چاخان صلاح‌الدین

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ملکه ی مرگ / فصل 13

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

چاخان صلاح‌الدین

توضیح مختصر

استرینگل میمیره و کریستن فارو آزاد میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

چاخان صلاح‌الدین

در نیمه راه آبشار صلاح‌الدین زیر نور مهتاب منتظر ایستاده بود. موسی و پلیس‌ها پشت تخته سنگ‌ها پنهان شده بودن.

بالاخره صلاح‌الدین صدایی که منتظرش بود رو شنید. استرینگل و افرادش مومیایی رو از مزار بیرون می‌آوردن. صبورانه منتظر موند تا استرینگل از پشت تخته سنگ بیرون بیاد. استرینگل متوجه نشد. پشتش به صلاح‌الدین بود و داشت به افرادش دستور می‌داد.

استرینگل به افرادش که بالاتر از اون بودن گفت: “حالا احتیاط کنید- با دقت بیاید.”

چند لحظه بعد استرینگل برگشت تا به مسیر به سمت پایین آبشار نگاه کنه. صلاح‌الدین رو دید که پایین‌تر از اون ایستاده بود.

استرینگل گفت: “صلاح‌الدین النور. به این زودی انتظارت رو نداشتم. اومدی کمکمون کنی؟”

صلاح‌الدین آروم جواب داد: “اومدم کمکت کنم مومیایی رو برگردونی مزار.”

استرینگل گفت: “من مومیایی رو با خودم می‌برم. تو نمی‌تونی جلوی من رو بگیری.”

صلاح‌الدین گفت: “افرادم دوره‌ات کردن و دستور شلیک دارن.”

استرینگل گفت: “اگه دلت میخواد

بهشون دستور بده شلیک کنن. ولی قبل از این که دستور بدی فکر کن چه اتفاقی میفته. یادت باشه لباس حفاظتی نداری. من اونی بودم که به اندازه‌ی کافی باهوش بود که فکر لباس حفاظت از میکروب کنه. بدون این لباس‌ها نمی‌‌تونی به مومیایی نزدیک بشی. اگه به ما شلیک کنی، مومیایی میفته میشکنه

و باز میشه و میکروب‌ها همه جا پخش میشن.”

صلاح‌الدین ایستاد و به استرینگل نگاه کرد. چند ثانیه سکوت عجیبی در آبشار زیر نور مهتاب ایجاد شد.

صلاح‌الدین گفت: “من به افراد گفتم به پاهاتون شلیک کنن. یک لباس فضانوردی سوراخ‌ از شما محافظت نمیکنه.”

استرینگل جواب داد: “و دستورات من به افرادم این هست که اگه به من شلیک شد، مومیایی رو بندازن. حالا میایم پایین.”

افراد استرینگل شروع به حرکت کردن. افراد استرینگل با احتیاط مومیایی رو از روی تخته سنگ بزرگ پایین آوردن. استرینگل به صلاح‌الدین نزدیک شد.

استرینگل بهش توضیح داد: “بهتره تکون بخوری.”

صلاح‌الدین منتظر موند تا استرینگل چند متر باهاش فاصله داشت. بعد هفت‌تیرش رو بلند کرد.

به استرینگل گفت: “جایی که هستی بمون. بایست وگرنه شلیک می‌کنم.”

استرینگل جواب داد: “شلیک کنی میمیری و افراد پلیست هم همراهت می‌میرن.”

صلاح‌الدین با صدای بلند داد زد: “به هر حال میمیرید.” می‌خواست افراد استرینگل صداش رو بشنون. “فارو از اسید بهتون نگفته؟”

استرینگل بی‌حرکت ایستاد و افرادش هم از حرکت باز ایستادن.

“چه اسیدی؟” استرینگل پرسید:

صلاح‌الدین جواب داد: “یک اسید قوی روی دیوارهای مزار و روی مومیایی هست. اسید به آرومی لباس‌هاتون رو میسوزونه و از دستکش‌هاتون رد میشه. وقتی اینها رو سوزوند، میکروب بیماری دنبالش حرکت میکنه. بعد مثل دفرایز و کیسینگ میمیرید.”

افراد استرینگل با دقت به هم نگاه کردن. بعد مومیایی رو آوردن پایین و گذاشتن روی زمین پایین تخته سنگ. به دستکش‌ها و لباس فضانوردی‌شون نگاه کردن.

استرینگل که برگشت تا رو به افرادش باشه، داد زد: “داره چاخان میکنه. این حقیقت نداره. هیچ اسیدی که بتونه هزاران سال دوام بیاره وجود نداره. داره بلوف میکنه.”

ولی افرادش تکون نخوردن. مطمئن نبودن صلاح‌الدین راست میگه یا نه.

صلاح‌الدین به طرفشون داد زد: “به زودی احساس می‌کنید اسید دست‌هاتون رو میسوزونه. بعد خیلی دیر میشه. میکروب‌ها به داخل لباس‌هاتون نفوذ می‌کنن.”

یک‌مرتبه یکی از افراد استرینگل شروع به پاره کردن دستکش‌های لباسش کرد. چیزی که صلاح‌الدین می‌گفت رو باور کرده بود. عرق ناشی از دستکش‌های لاستیکی باعث خارش دست‌هاش شده بودن.

“احساس میکنم دست‌هام می‌سوزن!

داد زد:

قبل از اینکه میکروب‌ها من رو بکشن، از این لباس بیرون میام.”

استرینگل داد زد: “ای احمق،

حالا مطمئناً میمیری. لباست پوشیده از میکروبه.”

استرینگل حق داشت. وقتی مرد داشت لباس رو از پاهاش در می‌آورد، جیغ بلندی زد. به جلو غلت خورد و از آبشار پایین افتاد و به خودش می‌پیچید. صلاح‌الدین پرید یک طرف. مرد از کنارش غلت خورد و رد شد و در حالی که از درد به خودش می‌پیچید کنار جسد کیسینگ افتاد.

استرینگل یک‌مرتبه به طرف صلاح‌الدین دوید. می‌خواست با بیرون لباسش صلاح‌الدین رو لمس کنه. صلاح‌الدین هم میمرد. ولی استرینگل نتونست به خاطر لباسش سریع حرکت کنه. صلاح‌الدین به پای استرینگل شلیک کرد. بلافاصله میکروب وارد خونش شد و بعد از چند ثانیه مرده بود.

صلاح‌الدین به طرف موسی و پلیس‌ها داد زد.

گفت: “بیایید بیرون. این مردها رو زیر نظر بگیرید.”

بعد بالا رو نگاه کرد و با افراد استرینگل صحبت کرد.

بهشون گفت: “زمان میبره اسید لباس رو بسوزونه. قبل از اینکه این اتفاق بیفته، زمان دارید مومیایی رو برگردونید به مزار. بعد ما کمک می‌کنیم این لباس‌ها رو با احتیاط در بیارید.”

افراد استرینگل نمیدونستن چیکار کنن. مردی که کنار کیسینگ افتاده بود، جیغ بلندی زد و مُرد.

صلاح‌الدین داد زد: “زمان زیادی ندارید. مومیایی رو سریع برگردونید به مزار. این تنها امید شما برای زنده موندن هست.”

افراد با دقت مومیایی رو بلند کردن و شروع به حرکت به داخل مزار کردن. بازرس موسی اومد پایین به طرفشون.

صلاح‌الدین داد زد: “عقب بمون ازشون فاصله بگیر، موسی.”

صلاح‌الدین به یکی از پلیس‌ها گفت برگرده رنجروور گفت: “جعبه‌ی دینامیت رو برام بیار. می‌خوام ملکه‌ی مرگ رو تا ابد در مزارش نگه دارم.”

در قاهره لیلا در ورودی خونه رو باز کرد. بازرس احمد با دو تا پلیس بیرون منتظر بود.

لیلا سریع گفت: “کریستین فارو در یکی از اتاق خواب‌ها زندانی شده. مرد در اتاق دیگه هست از بیسیم استفاده میکنه.”

احمد گفت: “بیاید اول اون رو بگیریم. راه رو نشونم بده.”

احمد و دو تا پلیس دنبال لیلا رفتن. لیلا به در اتاق خواب اشاره کرد.

لیلا گفت: “این تو هست.”

احمد آروم به طرف در اتاق خواب رفت. دستگیره رو چرخوند، ولی در قفل بود. احمد با هفت‌تیر در دستش عقب ایستاد. یکی از پلیس‌ها با شونه‌اش به در ضربه زد. در شکست و باز شد و دویدن داخل اتاق.

گریر توی بیسیم داد زد:‌ “پلیس- پلیس اینجاست.”

احمد هفت‌تیرش رو به سمت گریر نشانه گرفت گفت: “دستگیر شدی. کلیدهای اتاق دیگه رو بده.”

یک‌مرتبه صدایی از بیسیم اومد. صدای دکتر فارو بود.

“اونجا چه خبره؟ فارو پرسید:

درباره‌ی پلیس چی گفتی؟”

احمد رفت به سمت بیسیم. “کی تماس گرفته؟” پرسید:

فارو توضیح داد کی هست و از کجا تماس گرفته.

“بازرس صلاح‌الدین چی؟” احمد پرسید:

فارو گفت: “اون اینجاست. همسرم چی؟”

احمد گفت: “همسرت خوبه. جایی که هستی چه خبره؟”

فارو شروع به توضیح کرد، ولی حرفش رو با صدای صلاح‌الدین قطع کرد.

“بازرس صلاح‌الدین النور هستم. کیه؟”

“بازرس احمد صحبت میکنه. سلام صلاح‌الدین. اینجا همه چیز رو به راهه. کریستین فارو سالم و خوبه. حالت چطوره؟”

صلاح‌الدین جواب داد: “باید سریع از اینجا خارج بشیم. من زیر یک تخته سنگ بالای کوه دینامیت کار گذاشتم. دینامیت بعد از چند دقیقه منفجر میشه. به گوش دادن ادامه بده صدا رو میشنوی.”

پلیس گریر رو با خودش برد. احمد نزدیک بیسیم نشست و لیلا کریستین فارو رو آورد توی اتاق. کریستین داشت گریه می‌کرد.

بازرس احمد بهش گفت: “میتونی دیگه نگران نباشی. همسرت سالمه

همین حالا باهاش با بیسیم حرف زدم. همه چیز رو به راهه.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THIRTEEN

Salahadin ‘s Bluff

Half-way up the gully, Salahadin stood waiting in the moon-light. Musa and the policemen were hidden behind rocks.

At last Salahadin heard the noise he was waiting for. Strengel and his men were carrying the mummy out of the tomb. He waited patiently until Strengel came round the rock. Strengel did not notice him. He had his back towards Salahadin and was giving instructions to his men.

‘Carefully now - go carefully,’ said Strengel to the men above him.

A few moments later, Strengel turned round to look for a path down the gully. He saw Salahadin standing below him.

‘Salahadin El Nur,’ said Strengel. ‘I didn’t expect you so soon. Have you come here to help us?’

‘I’ve come to help you put the mummy back in the tomb,’ replied Salahadin quietly.

‘I’m taking the mummy away with me,’ said Strengel. ‘And you won’t be able to stop me.’

‘I’ve got my men all round you,’ said Salahadin. ‘And they’ve got orders to shoot.’

‘Order them to shoot if you want,’ said Strengel. ‘But think what will happen before you give the order. Remember you haven’t got protective suits. I was the one clever enough to think of suits to protect us from the germs.

Without these suits, you cannot come near the mummy. If you shoot us, we’ll drop the mummy. It will break open if it falls and the germs will spread everywhere.’

Salahadin stood looking up at Strengel. For a few seconds, there was a strange silence in the moonlit gully.

‘I’ve told my men to shoot you in the legs,’ said Salahadin. ‘A space suit with holes in it will not protect you.’

‘And my orders to my men are to drop the mummy if I am shot,’ replied Strengel. ‘We are coming down now.’

Strengel’s men began to move. Strengel’s men carefully lowered the mummy down over the large rock. Strengel came nearer to Salahadin.

‘You’d better move,’ advised Strengel.

Salahadin waited until Strengel was a few metres away. Then he raised his revolver.

‘Stop where you are,’ he said to Strengel. ‘Stop or I shoot.’

‘Shoot me and you’ll die - and your policemen with you,’ replied Strengel.

‘You’re all going to die anyway,’ shouted Salahadin loudly. He wanted Strengel’s men to hear him. ‘Didn’t Farrow tell you about the acid?’

Strengel stood still and his men stopped moving.

‘What acid?’ asked Strengel.

‘There’s a strong acid on the walls of the tomb and on the mummy,’ replied Salahadin. ‘The acid is slowly burning through your suits and through your gloves. When it has burnt through, the germs of the disease will follow it. Then you will all die like De Fries and Keesing.’

Strengel’s men looked at one another carefully. Then they lowered the mummy down onto the ground below the rock. They looked at their gloves and at their space suits.

‘He’s bluffing,’ shouted Strengel, turning back to face them. ‘It isn’t true. There isn’t any acid that can last for thousands of years. It’s a bluff.’

But his men did not move. They were not sure if Salahadin was speaking the truth.

‘You’ll soon feel the acid burning your hands,’ Salahadin shouted up at them. ‘Then it will be too late. The germs will be inside your suits.’

Suddenly one of Strengel’s men began to tear off the gloves of his suit. He believed what Salahadin was saying. The sweat caused by the rubber gloves was making his hands itch.

‘I can feel my hands burning!’ he shouted. ‘I’m getting out of this suit before the germs kill me.’

‘You fool,’ shouted Strengel. ‘You’re sure to die now. Your suit is covered with germs.’

Strengel was right. As the man was pulling the suit off from his legs, he gave a loud scream. He rolled forward and fell down the gully, turning and twisting. Salahadin jumped to one side. The man rolled past him and lay twisting in pain beside the dead body of Keesing.

Strengel suddenly ran towards Salahadin. He wanted to touch Salahadin with the outside of his suit. Salahadin would die too. But Strengel could not move quickly because of the suit. Salahadin shot Strengel in the leg. Immediately the germs got into his blood and in a few seconds he was dead.

Salahadin shouted to Musa and the policemen.

‘Come out now,’ he said. ‘Watch these men.’

Then he looked up and spoke to Strengel’s men.

‘The acid will take some time to burn through,’ he told them. ‘Before it does, you have time to carry the mummy back into the tomb. Then we’ll help you to take those suits off carefully.’

Strengel’s men did not know what to do. The man lying beside Keesing gave a loud scream and died.

‘You haven’t got much time,’ Salahadin shouted. ‘Get that mummy back into the tomb quickly. It’s your only hope of staying alive.’

The men carefully lifted up the mummy and began to move it back into the tomb. Inspector Musa climbed down towards them.

‘Keep back - keep away from them, Musa,’ shouted Salahadin.

Salahadin told one of the policemen to go back to the Range Rover, ‘Bring me the box of dynamite,’ he said. ‘I am going to shut the Queen of Death in her tomb forever.’

Back in Cairo, Leila opened the front door of the house. Inspector Ahmed was waiting outside with the two policemen.

‘Christine Farrow is locked in one bedroom,’ said Leila quickly. ‘The man’s in another room - he’s using a radio.’

‘Let’s get him first,’ said Ahmed. ‘Show me the way.’

Ahmed and the two policemen followed Leila. Leila pointed to a bedroom door.

‘He’s in there,’ said Leila.

Ahmed walked quietly up to the bedroom door. He turned the handle, but the door was locked. Ahmed stood back with his revolver in his hand. One of the policemen crashed against the door with his shoulder. The door broke open and they ran into the room.

‘Police - the police are here,’ shouted Greer into the radio.

Ahmed pointed his revolver at Greer, ‘You’re under arrest,’ he said. ‘Give me the keys to the other bedroom.’

Suddenly a voice came from the radio. It was the voice of Dr Farrow.

‘What’s happening there?’ asked Farrow. ‘What did you say about the police?’

Ahmed went over to the radio. ‘Who’s calling?’ he asked.

Farrow explained who he was and where he was calling from.

‘What about Inspector Salahadin?’ asked Ahmed.

‘He’s here,’ said Farrow. ‘What about my wife?’

‘Your wife is all right,’ said Ahmed. ‘What’s happening where you are?’

Farrow began to explain, but he was stopped by the voice of Salahadin.

‘This is Inspector Salahadin El Nur. Who’s that?’

‘It’s Inspector Ahmed speaking. Hello, Salahadin. Every-thing’s all right here. Christine Farrow is safe and well. How are you?’

‘We’ve got to move out of here quickly,’ replied Salahadin. ‘I’ve put dynamite under a rock at the top of a mountain. The dynamite is going to explode in a few minutes. Keep listening - you’ll hear the noise.’

The policemen took Greer away. Ahmed sat down near the radio, and Leila brought Christine Farrow into the room. She was crying.

‘You can stop worrying. Your husband is safe,’ Inspector Ahmed told her. ‘I’ve just spoken to him on the radio. Everything is all right.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.