سه‌شنبه، ۲۲ می ۱۹۴۴

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دفتر خاطره دختری جوان / فصل 25

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

سه‌شنبه، ۲۲ می ۱۹۴۴

توضیح مختصر

آن نمی‌خواد در آینده یه خانه‌دار معمولی باشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیست و پنجم

سه‌شنبه، ۲۲ می ۱۹۴۴

شب شنبه از پیتر پرسیدم باید در مورد خودمون به پدر بگم یا نه. اون فکر میکنه باید بگم. خوشحال بودم معنیش اینه که معقوله. همین که اومدم طبقه‌ی پایین با پدر رفتم آب بیارم.

وقتی روی پله‌ها بودیم، گفتم: “پدر، وقتی منو پیتر با هم هستیم، هر کدوم یه طرف اتاقم نمی‌شینیم. ولی احتمالاً خودت این رو حدس زده باشی. فکر می‌کنی کار اشتباهیه؟”

پدر لحظه‌ای مکث کرد و بعد جواب داد: “نه، فکر نمی‌کنم اشتباه باشه. ولی آن، وقتی مثل الانِ ما خیلی نزدیک به هم زندگی می‌کنید، باید مراقب باشید.”

بعد، صبح یکشنبه، بیشتر در این باره بهم گفت. “تو باید کسی باشی که مراقبه این مَرده که همیشه میخواد جلوتر بره. در دنیای بیرون فرق میکنه.

آزادی، دختر و پسرهای دیگه رو می‌بینی و میتونی ورزش کنی و کارهای متفاوت زیادی انجام بدی. ولی اینجا هر ساعت روز همدیگه رو می‌بینید. مراقب باش، آن و این مسئله رو زیاد جدی نگیر.”

پدر میگه من نباید زیاد برم طبقه‌ی بالا ولی هنوز هم می‌خوام. بله، میرم!

چهارشنبه، سوم می ۱۹۴۴

در دو هفته اخیر شنبه‌ها ساعت یازده و نیم نهار می‌خوردیم. از فردا مثل هر روز دیگه‌ای میشه. هر روز یک وعده غذای کم میشه.

هنوز به دست آوردن سبزیجات خیلی سخته. امروز بعد از ظهر کمی کاهوی پخته خراب خوردیم. کمی سیب‌زمینی خراب بهش اضافه کردیم و یک وعده غذایی خوب مناسب یه پادشاه داشتیم!

بیشتر از دو ماهه که پریود نشدم، ولی بالاخره یکشنبه‌ی گذشته شروع شد. هر چند خیلی سخته و کثیف کاریه، ولی خوشحالم.

می‌تونید تصور کنید اغلب میگیم: “چرا جنگه؟ چرا، آه، چرا مردم نمی‌تونن با همدیگه در آرامش زندگی کنن؟”

هیچ کس نمی‌تونه جواب واقعاً خوبی بده. چرا انگلیس هواپیما و بمب‌های بزرگ‌تر می‌سازه و همزمان خونه‌های جدید هم میسازن؟

چرا دولت هر روز میلیون‌ها خرج جنگ میکنه، درحالیکه چیزی خرج دارو یا فقرا نمی‌کنه؟ چرا درحالیکه کوه‌ها غذا در مناطقی از جهان خراب میشه ولی آدم‌ها باید بدون غذا باشن؟ آه، آدم‌ها چرا انقدر دیوانه‌ان؟

این فقط دولت‌ها نیستن که جنگ میکنن. نه، مردم عادی هم مقصرن! ما اختیار این کار رو به دولت میدیم. چیزی در آدم‌ها هست که باعث میشه بکشن و به قتل برسونن. تا همه‌ی آدم‌ها عوض نشدن، هنوز هم جنگ خواهد بود.

من اغلب اینجا غمگین هستم ولی اغلب زندگی‌مون در ساختمان فرعی رو مثل یه ماجرا می‌بینم. خطرناکه، ولی هیجان‌آوره. به این نتیجه رسیدم که می‌خوام زندگی متفاوتی داشته باشم، نه مثل دخترهای دیگه، و یه خانه‌دار معمولی نخواهم بود.

زندگی در اینجا شروع جالبی برای زندگیم هست و به همین دلیل هم می‌تونم به جنبه‌ی سرگرم‌کننده‌اش بخندم، حتی وقتی خطرناکه.

من جوون و قوی و خوشحال و با نشاطم. احساس میکنم هر روز بیشتر رشد می‌کنم و پایان جنگ زیاد دور نیست.

طبیعت هنوز هم زیباست و آدم‌های اطرافم خوبن. هر روز فکر میکنم چه ماجرای جالبیه! پس چرا ناراحت باشم و بترسم؟

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWENTY FIVE

Tuesday, 2 May 1944

On Saturday night I asked Peter whether I should tell Father about us. He thinks that I should. I was glad; it means that he’s sensible. As soon as I came downstairs, I went with Father to get some water.

While we were on the stairs I said, ‘Father, when Peter and I are together, we don’t exactly sit at opposite ends of the room. But you’ve probably guessed that. Do you think that’s wrong?’

Father paused for a moment, then answered, ‘No, I don’t think it’s wrong. But Anne, when you’re living so close together as we do, you have to be careful.’

Later, on Sunday morning, he said more to me about it. ‘You must be the one to be careful - it’s the man who always wants to go further. In the outside world, it’s different.

You’re free, you see other boys and girls, and you can play sport and do a lot of different things. But here, you see each other every hour of the day. Be careful Anne, and don’t take it too seriously!’

Father says that I shouldn’t go upstairs so often, but I still want to. Yes, I’m going!

Wednesday, 3 May 1944

For the last two weeks, we’ve been eating lunch at eleven-thirty on Saturdays. From tomorrow, it’ll be like that every day. That will be one meal less each day.

It’s still very hard to get vegetables. This afternoon we ate some bad cooked lettuce. Add some bad potatoes, and you have a meal fine enough for a king!

I haven’t had my period for more than two months, but it finally started last Sunday. Although it’s a trouble and a mess, I’m glad.

You can imagine we often say, ‘Why are there wars? Why, oh why, can’t people live together peacefully?’

No one can give a really good answer. Why is England making bigger and better aeroplanes and bombs, and at the same time also building new houses?

Why do governments give millions each day for war, when they spend nothing on medicine or poor people? Why must people go without food, when there are mountains of food going bad in other parts of the world? Oh, why are people so crazy?

It’s not only governments who make war. No, the common man is guilty too! We give our governments the authority to do it. There’s something in people that makes them murder and kill. Unless all human beings change, there will still be wars.

I’m often sad here, but I still see our life in the Secret Annexe as an adventure. It’s dangerous but exciting. I’ve decided that I want to live a different kind of life, not like other girls, and that I won’t be an ordinary housewife.

Living here is an interesting beginning to my life, and that’s why I laugh at the amusing side of it, even when it’s dangerous.

I’m young, and I’m strong, happy and cheerful. I feel that I’m growing up more every day, and that the end of the war is not far away.

Nature is still beautiful, and the people around me are good. Every day, I think what an interesting adventure this is! So why be sad or frightened?

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.