فانوس دریایی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: گریس دارلینگ / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فانوس دریایی

توضیح مختصر

ویلیام دارلینگ و دخترش در فانوس دریایی هستن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

فانوس دریایی

وقتی موتورها از حرکت ایستادن، کشتی فورفارشایر حدوداً پنج کیلومتری شرق سنت آباس در اسکاتلند بود. کشتی به شمال حرکت می‌کرد- از هال تا دوندی ولی باد از شمال می‌وزید، بنابراین فورفارشایر بدون موتورهاش دوباره شروع به حرکت به جنوب، به سمت انگلیس کرد. هوا تاریک بود و باد خیلی قوی بود.

حدوداً در ۳۰ کیلومتری جنوب شرقی سنت آباس گروهی از جزایر سنگی کوچیک وجود داره که زیاد از خشکی اصلی فاصله ندارن. اینها جزایر فیم هستن. روی یکی از این جزایر، جزیره لانگ‌ستون، یک فانوس دریایی هست. اون شب سه نفر در فانوس دریایی بودن: ویلیام دارلینگ، زنش توماسین، و دخترشون گریس برادرهای گریس هم معمولاً اینجا بودن، ولی اون شب در خشکی اصلی در بامبورگ بودن.

ویلیام دارلینگ ساعت ۷ شب از پله‌های بلند فانوس دریایی رفت بالا تا فانوس روغنی بزرگ رو روشن کنه. گریس بااو رفت

ویلیام دارلینگ لاغر و قوی بود حدوداً ۵۰ ساله. سریع و بی سر و صدا حرکت کرد. شمعی در دست داشت گاهی بر می‌گشت تا با گریس حرف بزنه، و نور شمع چشم‌های قهوه‌ای درشت روی صورت مهربون و پیرش رو روشن میکرد.

گریس زن جوون حدوداً ۲۲ ساله‌ای بود. زیاد قد بلند یا قوی هیکل نبود. مثل پدرش چشم‌های درشت قهوه‌ای داشت و موهای نرم قهوه‌ای. یه قوطی روغن تو یه دستش بود و یک طرف دامن بلندش رو با دست دیگه‌اش بالا گرفته بود. وقتی حرف میزدن به پدرش لبخند میزد.

بالای فانوس دریایی گریس و پدرش وارد اتاق کوچیک شدن. این اتاق دیوار نداشت دور تا دورش فقط پنجره‌های بزرگ بود. صدای باد و بارون اینجا وحشتناک بود و مجبور بودن داد بزنن تا صدای همدیگه رو بشنون.

گریس روغن رو ریخت توی فانوس وسط اتاق و ویلیام روشنش کرد. وقتی فانوس می‌سوخت، آینه‌های نقره‌ای بزرگ به آرومی شروع به حرکت به اطراف کردن. ویلیام دارلینگ و دخترش ایستادن و آینه‌ها رو تماشا کردن. بارون به پنجره‌ها می‌خورد و باد مثل حیوانی در شب زوزه می‌کشید.

ویلیام داد زد: “خدا به دریانوردان بیچاره کمک کنه تا این نور رو ببینن. اون بیرون مثل مرگ تاریکه. هیچ ماه و ستاره‌ای نیست- هیچی به غیر از باد و بارون و آب سفید وحشی “ گریس داد زد: “بیا دعا کنیم هیچ کشتی نزدیک صخره‌ها نباشه. طوفان هر کشتی که امشب بیاد نزدیک اینجا رو در هم میشکنه.”

ویلیام گفت: “راست میگی، دختر. ولی حالا دیگه کار دیگه‌ای از دستمون بر نمیاد. بیا بریم پایین شام بخوریم.”

پدر و دختر به آرومی از پله‌های تاریک و باریک رفتن پایین توی آشپزخونه. مادر گریس، توماسین، داشت شام رو میذاشت روی میز. یه زن مو سفید ۶۵ ساله بود.

“چیزی دیدید؟” پرسید:

ویلیام جواب داد: “نه، عشق من هیچی ندیدیم. فقط بارون به پنجره‌ها می‌خورد.”

زن گفت: “خدا رو شکر. امشب نمیتونی به کسی کمک کنی، ویلیام. اگه کشتی‌شکستگی باشه، هیچ کاری از دستت بر نمیاد. پسرها اینجا نیستن.”

گریس گفت: “ولی مادر پدر باید سعی کنه اون آدم‌ها رو نجات بده. این کارشه. نمی‌تونه همینطور بذاره بمیرن.”

توماسین گفت: “گریس، هیچ مردی نمیتونه تنهایی تو این دریای وحشی پارو بزنه. پس بذار خدا رو شکر کنیم که هیچ کشتی بیچاره‌ای در این شب وحشتناک نزدیک ما نیست.”

ویلیام گفت: “بله، بذار خدا رو بابتش شکر کنیم.” و به این ترتیب، سه نفری در آشپزخانه گرمشون در سکوت دور میز نشستن و دست‌های همدیگه رو گرفتن و دعا کردن. بیرون، در شب تاریک، باد زوزه می‌کشید و امواج بزرگ پشت سر هم به صخره‌ها می‌خوردن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

The Lighthouse

When the engines stopped, the Forfarshire was about five kilometres east of St Abbs Head, in Scotland. The ship was travelling north, from Hull to Dundee, but the wind came from the north, so the Forfarshire, without her engines, began to go south again, back to England. It was dark, and the wind was very strong.

About thirty kilometres south-east of St Abbs Head is a group of small rocky islands not far from the mainland. These are the Fame Islands. On one of them, Longstons Island, there is a lighthouse. There were three people in the lighthouse that night - William Darling, his wife Thomasin, and their daughter Grace, Grace’s brothers were usually there too, but that night they were in Bamburgh, on the mainland.

At seven o’clock that night, William Darling went up the long stairs of the lighthouse to light the big oil lantern. Grace went with him. William Darling was a thin, strong man about fifty years old. He moved quickly and quietly, He had a candle in his hand. Sometimes he turned to talk to Grace, and the candlelight lit up the big brown eyes in his kind, old face.

Grace was a young woman about twenty-two years old. She was not very tall or strong. She had big brown eyes like her father, and soft brown hair. She carried an oil can in one hand, and held the side of her long skirts with the other hand. She smiled at her father while they talked.

At the top of the lighthouse Grace and her father came into a small room. This room had no walls - just big windows all around. The noise of the wind and rain was terrible here, and they had to shout to hear each other.

Grace put oil in the lug lantern in the middle of the room, and William lit it. When the lantern was burning, the big silver mirrors began to move slowly around it. William Darling and his daughter stood and watched them. The rain crashed against the windows, and the wind screamed like an animal in the night.

‘God help the poor sailors to see this light,’ shouted William. ‘It’s as dark as death out there. No moon, no stars - nothing but wind and rain and wild white water ‘Let us pray there are no ships near the rocks,’ shouted Grace. ‘The storm will wreck any ship that comes near them tonight.’

‘That’s true, lass,’ said William. ‘But we can do no more now. Let’s go down to supper.’

The father and daughter went slowly down the dark, narrow stairs to the kitchen. Grace’s mother, Thomasin, was putting the supper on the table. She was a white- haired woman of sixty-five.

‘Did you see anything?’ she asked.

‘No, my love, nothing,’ William answered. ‘Only the rain on the windows.’

‘Thank God, she said. ‘You couldn’t help anyone tonight, William. If there is a shipwreck, you can do nothing. The boys aren’t here.’

‘Bur, mother,’ Grace said, ‘Father has to try to save people. It’s his Job. He can’t leave them to die.’

‘Grace, no man could row a boat by himself in this wild sea,’ said Thomasin. ‘So let us thank God that there are no poor ships near us, on this terrible night.’

‘Yes, Grace, let us thank God for that, said William. And so the three people sat quietly around their table in the warm kitchen, and put their hands together to pray. In the black night outside, the wind screamed, and the big waves crashed against the rocks, again and again and again.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.