خطر در جنگل

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فارست گامپ / فصل 5

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

خطر در جنگل

توضیح مختصر

از پای فارست گلوله میخوره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

خطر در جنگل

دره‌ی کوچکی بین دو تپه بود. ما روی یک تپه بودیم و دشمن روی تپه‌ی دیگه. بعد دستور گرفتیم مسلسل رو حدود پنجاه متر به سمت چپ درخت بزرگی که در وسط دره بود حرکت بدیم و یک مکان امن برای قرار دادنش پیدا کنیم قبل از اینکه دشمن هممون رو منفجر کنه.

ما مکانی برای قرار دادن سلاح پیدا کردیم و تمام شب اونجا موندیم. می‌تونستیم صدای تیراندازی رو از دورمون بشنویم، اما به ما برخورد نمی‌کردن. وقتی دوباره روز شد، هواپیماهای ما اومدن و سربازان دشمن رو منفجر کردن. بعد تماشا کردیم که افراد ما از تپه حرکت کردن و اومدن به دره.

یک‌مرتبه، کسی شروع به شلیک به اونها کرد! نمی‌تونستیم سربازان دشمن رو ببینیم چون جنگل بیش از حد انبوه بود، اما کسی به سمت افراد ما تیراندازی می‌کرد.

تیراندازی از مقابل ما بود، به این معنی که سربازان دشمن بین ما و افراد ما بودن. و این به این معنی بود که دشمن می‌تونست برگرده و ما رو پیدا کنه، بنابراین ما مجبور شدیم سریعاً بریم.

ما شروع به برگشت به سمت تپه کردیم، اما دویل یکباره تعداد بیشتری سرباز دشمن دید که به سمت افراد ما می‌رفتن! منتظر موندیم تا برسن بالا، بعد بونز شروع به تیراندازی با مسلسل کرد. احتمالاً ده پانزده نفر از سرباز دشمن رو کشت. من و دویل و دو نفر دیگه نارنجک انداختیم، اما بعد یک سرباز دشمن به سر بونز شلیک کرد. من مسلسل رو از دستان اون بیرون کشیدم، و به دویل فریاد زدم.

جوابی نیومد.

دو نفر از اونها مرده بودن و دویل فقط زنده بود.

دویل رو برداشتم و گذاشتم روی شونه‌هام، بعد به طرف تپه دویدم. از پشت سر در اطرافم گلوله‌ها در پرواز بودن - و بعد سربازان دشمن بیشتری در چمن‌های کوتاه مقابلم دیدم! به طرف افراد ما روی تپه تیراندازی می‌کردن.

سریع می‌دویدم، و تا می‌تونستم با صدای بلند فریاد می‌زدم و جیغ می‌کشیدم. و یک‌مرتبه وسط سربازان خودمون بودم و همه خوشحال بودن و به پشت من زدن! فریاد و جیغ من سربازان دشمن رو ترسونده و فراری داده بود. فقط فرار کردن!

هفته‌ها به آرامی سپری میشد. من نامه‌ای از طرف مادرم دریافت کردم و براش نامه نوشتم که همه چیز خوبه. همچنین نامه‌ای به جنی کوران نوشتم و از مادرم خواستم از پدر و مادرش بخواد نامه رو براش بفرستن. اما جوابی دریافت نکردم.

من و بوبا تصمیم گرفتیم که وقتی دوباره برگشتیم خونه یک قایق میگو تهیه کنیم و میگو بگیریم و پول زیادی بدست بیاریم. بوبا همه‌ی اینها رو برنامه‌ریزی کرد.

یک روز باران بارید و تا دو ماه بند نیومد! اما ما هنوز هم باید دنبال سربازان دشمن می‌گشتیم - و یک روز پیداشون کردیم. داشتیم از یک مزرعه‌ی برنج رد میشدیم که یک‌مرتبه شروع به تیراندازی به سمت ما کردن. یک نفر فریاد زد: “برگردید!” من مسلسلم رو برداشتم و به سمت چند تا درخت دویدم.

به دنبال بوبا گشتم، اما اون نبود. بعد شنیدم که در مزارع برنج هست و زخمی شده، بنابراین اسلحه‌ام رو گذاشتم کنار درخت‌ها و دوباره دویدم تو مزرعه. ‘گامپ! نمی‌تونی بری اونجا!” یک نفر فریاد زد. اما من فقط دویدم.

در نیمه راه، مرد دیگه‌ای دیدم که زخمی شده بود. دستش رو به طرف من بلند کرده بود - بنابراین برش داشتم و با اون دوباره به سمت درخت‌ها دویدم. بعد دوباره دویدم و بوبا رو پیدا کردم. همه جاش خونی بود و دو تا گلوله در شکمش بود.

به من نگاه کرد و گفت: “فارست، چرا این اتفاق افتاد؟” چی می‌تونستم بگم؟ بعد گفت: “برام سازدهنی بنواز، ممکنه؟”

هنوز تیراندازی زیادی در جریان بود، اما من آهنگی نواختم. بعد رنگ از صورت بوبا رفت و اون خیلی ملایم چیزی گفت: “خونه.”

و بعد درگذشت.

و این تمام چیزیه که در این مورد می‌تونم بگم.

بقیه شب وحشتناک بود. بدترین شبی که به عمرم دیدم. هیچ کس نمی‌تونست کمکی به ما بکنه و سربازان دشمن آنقدر نزدیک بودن که می‌تونستیم صحبت‌هاشون رو بشنویم. بعد، وقتی هوا روشن شد، یک هواپیمای آمریکایی اومد و روی دشمن - و تقریباً روی ما - آتش‌انداز ریخت! یک‌مرتبه درختان در آتش سوختن و مردان با پوست و لباس سوخته از جنگل فرار می‌کردن.

در این میان، کسی به پشت پای من شلیک کرد، اما یادم نمیاد کی این اتفاق افتاد. مهم نبود. هیچی مهم نبود. بوبا مرده بود، ایده‌ی کسب و کار میگو هم با اون مرده بود. من هم فقط می‌خواستم بمیرم.

بعد هلی‌کوپترهای ما اومدن و سربازان دشمن که مونده بودن فرار کردن.

یک ساعت بعد، من از اونجا دور بودم و در حال رفتن به بیمارستان در دانانگ بودم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Danger in the Jungle

There was a little valley between two hills. We were on one hill and the enemy was on the other. Then we got orders to move the machine gun about fifty metres to the left of the big tree that was in the middle of the valley, and to find a safe place to put it before the enemy blew us all up.

We found a place to put the gun and stayed there all night. We could hear shooting all round us, but they didn’t hit us. When it was day again, our planes came, and they blew up the enemy soldiers. Then we watched while our men moved off the hill and came down into the valley.

Suddenly, somebody started shooting at them! We couldn’t see the enemy soldiers because the jungle was too thick, but somebody was shooting at our men.

The shooting was in front of us, which meant that the enemy soldiers were in between us and our men. And this meant that the enemy was able to come back and find us, so we had to get out fast.

We began to move back to the hill, but Doyle suddenly saw more enemy soldiers who were going towards our men! We waited until they got to the top, then Bones began shooting with the machine gun. He probably killed ten or fifteen enemy soldiers. Doyle and I and the other two men threw grenades, but then an enemy soldier shot Bones in the head. I pulled the machine gun from his hands, and shouted to Doyle.

There was no answer.

Two of them were dead, and Doyle was only just alive.

I picked up Doyle and put him across my shoulders, then I ran towards the hill. There were bullets flying all round me from behind - and then I saw more enemy soldiers in the low grass in front of me! They were shooting at our men on the hill.

I ran fast, shouting and screaming as loudly as I could. And suddenly I was in the middle of our soldiers, and everybody was pleased and hitting me on the back! My shouting and screaming frightened the enemy soldiers away. They just ran!


The weeks went past slowly. I got a letter from my Mom, and I wrote back to her that everything was OK. I also wrote a letter to Jenny Curran and asked Mom to ask her parents to send it on to her. But I didn’t get a reply.

Bubba and I decided that we would get a shrimp boat when we got home again, and catch shrimps, and make a lot of money. Bubba planned it all.

It started to rain one day, and it didn’t stop for two months! But we still had to look for enemy soldiers - and one day we found them. We were crossing a rice field when suddenly they started shooting at us. Somebody shouted, ‘Back!’ I picked up my machine gun and ran towards some trees.

I looked round for Bubba, but he wasn’t there. Then I heard that he was out in the rice field, and he was hurt, so I left my gun by the trees and ran back into the field. ‘Gump! You can’t go out there!’ somebody shouted. But I just ran.

Halfway out, I saw another man who was hurt. He was holding a hand up to me - so I picked him up and ran back to the trees with him. Then I ran out again and found Bubba. There was blood all over him and he had two bullets in his stomach.

He looked up at me, and said, ‘Forrest, why did this happen?’ What could I say? Then he said, ‘Play me a song on the harmonica, will you?’

There was still a lot of shooting going on, but I played a song. Then all the colour went out of Bubba’s face and he said something very softly: ‘Home.’

And then he died.

And that’s all I’ve got to say about that.


The rest of the night was terrible. The worst night that I’ve ever known. Nobody could get any help to us, and the enemy soldiers were so near that we could hear them talking. Then, when it got light, an American plane came and used fire-throwers on the enemy - and almost on us! Suddenly the trees were on fire, and men were running out of the jungle with burned skin and clothes.

During all of this, somebody shot me in the back of the leg, but I can’t remember when it happened. It didn’t matter. Nothing mattered. Bubba was dead, the shrimp business idea was dead with him. I just wanted to die, too.

Then our helicopters came, and the enemy soldiers who were left ran away.

An hour later, I was out of there and on my way to the hospital in Danang.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.