مهمان ویژه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مرد فیلی / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

مهمان ویژه

توضیح مختصر

ملکه به دیدار مریک میاد و مریک مرد شادی هست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۰۵ - یک مهمان مهم

من نمی‌خواستم مریک مثل مردی در یک فانوس دریایی تنها زندگی کنه. اون کتاب‌هاش رو می‌خوند، و با من صحبت می‌کرد، اما من می‌خواستم با آدم‌های بیشتری صحبت کنه. و می‌‌خواستم با زن‌ها صحبت کنه.

مریک در کتاب‌هاش درباره‌ زن‌ها می‌خوند، اما زیاد با زن‌ها صحبت نمی‌کرد. اون هر روز پرستاران رو می‌دید، اما اونها خیلی باهاش صحبت نمی‌کردن. برای اونها، مریک همیشه یک موجود بود، نه یک انسان.

یک روز یکی از دوستانم، یک زن جوان زیبا، اومد بیمارستان. از مریک بهش گفتم، و بردمش اتاقش. دوستم در رو باز کرد و به مریک لبخند زد.

گفت: “صبح بخیر، آقای مریک.” بعد باهاش دست داد.

مریک یک دقیقه با دهان باز نگاهش کرد. بعد سرش رو گرفت در دست‌هاش، روی تختش نشست و گریه کرد. نزدیک به پنج دقیقه گریه کرد. اشک از روی صورتش و لای انگشتانش ریخت روی زمین.

دوستم کنارش نشست روی تخت و دستش رو گذاشت روی بازوش. چیزی نگفت، اما بهش لبخند

زد و قبل از اینکه دوباره بره باهاش دست داد.

مریک اون شب به من گفت: “دکتر تروس. اون خانم فوق‌العاده بود! مادرم سال‌ها پیش یک بار به من لبخند زد، اما حالا هیچ زنی به من لبخند نمیزنه. اما این خانم به من هم لبخند زد و با من دست داد! یک خانم زیبا به من لبخند زد و با من دست داد!’ دوست خانم جوانم هفته بعد دوباره اومد و نیم ساعت با مریک صحبت کرد. هفته بعد، دوباره با یک دوست اومد. اونها چند تا کتاب بهش دادن، و یک فنجان چای با اون نوشیدن. برای مریک فوق‌العاده بود. برای اولین بار در عمرش دوستانی داشت. مرد بسیار خوشبختی بود. در اتاقش نشست و کتاب‌هاش رو خوند و دیگه چیزی در مورد زندگی در فانوس دریایی نگفت.

مردم شروع به خواندن در مورد مریک در روزنامه‌ها كردن، بنابراین بازدیدكنندگان زیادی داشت. همه دوست داشتن اون رو ببینن. بسیاری از خانم‌ها و آقایان مهم ازش دیدار کردن. بهش لبخند زدن، باهاش دست دادن و بهش کتاب دادن. مریک دوست داشت با این آدم‌ها صحبت کنه و بدن زشتش رو فراموش کرد. بازدیدکنندگانش هرگز بهش نخندیدن. کم کم احساس می‌کرد یک انسانه، نه یک جانور.

یک روز شگفت‌انگیز، یک خانم بسیار مهم برای دیدارش اومد بیمارستان. من اون خانم رو دیدم و بردمش اتاق مریک. بعد، در رو باز کردم و به مریک لبخند زدم.

گفتم: “صبح بخیر، جوزف. امروز یک مهمان جدید برای دیدن شما اومده. یک خانم بسیار معروف.’

مریک کنار میزش ایستاد. لبخند نزد، چون صورتش نمی‌تونست لبخند بزنه، اما چشم‌هاش خوشحال به نظر می‌رسیدن.

گفت: “خوبه. کی هست؟’

از در فاصله گرفتم و مهمان وارد شد. گفتم: “اعلیحضرت، ایشون جوزف مریک هستن. جوزف، ایشون اعلیحضرت، ملکه الکساندرا، ملکه انگلیس هستن.’ ملکه الکساندرا به مریک لبخند زد. گفت: “حال شما، آقای مریک. از دیدار شما بسیار خوشحالم.’ بعد باهاش دست داد.

مریک تکون نخورد. نزدیک به نیم دقیقه ایستاد و با دهان باز نگاهش کرد. سپس با صدای عجیب و آرامش صحبت کرد.

‘چطور.” گفت: “حالتون چطوره، اعلیحضرت.” اما فکر نمی‌کنم ملکه متوجهش شده باشه، چون مریک سعی کرد همزمان زانو بزنه. به خاطر پاهای خیلی بزرگش براش خیلی سخت بود.

ملکه گفت: “نه، لطفاً، آقای مریک، بلند شید. من می‌خوام با شما صحبت کنم. می‌تونیم سر میز شما بشینیم؟’’ “بله.” گفت: “بله، البته.” اونها پشت میز نشستن. ملکه دست چپ مریک، دست خوبش رو در دستش گرفت. با دقت به دست نگاه کرد و دوباره به مریک لبخند زد.

گفت: “اغلب در مورد شما در روزنامه‌ها می‌خونم.”

“شما مرد بسیار جالبی هستید، آقای مریک. شما زندگی بسیار سختی دارید اما مردم میگن خوشحال هستید. واقعیت داره؟ الان خوشحال هستید؟’ “آه، بله، اعلیحضرت، بله!” مریک گفت. ‘من مرد بسیار خوشحالی هستم! حالا اینجا خونه، دوستان و کتاب‌هام رو دارم. من هر ساعت از روز خوشحالم!” “چه داستان شگفت‌انگیزی!” ملکه گفت. ‘از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم. حالا، از خواندنت برام بگید. می‌بینم که شما کتاب‌های زیادی اینجا دارید.” ‘اوه، بله، اعلیحضرت. مریک گفت: “ من عاشق کتاب‌ها هستم.” “و نزدیک به نیم ساعت نشستن و در مورد کتاب صحبت کردن. ملکه قبل از رفتن، یک کتاب کوچک و چند گل قرمز بهش هدیه داد.

بعد از دیدار ملکه، مریک شروع به آواز خواندن کرد. البته نمی‌تونست

به خاطر دهانش راحت آواز بخونه، اما کل

اون روز سر و صدای عجیب و شادی از اتاقش می‌اومد. با دقت به گل‌ها نگاه کرد، و گذاشت روی میزش.

مریک دیدارهای زیادی از ملکه دریافت کرد و در کریسمس ملکه براش کارت کریسمس فرستاد.

هدیه تصویری از ملکه الکساندرا بود که نامش هم روش بود. مریک برای این هدیه گریه کرد، و با احتیاط گذاشت کنار تختش در اتاق. بعد نشست و نامه‌ای به ملکه نوشت. این اولین نامه‌ی عمرش بود.

بیمارستان لندن

۲۳ دسامبر ۱۸۸۸

ملکه عزیز من،

از کارت فوق‌العاده و عکس زیبای شما بسیار بسیار سپاسگزارم. این بهترین چیز در اتاق من است، بهترین، زیباترین چیزی که دارم. این اولین کریسمس در زندگیم و اولین هدیه‌ی کریسمس من هست. شاید یک بار کریسمس را با مادرم گذراندم، اما به خاطر نمی‌آورم. من عکس مادرم رو هم دارم و اون هم مثل شما زیباست. اما حالا خانم‌های معروف و افراد مهربان زیادی مانند دکتر تروس رو می‌شناسم و مرد بسیار خوشحالی هستم. همچنین چون در سال نو شما رو خواهم دید خوشحالم.

کریسمس بر شما دوست عزیز مبارک.

با تمام عشقم،

جوزف مریک

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 05 - AN IMPORTANT VISITOR

I did not want Merrick to live by himself, like a man in a lighthouse. He read his books, and talked to me, but I wanted him to talk to more people. And I wanted him to talk to women.

Merrick read about women in his books, but he did not often talk to women. He met the nurses every day, but they did not talk to him very much. For them, he was always a creature, not a man.

One day, one of my friends, a beautiful young woman, came to the hospital. I told her about Merrick, and took her to his room. She opened the door, and smiled at him.

‘Good morning, Mr Merrick,’ she said. Then she shook his hand.

Merrick looked at her for a minute with his mouth open. Then he sat down on his bed, with his head in his hand, and cried. He cried for nearly five minutes. The tears ran down his face, between his fingers, and onto the floor.

My friend sat on the bed beside him and put her hand on his arm. She said nothing, but she smiled at

him and shook his hand again before she left.

‘Dr Treves,’ he said to me that night. ‘That lady was wonderful! My mother smiled at me once, many years ago, but no women smile at me now. But this lady smiled at me too, and she shook my hand! A beautiful lady smiled at me and shook my hand!’ My young lady friend came again the next week, and talked to Merrick for half an hour. The week after that, she came again with a friend. They gave him some books, and had a cup of tea with him. It was wonderful for him. For the first time in his life, he had some friends. He was a very happy man. He sat in his room, and read his books, and said no more about living on a lighthouse.

People began to read about Merrick in the newspapers, so he had a lot of visitors. Everybody wanted to see him. A lot of important ladies and gentlemen visited him. They smiled at him, shook his hand, and gave him books. Merrick liked talking to these people, and he began to forget about his ugly body. His visitors never laughed at him. He began to feel like a man, not a creature.

One wonderful day, a very important lady came to the hospital to visit him. I met the lady, and took her to his room. Then I opened the door, and smiled at him.

‘Good morning, Joseph,’ I said. ‘There is a new visitor to see you today. A very famous lady.’

Merrick stood up beside his table. He did not smile, because his face could not smile, but his eyes looked happy.

‘That’s good,’ he said. ‘Who is it?’

I moved away from the door, and the visitor walked in. ‘Your Majesty, this is Joseph Merrick,’ I said. ‘Joseph, this is Her Majesty, Queen Alexandra, the Queen of England.’ Queen Alexandra smiled at him. ‘How do you do, Mr Merrick,’ she said. ‘I’m very pleased to meet you.’ Then she shook his hand.

Merrick did not move. For nearly half a minute he stood and looked at her with his mouth open. Then he spoke, in his strange, slow voice.

‘How . . . how do you do, Your Majesty,’ he said. But I don’t think the Queen understood him, because he tried to get down on his knees at the same time. It was very difficult for him, because of his enormous legs.

‘No, please, Mr Merrick, do get up,’ said the Queen. ‘I would like to talk to you. Can we sit at your table?’ ‘Yes . . . yes, of course,’ he said. They sat at the table. She took his left hand, the good hand, in hers. She looked at the hand carefully, and then smiled at Merrick again.

‘I often read about you in the newspapers,’ she said.

‘You are a very interesting man, Mr Merrick. You have a very difficult life, but people say you’re happy. Is it true? Are you happy now?’ ‘Oh, yes, Your Majesty, yes!’ said Merrick. ‘I’m a very happy man! I have a home here now, and friends, and my books. I’m happy every hour of the day!’ ‘What a wonderful story!’ she said. ‘I’m very pleased to hear it. Now, tell me about your reading. I see you have a lot of books here.’ ‘Oh, yes, Your Majesty. I love my books,’ said Merrick. And for nearly half an hour they sat and talked about books. The Queen gave him a little book, and some red flowers, before she left.

After her visit, Merrick began to sing. He could not

sing easily, of course, because of his mouth, but all

that day there was a strange, happy noise in his room. He looked at the flowers carefully, and put them on his table.

He had many visits from the Queen, and at Christmas she sent him a Christmas card.

The present was a picture of Queen Alexandra, with her name on it. Merrick cried over it, and put it carefully by the bed in his room. Then he sat down and wrote a letter to the Queen. It was the first letter of his life.

The London Hospital

23rd December 1888

My dear Queen,

Thank you very, very much for your wonderful card and the beautiful picture. It is the best thing in my room, the very best, the most beautiful thing I have. This is the first Christmas in my life, and my first Christmas present. Perhaps I had a Christmas with my mother once, but I do not remember it. I have my mother’s picture too, and she is beautiful, like you. But now I know many famous ladies and kind people like Dr Treves, and I am a very happy man. I am happy too because I am going to see you in the New Year.

Happy Christmas to you, my dear friend.

With all my love,

Joseph Merrick

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.