پول برای بازی کردن

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فارست گامپ / فصل 10

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

پول برای بازی کردن

توضیح مختصر

فارست در مسابقات شطرنج شرکت میکنه و پول زیادی کسب میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

پول برای بازی کردن

تصمیم گرفتم برم خونه به موبیل، اما اتوبوس در راه در نشویل توقف کرد و من برای نوشیدنی و چیزی برای خوردن رفتم شهر. داشتم از کنار هتلی رد میشدم که از پنجره نگاه کردم و دیدم چند نفر مشغول بازی شطرنج هستن. همونطور که قبلاً گفتم، وقتی در جنگل بودم سم گُنده بهم یاد داد چطور شطرنج بازی کنم. خوب، من برای تماشای اونها رفتم داخل هتل، اما یک تورنمنت ویژه شطرنج بود و تماشاش پنج دلار هزینه داشت، بنابراین وارد اتاق شطرنج نشدم.

داشتم دوباره می‌رفتم بیرون که پیرمرد ریزه‌ای رو دیدم که پشت میز کنار در با خودش شطرنج بازی می‌کنه. من یک ساعت دیگه وقت داشتم تا دوباره به اتوبوس برسم، بنابراین رفتم طرفش و تماشاش کردم. بعد گفتم: “اگر این حرکت رو انجام بدی، ملکه‌ات رو از دست میدی.”

سرش رو بلند نکرد، اما بعد از یک دقیقه گفت: “شاید حق با تو باشه.”

وقتش بود دوباره برگردم ایستگاه اتوبوس، اما وقتی شروع به رفتن کردم، پیرمرد گفت: “چرا نمی‌نشینی و این بازی رو با من تموم نمی‌کنی؟”

گفتم: “نمی‌تونم. باید به اتوبوس برسم.”

بنابراین بهم دست تکون داد و من برگشتم ایستگاه اتوبوس.

اما اون روز به اتوبوس نرسیدم و تا روز دیگه اتوبوس دیگه‌ای نبود. بنابراین برگشتم هتل و پیرمرد ریزه اونجا بود و هنوز با خودش بازی می‌کرد. سرش رو بلند كرد و من رو ديد و بهم گفت بشين.

یک ساعت طول کشید تا برنده‌ی اون بازی شطرنج شدم.

“تو کی هستی؟” پیرمرد بعد از بازی گفت.

گفتم: “فارست گامپ.”

“از کجا یاد گرفتی شطرنج بازی کنی؟” پرسید.

بهش گفتم: “در جنگل.”

تعجب کرد. “در مسابقات حضور نداری؟” پرسید.

بهش گفتم: “نه. میرم خونه، و می‌خوام کسب و کار میگو راه بندازم.”

گفت: “می‌تونی از شطرنج درآمد زیادی کسب کنی. خیلی خوبی.’

“واقعاً؟” گفتم.

اسم پیرمرد آقای تریبل بود. دو روز بعد در راه لس آنجلس، برای مسابقات بزرگ شطرنج بودیم.

یکی دو روز زودتر از مسابقات رسیدیم و آقای تریبل من رو به دیدن عده‌ای که در حال ساخت فیلم بودن برد. اونها فیلم‌های زیادی در لس‌آنجلس می‌سازن. داشتیم مردی رو تماشا می‌کردیم که در یک درگیری فیلم با پنجره برخورد می‌کرد که مردی به طرف ما اومد. ‘بازیگری؟’ از من پرسید. “کی، من؟” گفتم.

آقای تریبل گفت: “ما برای مسابقات شطرنج اینجا هستیم.” اما مرد دیگه داشت نگاهم می‌کرد. “تو مرد درشت، و قدرتمندی هستی، نه؟” گفت. ‘دقیقاً همونی هستی که من برای فیلمی که دارم می‌سازم بهش نیاز دارم. اسم من فلدر هست.’

آقای تریبل گفت: “اون باید فردا در یک تورنمنت شطرنج بازی کنه. وقت نداره بازیگر بشه.” آقای فلدر گفت: “خیلی طول نمیکشه.”

بنابراین ما با آقای فلدر رفتیم و من خودم رو در حال بازی در فیلمی در مورد جنگل دیدم - با راکل ولچ، ستاره‌ی مشهور سینما! “این واقعاً راکل ولچ هست؟” از آقای فلدر پرسیدم. اما اوضاع خوب پیش نرفت. وقتی به خانم ولچ کمک می‌کردم از جنگل فرار کنه، یک جورهایی لباسش از تنش خارج شد و من مجبور شدم برای پنهان کردنش بدوم داخل درختان. اما فکر می‌کنید اونجا با کی دیدار کردیم؟ سو، میمون! اون در فیلم دیگه‌ای بود!

ما سه نفر سریع از اونجا فرار کردیم و خانم ولچ فریاد زد و جیغ کشید.

نه، اوضاع خیلی خوب پیش نرفت. من مدت طولانی بازیگر نبودم. فکر می‌کنم آقای تریبل در خفا خوشحال بود.

من خوشحال بودم چون دوباره برگشته بودم پیش سو.

برگشتیم هتل، ما سه نفر در اتاق‌مون نشستیم و سعی کردیم تصمیم بگیریم چیکار کنیم.

آقای تریبل گفت: “سفر با یک میمون دشوار خواهد بود.”

گفتم: “اون هیچ مشکلی نخواهد داشت، آقای تریبل.”

اما آقای تریبل نگران به نظر می‌رسید.

روز بعد مسابقات بزرگ شطرنج در هتل بورلی هیلز بود. من و آقای تریبل زود رسیدیم و مجبور شدم تمام روز شطرنج بازی کنم.

حدود هفت دقیقه طول کشید تا بازی اول رو ببرم و نیم ساعت تا بازی بعد رو پیروز بشم. من تمام اون روز و روز بعد بازی کردم. و یکباره با یک روسی، آنست ایوان، بهترین بازیکن جهان در فینال بازی می‌کردم. اون مردی درشت، با موهای سیاه و بلند بود و نمی‌خواست ببازه!

این یک بازی طولانی بود. آنست ایوان خوب بود - خیلی خوب. اما درست وقتی آنست ایوان داشت برنده میشد، سو دوید این طرف اتاق و پرید روی میز شطرنج!

آنست ایوان از روی صندلی افتاد و همه شروع به فریاد زدن و دویدن کردن. “بیا از اینجا بریم، فارست!” آقای تریبل فریاد زد.

برگشتیم هتل و با عجله به سمت اتاقمون رفتیم.

آقای تریبل گفت: “فارست، تو شطرنج‌باز فوق‌العاده‌ای هستی، اما من هرگز نمیدونم چه اتفاقی میفته! این نیمی از پولیه که برنده شدی - تقریباً پنج هزار دلار. سو رو با خودت ببر آلاباما و تجارت میگو رو شروع کن.” با من دست داد و آدرسش رو داد به من. “گاهی برام نامه بنویس، فارست. موفق باشی!’

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

Money for Playing Games

I decided to go home to Mobile, but the bus stopped at Nashville on the way and I went into town for a drink and something to eat. I was going past a hotel when I looked in the window and saw some people who were playing chess. Like I said before, Big Sam taught me how to play chess when I was in the jungle. Well, I went into the hotel to watch them, but it was a special chess tournament and it cost five dollars to watch, so I didn’t go into the chess room.

I was just walking out again when I saw a little old man who was playing chess with himself at a table near the door. I had another hour before I had to catch the bus again, so I went across and watched him. Then I said, ‘If you make that move, you’ll lose your queen.’

He didn’t look up but, after a minute, he said, ‘Perhaps you’re right.’

It was time for me to get back to the bus station, but when I started to leave, the old man said, ‘Why don’t you sit down and finish this game with me?’

‘I can’t,’ I said. ‘I have to catch a bus.’

So he waved at me with his hand, and I went back to the bus station.

But I missed the bus that evening, and there wasn’t another one until the next day. So I walked back to the hotel, and there was the little old man, still playing against himself. He looked up and saw me, and told me to sit down.

It took me an hour to win that chess game.

‘Just who are you?’ he said after the game.

‘Forrest Gump,’ I said.

‘Where did you learn to play chess?’ he asked.

‘In the jungle,’ I told him.

He looked surprised. ‘Aren’t you in the tournament?’ he asked.

‘No,’ I told him. ‘I’m going home, and I’m going to start a shrimp business.’

‘You can make a lot of money from chess,’ he said. ‘You’re very good.’

‘Am I?’ I said.

The old man’s name was Mr Tribble. Two days later we were on our way to Los Angeles, to a big chess tournament.


We were a day or two early for the tournament, and Mr Tribble took me to see some people who were making a film. They make a lot of films in Los Angeles. We were watching a man who was crashing through a window in a film fight, when a man walked over to us. ‘Are you an actor?’ he asked me. ‘Who, me?’ I said.

‘We’re here for the chess tournament,’ said Mr Tribble. But the other man was looking at me. ‘You are a big, strong man, aren’t you?’ he said. ‘You’re just what I need for a film that I’m making. My name is Felder.’

‘He has to play chess in a tournament tomorrow,’ said Mr Tribble. ‘He hasn’t got time to be an actor.’ ‘It won’t take long,’ said Mr Felder.

So we went with Mr Felder, and I found myself acting in a film about the jungle - with Raquel Welch, the famous film star! ‘Is that really Raquel Welch?’ I asked Mr Felder. But things did not go well. Somehow, when I was helping Miss Welch to escape from the jungle, her dress came off and I had to run into the trees to hide her. But who do you think we met there? Sue, the ape! He was in another film!

The three of us ran out of there fast, and Miss Welch shouted and screamed.

No, things didn’t go very well. I wasn’t an actor for very long. I think Mr Tribble was secretly pleased.

I was pleased because I was back with Sue again.


Back at our hotel, the three of us sat in our room and tried to decide what to do.

‘It’s going to be difficult travelling with an ape,’ said Mr Tribble.

‘He won’t be any trouble, Mr Tribble,’ I said.

But Mr Tribble seemed worried.

Next day was the big chess tournament at the Beverly Hills Hotel. Mr Tribble and I got there early, and I had to play chess all day.

It took me about seven minutes to win the first game, and half an hour to win the next. I played all that day, and the next. And suddenly I was in the final, playing with a Russian, Honest Ivan, the best player in the world. He was a big man, with long black hair, and he didn’t want to lose!

It was a long game. Honest Ivan was good - very good. But just when Honest Ivan seemed to be winning, Sue ran across the room and jumped onto the chess table!

Honest Ivan fell off his chair, and everybody started screaming and running everywhere. ‘Let’s get out of here, Forrest!’ shouted Mr Tribble.

We got back to the hotel and hurried up to our room.

‘Forrest,’ said Mr Tribble, ‘You’re a wonderful chess player, but I never know what’s going to happen next! Here’s half of the money that you’ve won - it’s almost five thousand dollars. Take Sue back to Alabama with you, and start your shrimp business.’ He shook my hand and gave me his address. ‘Write to me sometimes, Forrest. Good luck!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.