موجودی در فروشگاه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مرد فیلی / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

موجودی در فروشگاه

توضیح مختصر

پزشکی در بیمارستان لندن در یک مغازه موجود عجیبی می‌بینه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۰۱ - جانور در مغازه

نام من دکتر فردریک تروس هست. من یک پزشک در بیمارستان لندن هستم. یک روز در سال 1884، عکسی در ویترین مغازه‌ای نزدیک بیمارستان دیدم. جلوی مغازه ایستادم و به تصویر نگاه کردم. ابتدا احساس علاقه کردم، سپس احساس عصبانیت کردم، سپس ترسیدم. عکسی وحشتناک و زشت بود. تصویر یک مرد بود، اما شبیه من و شما نبود. شبیه مرد نبود. شبیه یک فیل بود.

نوشته‌های زیر تصویر رو خواندم. نوشته بود:

وارد شوید و مرد فیلی را ببینید. دو پنس.

در رو باز کردم و وارد شدم.

مردی در مغازه بود. مرد کثیفی بود با کت کهنه که سیگاری در دهان داشت. “چی می‌خوای؟” پرسید.

گفتم: “دوست دارم مرد فیلی را ببینم.”

مرد با عصبانیت نگاهم کرد. گفت: “خوب، نمی‌تونی. مغازه حالا تعطیله. می‌تونی فردا برگردی.” گفتم: “ببخشید. اما دوست دارم الان ببینمش. فردا وقت ندارم - کارهای زیادی برای انجام دارم. اما می‌تونم بیش از دو پنس بهت بدم.” مرد با دقت به من نگاه کرد. بعد سیگار رو از دهانش بیرون آورد و با دندان‌های زردش لبخند زد.

گفت: “خب، آقا. پس دوازده پنس به من بده.”

من پول رو دادم بهش و اون در پشت مغازه رو باز کرد. وارد اتاق کوچکی شدیم. اتاق سرد و تاریک بود و بوی وحشتناکی می‌اومد.

موجودی روی صندلی پشت میز نشسته بود. میگم موجود، چون مثل من یا شما یک زن و یا مرد نبود. موجود تکان نخورد و به ما نگاه نکرد. خیلی آرام روی صندلی در اتاق سرد، تاریک و کثیف نشسته بود و به میز نگاه می‌کرد. این موجود به دلیل سرما، پارچه‌ای روی سرش داشت. روی میز روبروش، یک گل پژمرده قرار داشت.

“بلند شو!” مغازه‌دار با صدای بلند گفت.

موجود آهسته برخاست. پارچه‌ی کهنه رو

از سرش برداشت، و گذاشت روی صندلی.

به موجود نگاه کردم و احساس غم و اندوه کردم. من یک پزشک هستم، بنابراین چیزهای زیادی در مورد حوادث و افراد بیمار می‌‌دونم. من هر روز چیزهای وحشتناک و زشتی می‌بینم. اما این موجود، این چیز از همه بدتر بود. هیچ زن و مردی شبیه اون در بیمارستان نبود.

اون شلوار کهنه‌ای پوشیده بود، اما هیچ پیراهن، کت یا کفشی نداشت، بنابراین بدنش رو به خوبی می‌دیدم. سرش جالب‌ترین بود. خیلی خیلی بزرگ بود - مثل کیسه‌ای بزرگ که تعداد زیادی کتاب داخلش بود. سرش موی زیادی نداشت و پشتش هم کیسه‌ای از پوست قهوه‌ای و کثیف وجود داشت. این پوست از زیر گردنش پایین می‌اومد. نمی‌تونستم یکی از چشم‌هاش رو خوب ببینم، چون جلوی صورتش هم پوست زیادی ریخته بود.

دندان سرخ بزرگی از دهنش و از زیر دماغش بیرون اومده بود. شبیه دندان فیل بود. دهان و دماغ شبیه سوراخ‌هایی در صورت بودن. صورت نمی‌تونست لبخند بزنه یا بخنده یا عصبانی یا غمگین به نظر برسه، چون پوست قادر به حرکت نبود. مثل صورت فیل مرده بود.

در قسمت جلو و پشت بدن موجود هم کیسه‌های بیشتری از پوست کثیف وجود داشت. این کیسه‌ها تا پاهاش پایین میومدن. بازوی راست خیلی بزرگ بود و روی اون هم کیسه‌های پوستی وجود داشت. دست راست مثل پای یک مرد بود.

اما دست چپ - بازوی چپ و دست چپ

زیبا بود! بازوی چپ پوستی فوق‌العاده داشت و انگشت‌های دست چپ بلند و زیبا بودن. شبیه دست یک زن جوان بود!

“راه برو، مریک!” مغازه‌دار با عصبانیت گفت. ‘یالّا، سریع، حرکت کن!’ با دستش موجود رو زد.

موجود به آرامی، به سمت دیگه‌ی اتاق رفت. اما نمی‌تونست خوب راه بره. پاهاش خیلی بزرگ و چاق بود و کمرش هم بد بود. بدون عصا نمی‌تونست مسافت زیادی بره.

گفتم: “خوب، ممنون. بذار بشینه. دیگه نمی‌خوام ببینم.’ احساس بیماری کردم و بوی اتاق خیلی بد بود.

مغازه دار گفت: بله، آقا. بشین، مریک.’

از اتاق بیرون رفتیم و در رو بستیم. مغازه‌دار با دندان‌های زردش به من لبخند زد.

“عالیه، آقا، مگه نه؟” گفت. ‘بهترین مرد فیلی انگلیس! صدها نفر به دیدنش میان، می‌دونید، صدها نفر! میبرمش سراسر کشور، این کار رو می‌کنم!” گفتم: “بله، خیلی جالبه. میتونم بشینم؟’

‘بله، آقا، البته. بفرمایید صندلی.” با لبخند به من نگاه کرد. “یک لیوان آب می‌خواید، آقا؟” گفتم: “بله، لطفاً.” بعد به وسایل مغازه‌ی کثیف نگاه کردم. دو سه تا سیب خراب و چند تا موز سیاه مونده وجود داشت: همش همین بود. ‘امم، نه. نه، ممنونم. گفتم: خوبم. شما. شما این موجود رو مریک صدا می‌زنید؟ ‘“درسته، آقا. جوزف مریک. بهترین مرد فیلی انگلیس! من اون رو به سراسر کشور میبرم، می‌دونید. آدم‌های زیادی می‌خوان اون رو ببینن.’’ “بله​​، متوجهم. پول زیادی کسب می‌کنید؟’

‘خوب، گاهی کسب می‌کنیم، آقا، بله. اما می‌دونید آقا، به خاطر پلیس سخته. می‌دونید آقا، پلیس ما رو دوست نداره. بنابراین نمی‌تونیم مدت طولانی در یک شهر بمونیم. ما معمولاً هر هفته حرکت می‌کنیم.

“بله، متوجهم. خوب، به هر حال آقای. اممم؟”

‘سیلکاک، آقا. سیمون سیلکاک.’

‘بله، خوب، آقای سیلکاک، من در بیمارستان لندن یک پزشک هستم. نام من دکتر تروس هست. من فکر می‌کنم این. امم . .”

این مرد جوزف مریک بسیار جالبه و دوست دارم اون رو در بیمارستان ببینم. می‌دونید، می‌خوام با دقت بیشتری نگاهش کنم.” “بله آقا، متوجهم. اما چطور میشه اون رو برد بیمارستان؟ سخت خواهد بود.’

‘چرا مرد؟ بیمارستان از اینجا دور نیست.”

‘خوب، بله، آقا. میدونم. اما، می‌دونی، مریک نمیتونه

خیلی خوب راه بره. به کمک نیاز داره.”

‘تو می‌تونی همراهش بیای. پول بیشتری

می‌خوای؟ مسئله اینه؟’

‘خوب، بله، آقا، می‌خوام. اما، می‌دونی، مردم ازش میترسن. پسر بچه‌ها همیشه در خیابان‌ها دنبالش می‌کنن و میزننش. بعد پلیس عصبانی میشه چون مردم میترسن. گاهی ما رو میبرن زندان.’

گفتم: “متوجهم. خوب، پس چطور میتونه بره بیمارستان؟”

سیلکاک گفت: “آقا، یک تاکسی بیارید. شما می‌تونید اون رو با تاکسی ببرید بیمارستان.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 01 - THE CREATURE IN THE SHOP

My name is Dr Frederick Treves. I am a doctor at the London Hospital. One day in 1884, I saw a picture in the window of a shop near the hospital. I stopped in front of the shop and looked at the picture. At first I felt interested, then I felt angry, then afraid. It was a horrible, ugly picture. There was a man in the picture, A but he did not look like you and me. He did not look like a man. He looked like an elephant.

I read the writing under the picture. It said:

Come in and see the Elephant Man. Two pence.

I opened the door and went in.

There was a man in the shop. He was a dirty man in an old coat with a cigarette in his mouth. ‘What do you want?’ he asked.

‘I’d like to see the elephant man, please,’ I said.

The man looked at me angrily. ‘Well, you can’t,’ he said. ‘The shop’s closing now. You can come back tomorrow.’ ‘I’m sorry,’ I said. ‘But I would like to see him now. I have no time tomorrow - I have a lot of work to do. But I can give you more than two pence.’ The man looked at me carefully. Then he took the cigarette out of his mouth and smiled with his yellow teeth.

‘All right, sir,’ he said. ‘Give me twelve pence then.’

I gave him the money and he opened a door at the back of the shop. We went into a little room. The room was cold and dark, and there was a horrible smell in it.

A creature sat on a chair behind a table. I say a creature, because it was not a man or a woman, like you or me. The creature did not move or look at us. It sat very quietly on the chair in the cold, dark, dirty room, and looked at the table. The creature had a cloth over its head, because of the cold. On the table in front of it, there was a dead flower.

‘Stand up!’ said the shopkeeper, loudly.

The creature stood up slowly. It took the old cloth

off its head, and put it on the chair.

I looked at the creature and felt sad. I am a doctor, so I know a lot about accidents and ill people. I see horrible, ugly things every day. But this creature, this thing, was the worst of all. There were no men or women in the hospital like him.

He wore some old trousers, but no shirt, coat, or shoes, so I could see his body very well. His head was the most interesting thing. It was very, very big - like an enormous bag with a lot of books in it. The head did not have much hair, and there was another bag of brown, dirty skin at the back of it. This skin came down below his neck. I could not see one of his eyes very well, because a lot of skin came down in front of his face, too.

An enormous red tooth came out of his mouth, under his nose. It looked like an elephant’s tooth. The mouth and nose were like holes in the face. The face could not smile or laugh or look angry or sad, because the skin could not move. It was dead, like an elephant’s face.

There were more bags of dirty skin on the front and back of the creature’s body. These bags came down to his legs. The right arm was enormous, and there were bags of skin on it, too. The right hand was like a man’s foot.

But the left hand - the left arm and the left hand

were beautiful! The left arm had wonderful skin, and the fingers of the left hand were long and beautiful. It was like a young woman’s hand!

‘Walk, Merrick!’ said the shopkeeper angrily. ‘Come on, quickly, move!’ He hit the creature with his hand.

Slowly, the creature walked across the room. But he could not walk well. His legs were very big and fat, and he had a bad back. He could not walk far without a stick.

‘All right, thank you,’ I said. ‘Let him sit down. I don’t want to see any more.’ I felt ill, and the smell in the room was very bad.

‘Yes, sir,’ said the shopkeeper. ‘Sit down, Merrick.’

We went out of the room and closed the door. The shopkeeper smiled at me with his yellow teeth.

‘Wonderful, sir, isn’t it?’ he said. ‘The best Elephant Man in England! Hundreds of people come to see him, you know, hundreds! I take him all over the country, I do!’ ‘Yes, very interesting,’ I said. ‘Can I sit down?’

‘Yes, sir, of course. Here’s a chair.’ He looked at me, smiling. ‘Would you like a glass of water, sir?’ ‘Yes, please,’ I said. Then I looked at the things in the dirty shop. There were two or three bad apples and some old black bananas: that was all. ‘Er, no . . . no, thank you. Em all right,’ I said. ‘Did you . . . did you call the creature Merrick?’ ‘That’s right, sir. Joseph Merrick. The best Elephant Man in England! I take him all over the country, you know. Lots of people want to see him.’ ‘Yes, I see. Do you get a lot of money?’

‘Well, sometimes we do, sir, yes. But it’s difficult, you see, sir, because of the police. The police don’t like us, you see, sir. So we can’t stay in a town very long. We usually move every week.’ ‘Yes, I see. Well, anyway, Mr . . . er?’

‘Silcock, sir. Simon Silcock.’

‘Yes, well, Mr Silcock, Em a doctor at the London Hospital. My name is Dr Treves. I think this . . . er . . .

this man Joseph Merrick is very interesting, and I would like to see him at the hospital. I want to look at him more carefully, you see.’ ‘Yes sir, I see. But how can he get to the hospital? It’s going to be difficult.’

‘Why, man? The hospital’s not far from here.’

‘Well, yes, sir. I know. But, you see, Merrick can’t

walk very well. He needs help.’

‘You can come with him. Do you want more

money? Is that it?’

‘Well, yes, sir, I do. But, you see, people are afraid of him too … In the road, little boys always run after him and hit him. Then the police get angry because people are afraid. Sometimes they take us to prison.’

‘I see,’ I said. ‘Well, how can he come to the hospital, then?’

‘Bring a cab, sir,’ said Silcock. ‘You can take him to the hospital in a cab.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.