زندگی در دانشگاه

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فارست گامپ / فصل 2

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

زندگی در دانشگاه

توضیح مختصر

فارست در تیم دانشگاه بازی میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

زندگی در دانشگاه

وقتی رسیدیم دانشگاه، مربی برایانت اومد تا با ما صحبت کنه.

“آخرین نفری که وارد میدان تمرین بشه، از من لگد میخوره!” سرمون فریاد زد. و کاملاً جدی بود. خیلی زود این رو فهمیدیم.

ساختمانی که برای زندگی درش رفتم از بیرون خوب بود اما از داخل نه. بیشتر درها و پنجره‌ها شکسته و کفش کثیف بود. در اتاقی با مردی به نام کورتیس زندگی می‌کردم. با نگاهی وحشی در چشمانش یکباره وارد اتاق شد. خیلی قد بلند نبود، اما خیلی قوی بود.”اهل کجایی؟” پرسید.

بهش گفتم: “موبیل.”

“شهر احمقیه!” گفت.

و تا چند روز این کل مکالمه‌ی ما بود.

در زمین تمرین، اوضاع خیلی خوب شروع نشد. من توپ رو گرفتم، اما در جهت اشتباه دویدم و همه عصبانی شدن و شروع کردن به فریاد زدن سر من.

اما مربی برایانت من رو صدا کرد پیشش. به من گفت: “فقط در خط قرار بگیر و توپ رو بگیر.”

و بعد چیزی بهش گفتم که نمی‌خواست بشنوه.

گفتم: “در دبیرستان به من یاد ندادن توپ بگیرم. به خاطر آوردن خط دروازه‌مون برای من به اندازه‌ی کافی سخت بود.’

فکر نمی‌کنم خیلی راضی بود. اما شروع کرد به یاد دادن گرفتن به من.

من مامانم رو می‌خواستم، و می‌خواستم برم خونه. اون مکان رو دوست نداشتم.

و کورتیس همیشه عصبانی بود و من نمی‌تونستم درکش کنم. اون ماشین داشت و گاهی من رو می‌رسوند میدان تمرین. اما یک روز که مجبور شد تایر ماشین رو عوض کنه، من کمکش کردم.

با عصبانیت گفت: “اگر تو یک احمقی، از کجا میدونی چطور این کار رو انجام بدی؟”

گفتم: “شاید احمق بشم، اما خل نیستم.”

بعد کورتیس دنبالم کرد، و به انواع مختلف اسم‌های وحشتناک صدام زد.

بعد از اون، تختخوابم رو به اتاق دیگه‌ای منتقل کردم.

اولین بازی فوتبال روز شنبه بود. من خوب دویدم و ۳۵ بر ۳ برنده شدیم. همه از من راضی بودن. به مامان زنگ زدم تا بهش بگم.

“بازی رو از رادیو شنیدم!” گفت. “خیلی خوشحال شدم، می‌خواستم گریه کنم!’

اون شب، همه رفتن مهمانی، اما هیچ کس از من نخواست برم. برگشتم اتاقم، اما از جایی از طبقه‌ی بالا صدای موسیقی رو می‌شنیدم. جوانی رو پیدا کردم که در اتاقش نشسته بود و سازدهنی می‌نواخت.

اسمش بوبا بود. در تمرین فوتبال پاش شکسته بود و نتونسته بود در این بازی بازی کنه. نشستم و گوش دادم. حرف نزدیم، اما بعد از حدود یک ساعت، پرسیدم: “می‌تونم امتحان کنم؟” و اون گفت: “باشه،” و سازدهنی رو داد به من. من شروع به نواختن کردم.

بعد از چند دقیقه، بوبا واقعاً هیجان‌زده شده بود و می‌گفت: “خوبه، خوبه، خوبه!” بعد پرسید: “از کجا یاد گرفتی اینطور بنوازی؟”

گفتم: “از هیچ جا یاد نگرفتم.”

وقتی دیر شد، به من گفت سازدهنی رو با خودم ببرم و من مدت طولانی در اتاقم نواختم.

روز بعد سازدهنی رو به بوبا برگردوندم.

گفت: “نگهش دار. من یکی دیگه دارم.”

من واقعاً خوشحال بودم و رفتم و زیر درختی نشستم و تمام روز نواختم.

اواخر بعد از ظهر بود که شروع کردم به برگشتن به اتاقم. یک‌مرتبه، صدایی شنیدم که فریاد میزد: “فارست!” چرخیدم - و جنی رو دیدم!

لبخند جانانه‌ای روی لبش بود و دستم رو گرفت.

گفت: “دیروز دیدم فوتبال بازی می‌کنی. فوق‌العاده بودی!”

از سینما عصبانی نبود و از من خواست باهاش نوشیدنی بخورم!

بهم گفت: “دروس موسیقی می‌گیرم و میخوام خواننده بشم. در یک گروه کوچک می‌نوازم. فردا شب در مرکز دانشجویان اجرا داریم. چرا نمیای گوش بدی؟’

گفتم: “باشه.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Life at University

When we got to the university, Coach Bryant came to talk to us.

‘Last man to get to the practice field will get a ride there on my shoe!’ he shouted at us. And he meant it when he said that kind of thing. We soon learned that.

The building that I went to live in was nice on the outside but not on the inside. Most of the doors and windows were broken, and the floor was dirty. I lived in a room with a man called Curtis. He crashed into the room with a wild look in his eyes. He wasn’t very tall, but he was very strong. ‘Where are you from?’ he asked.

‘Mobile,’ I told him.

‘That’s a stupid town!’ he said.

And that was all of our conversation for several days.

On the practice field, things didn’t start very well. I got the ball, but I ran the wrong way with it, and everybody got angry and started shouting at me.

But Coach Bryant called me across. ‘Just get in the line and start catching the ball,’ he told me.

And then I told him something that he didn’t want to hear.

‘They never taught me to catch a ball at high school,’ I said. ‘It was difficult enough for me just to remember where our goal line was.’

I don’t think he was very pleased. But he started to teach me to catch.

I wanted my Mom, and I wanted to go home. I didn’t like that place.

And Curtis was always angry, and I couldn’t understand him. He had a car, and sometimes he gave me a ride to the practice field. But one day when he had to change a wheel on the car, I helped him.

‘If you’re an idiot,’ he said, angrily, ‘how do you know how to do that?’

‘Maybe I am an idiot,’ I said, ‘but I’m not stupid.’

Then Curtis ran after me, and called me all kinds of terrible names.

After that, I moved my bed to another room.


The first football game was on Saturday. I ran well, and we won 35 to 3. Everybody was pleased with me. I phoned Mom to tell her.

‘I heard the game on the radio!’ she said. ‘I was so happy, I wanted to cry!’

That night, everybody went to parties, but nobody asked me to go. I went back to my room, but I heard music from somewhere upstairs. I found a young man who was sitting in his room playing the harmonica.

His name was Bubba. He broke his foot in football practice and couldn’t play in the game. I sat and listened to him. We didn’t talk, but after about an hour, I asked, ‘Can I try it?’ and he said ‘OK’, and gave me the harmonica. I began to play.

After several minutes, Bubba was getting really excited and saying, ‘Good, good, good!’ Then he asked, ‘Where did you learn to play like that?’

‘I didn’t learn anywhere,’ I said.

When it got late, he told me to take the harmonica with me, and I played it for a long time in my room.

Next day I took it back to Bubba.

‘Keep it,’ he said. ‘I’ve got another one.’

I was really happy, and I went and sat under a tree and played all day.

It was late afternoon when I began to walk back to my room. Suddenly, I heard a voice shout, ‘Forrest!’ I turned round - and saw Jenny!

She had a big smile on her face, and she held my hand.

‘I saw you play football yesterday,’ she said. ‘You were wonderful!’

She wasn’t angry about the cinema, and she asked me to have a drink with her!

‘I’m taking lessons in music, and I want to be a singer,’ she told me. ‘I play in a little group. We’re playing at the Students’ Centre tomorrow night. Why don’t you come and listen?’

‘OK,’ I said.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.