بزرگ در بالای فانوس دریایی. باد وحشی زوزه می‌کشید و شیشه‌ها رو میلرزوند. ساعت سه و نیم صبح بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Nothing to See

It was half past two in the morning. In the lighthouse, Grace was asleep in her room. It was a small, tidy room, with white walls. Her dress was on the back of the door, and her other cloches were on a chair by the bed. There were some books on a desk, and some sea-birds’ eggs on a table.

Someone knocked at the door, ‘Grace!’ her father’s voice called. ‘Wake up, lass. I need you to help me.’

‘What is it, father?’ She got up quickly, and opened the door. William Darling stood there with a candle in his hand. He was wearing his big black coat and heavy boots, and his hat was pulled down over his ears. His face was tired, and wet with rain.

‘The storm is worse. The wind is coming from the north now, and it’s stronger. We shall have to go outside and tie the boat down, or we shall lose it!’

‘All right, I’ll he down in a minute.’ Quickly, Grace closed the door and put her clothes on. She often got up in the night.

There was always work on a lighthouse, and the sea did not wait for morning, A minute later, she ran downstairs to the kitchen, put a coat over her thin dress, tied her hair under her hat, and followed her father out into the night.

The wind nearly lifted her off her feet. It was strong, black, hard, and wet. She opened her mouth to call to her father, but the words blew away into the night. Her coat and dress blew out behind her like paper, and the rain hit her face, like small stones.

She walked slowly after her father, to the boathouse. Her father was carrying a small lantern, and in its light Grace saw a great wave of white water.

It broke against the rock in front of the boathouse, and white water crashed against the boathouse doors. William shouted something to Grace but she could not hear him - the sounds of the wind and the sea were too loud, too terrible.

In the boathouse, she helped her father tie the boat down to the rock. They tied down the oars, too, so that nothing could move them. Then they ran outside and carried everything into the kitchen - their chickens, their fishing things. Nothing could stay outside on a night like this.

Before they went back in, Grace stared out into the night. The light from the top of the lighthouse flashed out over the water, and for thirty seconds she could see very well.

One after another, the big, black waves came out of the darkness - waves ten, twenty metres high! When they hit the rock there was a huge crash, and white water flew everywhere, thirty, forty metres up over the Long stone rock.

Grace stared out, over the waves, past the rocks and islands. But - thank God! - she could see no lights, no ships. No ship could live in that sea tonight.

‘Grace! Come on in, lass!’ Her father held the door open behind her. She went in quickly, and he closed the door behind them. Her mother had warm drinks ready for them.

‘Go to bed now, father,’ Grace said. ‘You’ve had no sleep, yet tonight. I’ll watch the light now, and mother can come up at five.’

‘All right, lass,’ he said. William was very tired. He went upstairs with his wife, and in two minutes they were asleep.

Grace finished her drink quickly, and changed out of her wet clothes. Then she went up alone to the room with the big windows at the top of the lighthouse. The wild wind screamed, and shook the glass. It was half past three in the morning.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.