شهر نیویورک در پاییز

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: جایی برای پنهان شدن نیست / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

شهر نیویورک در پاییز

توضیح مختصر

زنی میره پیش کارآگاه خصوصی و میگه همسرش گم شده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

شهر نیویورک در پاییز

دوشنبه، ۴ اکتبر. یک صبح خنک و صاف با نوید یک روز خوب در پیش رو. پاییز فصل مورد علاقه‌ی من در این شهره - وقفه بین گرمای تابستان و سرمای زمستان. زمانی هست که سعی نمی‌کنی از بدترین شرایط آب و هوای نیویورک فرار کنی. برگ‌های درختان در پارک‌های شهر تازه قرمز و طلایی می‌شدن.

اسمم نات مارلی هست، کارآگاه خصوصی دارای مجوز. قبل از اینکه کارآگاه بشم، یک افسر پلیس بودم - یک پلیس با NYPD، اداره پلیس نیویورک. از اون موقع، برای خودم کار کردم. بنابراین “کارآگاه خصوصی” شما رو به چه فکری میندازه؟ یک پسر خوش‌تیپ باحال با شغلی هیجان‌انگیز، و گاهی خطرناک؟ دوباره فکر کنید. گاهی اوقات به دنبال افراد گمشده هستم. یا شاید شوهری رو زیر نظر گرفتم تا بفهمم با زن دیگه‌ای ملاقات داره یا نه. و وقتی به آینه نگاه می‌کنم، یک پسر معمولی در چهل سالگی می‌بینم که داره موهاش رو از دست میده.

طبق معمول، سوار قطار شماره هفت مترو از خونه‌ی خودم در فلوشینگ مین استریت، کوئینز، به میدتاون منهتن شدم.

در کوئینز، مترو از بالای خیابان‌ها میگذره. پایین می‌تونی مناطق مختلف رو ببینی که هر کدوم خونه‌ی افراد مختلفی از سراسر جهان هستن - فلاشینگ: چینی‌ها و کره‌ای‌ها، کرونا هایتز: آمریکایی‌های مرکزی و جنوبی. در ایستگاه گرند سنترال دو تا قهوه برداشتم. جمعیت نیویورکی‌ها با عجله خودشون رو به خیابان ۴۲ می‌رسوندن. بعد، مثل هر روز دیگه، چند بلوک به سمت دفترم در خیابان ۴۳ شرقی ۲۲۰ پیاده رفتم.

دستیار شخصیم، استلا دلگادو، پشت میز کارش نشسته بود و ایمیل رو باز می‌کرد. یک پورتوریکوی باهوش و خوش چهره است که همه چیز رو در مورد کامپیوتر میدونه. بیشتر وقتی که کارآگاه خصوصی بودم با من بوده. استلا از هارلم اسپانیایی، در قسمت بالای شرق منهتن - بخشی از شهر که گردشگران نمیرن، میاد. در خیابان‌های اونجا بیشتر از انگلیسی اسپانیایی میشنوی. اون هرگز مدرسه رو تموم نکرد، اما بعداً، به عنوان یک بزرگسال، به مدرسه‌ی شبانه رفت. برای هر چیزی که حالا داره سخت کار کرده - یک شغل، یک خونه‌ی راحت و یک خانواده‌ی دوست‌داشتنی.

“چطوری، استلا؟” پرسیدم. “برات قهوه گرفتم.”

“ممنونم.” جواب داد: “خوبم. می‌تونی بذاریش روی میز؟”

ضربه‌ای به در. دو تا زن وارد شدن. یکی، خانمی در اواسط دهه‌ی پنجاه سالگی، که کت و شلوار سبز تیره پوشیده بود. کت و شلوار گران به نظر می‌رسید، اما خانم نگران به نظر می‌رسید. دیگری، یک زن جوان در دهه‌ی بیست سالگی.

چهره‌هاشون رو مقایسه کردم - حتماً مادر و دختر بودن.

“مکان درستی اومدم؟” مادر گفت. “آژانس کارآگاهی مارلی؟”

“درسته، خانم. اسمم نات مارلی هست. چه کاری می‌تونم برای شما انجام بدم؟ “ پرسیدم.

“خوب، یک جورهایی سخته.” شروع کرد.

گفتم: “بیاید دفترم و بشینید. اسمتون، لطفا؟”

مادر گفت: “من جویس اونیل هستم و این دخترم جولیاست. موضوع شوهرم، پاتریکه. ناپدید شده و واقعاً باید پیداش کنم. مهم نیست هزینه‌اش چقدر میشه.

گفتم: “از شنیدن این حرف خیلی متأسفم، خانم. اجازه بدید از اول آرام آرام شروع کنیم.”

با چشمان درشت و غمگین نگاهم کرد. “از شنبه شب ندیدمش. صبح یکشنبه که از خواب بیدار شدم، نبود. این پیغام رو گذاشته بود روی میز آشپزخونه.” یک کارت پستال از کیف پولش درآورد و برای من خوندش: «جویس عزیزم. نگران نباش. من در امان هستم، اما نمی‌تونم برگردم خونه. مسئله اینه که، من چیزی می‌دنم که من و شاید شما رو در معرض خطر قرار میده. با من یا دفترم یا NYPD تماس نگیر. اگر کسی در مورد من سؤال کرد، بگو خارج از شهر هستم. به من اعتماد کن. بمون خونه‌ی جولیا و منتظر تماس من باش. با تمام عشقم. پاتریک.”

جولیا توضیح داد: “من یک آپارتمان در ارتفاعات همیلتون، نزدیک دانشگاه کلمبیا دارم. مادر از روز یکشنبه اونجا با من میمونه.”

جویس اونیل ادامه داد: “آقای.مارلی، من به شدت نگرانم. پاتریک قبلاً هرگز چنین کاری نکرده.”

می‌دونستم وقتی شخصی ناپدید میشه می‌تونه خبر بدی باشه. اما نمی‌خواستم بیش از قبل نگرانش کنم.

گفتم: “دلایل زیادی می‌تونه باعث ناپدید شدن کسی بشه. بیاید در انتظار بدترین حالت نباشیم. همسرتون تماس گرفته؟” با سرش تأیید کرد. “حالش خوبه، اما گفت تا تصمیم بگیره چیکار بکنه، باید پنهان بشه.”

به من نگفت چه اتفاقی میفته. فقط گفت هرچه کمتر بدونم، امن‌تر هستم. فقط نمی‌دونم چیکار باید بکنم.”

گفتم: “به نظر در معرض خطر فوری هست. فهمیدن چیزهای بیشتر در مورد همسرتون مفید خواهد بود.”

فهمیدم پاتریک اونیل به عنوان حسابدار کار می‌کرد. کارفرماش شرکتی در وال استریت به نام شرکت مالی ستاره‌ی اقیانوس بود. بیش از ده سال اونجا کار کرده بود. آدرس خونه‌اش خیابان هنری، ارتفاعات بروکلین بود. عکسش یک پسر قد بلند و مو خاکستری رو با عینک فلزی سیاه نشون می‌داد، اما چیز خاصی در اون نبود. بیست و سه سال بود که ازدواج کرده بود. یک مرد خانواده‌ی معمولی بود که دختری داشت که در دانشگاه کلمبیا MBA میخوند.

“باید دلیل خوبی برای این وجود داشته باشد که شوهرتون از شما خواسته با دفترش تماس نگیرید.” گفتم: “بنابراین در مورد کارهاش بیشتر به من بگید.”

جویس اونیل جواب داد: “پاتریک دومین فرد برتر در بخش خودشه. رئیس بخش رونالد اشتاینمن هست.”

“این اشتاینمن چه جور آدمیه؟” پرسیدم.

“تو کارش خوبه - در واقع عالیه، گرچه زیاد ازش خوششون نمیاد. پاتریک و اشتاینمن دوستان صمیمی نیستن.”

ادامه دادم: “اگر ممکنه چند سؤال دیگه بپرسم. شوهرت به طریقی عجیب یا متفاوت رفتار می‌کرد؟”

قبل از جواب دادن با دقت فکر کرد. “نمی‌تونم بگم میکرد. کارش واقعاً براش مهمه. اغلب مجبوره تا دیروقت کار کنه، و گاهی کار رو میاره خونه - این طبیعیه.”

“متأسفم که مجبورم این رو بپرسم. امکان داره زن دیگه‌ای در کار باشه؟ “ ازش پرسیدم.

با عصبانیت به من نگاه کرد، بعد گفت: “ببخشید. به گمونم کار شما سؤال پرسیدنه. شوهرم هرگز حتی به زن دیگه‌ای نگاه هم نکرده.”

گفتم: “یک سؤال آخر. مفیده که بدونیم فرد گمشده با چه دقتی برنامه‌ریزی کرده ناپدید بشه. شوهرت چیزی با خودش برده؟ لباس برده؟ ماشین برده؟”

جواب داد: “ماشین رو برده، و یک ساک مسافرتی با لباس‌هایی برای تعویض و چند تا کتاب برده.”

“متشکرم، خانم.” گفتم: “واقعاً کمک کردید. هر کار ممکن رو انجام میدم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده. بعداً به خونه‌تون سر میزنم تا به مدارک و کامپیوتر همسرتون نگاهی بکنم. ممکنه ایده‌هایی به من بده. می‌تونید ساعت سه اونجا ملاقاتم کنید؟”

بعد از رفتن خانم اونیل و دخترش، از پنجره بیرون رو نگاه کردم. خورشید باعث میشد بناهای خاکستری خیابان ۴۳ شرقی زیبا جلوه کنن. باید بیشتر تلاش میکرد. پس یک مرد عادی و سخت‌کوش ناگهان ناپدید شده بود. ممکنه دچار مشکل جدی شده باشه. فکر می‌کردم این یک روز عادی دیگه خواهد بود. اشتباه میکردم.

متن انگلیسی فصل

Chapter one

New York City in fall

Monday, October 4th. A cool, clear morning with the promise of a fine day ahead. Fall is my favorite season in this city - the break between summer heat and winter cold. It’s a time when you’re not trying to escape the worst of New York’s weather. In the city parks, leaves on the trees were just beginning to turn red and gold.

The name’s Nat Marley, licensed private investigator. Before I became an investigator, I used to be a police officer - a cop with the NYPD, the New York Police Department. Since then, I’ve worked for myself. So what does “private investigator” make you think of? A cool handsome guy with an exciting, sometimes dangerous, job? Think again. Some of the time I’m looking for missing persons. Or maybe I’m watching a husband to find out if he’s seeing another woman. And when I look in the mirror, I see an ordinary guy in his forties who’s losing his hair.

As usual, I caught the number seven subway train from my home in Flushing Main Street, Queens, to Midtown Manhattan.

Through Queens, the subway runs above the streets. Below you can see different areas, each home to people from around the world - Flushing: Chinese and Koreans, Corona Heights: Central and South Americans. At Grand Central Station I picked up two coffees. Crowds of New Yorkers were hurrying out onto 42nd Street. Then, like any other day, I walked the couple of blocks to my office at 220, East 43rd Street.

My personal assistant, Stella Delgado, was already at her desk opening the mail. She’s a smart, good-looking Puerto Rican who understands everything about computers. She’s been with me for most of the time I’ve been a private investigator. Stella comes from Spanish Harlem, on the Upper East Side of Manhattan - a part of the city where tourists don’t go. On the streets there you’ll hear more Spanish than English. She never finished school, but later, as an adult, went to night school. She’s worked hard for what she has now - a job, comfortable home and loving family.

“How are you doing, Stella?” I asked. “I got coffee for you.

“Thanks. I’m fine,” she replied. “Could you leave it on the desk?”

A knock at the door. Two women entered. One, a lady in her middle fifties, dressed in a dark green suit. The suit looked expensive, but she looked worried. The other, a young woman in her twenties. I compared their faces - they had to be mother and daughter.

“Do I have the right place?” said the mother. “This is the Marley Detective Agency?”

“That’s correct, ma’am. The name’s Nat Marley. What can I do for you?” I asked.

“Well, it’s kind of difficult…” she started.

“Come through to my office and take a seat,” I said. “Your names, please?”

“I’m Joyce O’Neill and this is my daughter, Julia,” said the mother. “It’s about my husband, Patrick. He’s disappeared and I really need to find him. It doesn’t matter how much it costs.

“I’m very sorry to hear that, ma’am,” I said. “Let’s take it slowly, from the beginning.”

She looked at me with large sad eyes. “I haven’t seen him since Saturday night. When I woke up Sunday morning, he was gone. He left this message on the kitchen table.” She took a postcard from her purse and read to me: “My dear Joyce. Don’t worry. I’m safe, but I can’t come home. The thing is, I know something which puts me and maybe you in danger. Don’t phone me, or my office or the NYPD. If anyone asks for me, say I’m out of town. Trust me. Stay at Julia’s place and wait for my call. All my love. Patrick.”

“I have an apartment in Hamilton Heights, near Columbia University,” Julia explained. “Mom has been staying with me there since Sunday.”

“Mr. Marley, I’m worried sick,” Joyce O’Neill continued. “Patrick’s never done anything like this before.”

I knew it could be bad news when someone disappears. But I didn’t want to make her any more worried than she was already.

“There can be many reasons why someone disappears,” I said. “Let’s not expect the worst. Did your husband call?” She nodded. “He’s OK, but said he had to hide while he decided what to do. He wouldn’t tell me what was happening. He just said the less I knew, the safer I would be. I just don’t know what to do.”

“It sounds like he’s in immediate danger,” I said. “It would be useful to know as much as possible about your husband.”

I learned that Patrick O’Neill worked as an accountant. His employer was a firm on Wall Street called Ocean Star Finance. He had worked there for over ten years. His home address was Henry Street, Brooklyn Heights. His photograph showed a tall, gray-haired guy with black metal glasses, but there was nothing special about him. He had been married for twenty-three years. He was just an ordinary family man, with a daughter studying for her MBA at Columbia University.

“There must be a good reason why your husband asked you not to call his office. So tell me some more about his work,” I said.

“Patrick’s the second highest person in his department,” Joyce O’Neill answered. “The head of department is Ronald Steinmann.”

“What kind of guy is this Steinmann?” I asked.

“He’s good at his job - excellent in fact, though he’s not well liked. Patrick and Steinmann aren’t the best of friends.”

“A few more questions, if you don’t mind,” I continued. “Has your husband been acting strangely or differently in any way?”

She thought carefully before answering. “I can’t say he has. His work’s really important to him. He often has to work late, and he sometimes brings work home - that’s normal.”

“I’m afraid I have to ask this. Could there be another woman?” I asked her.

She looked at me angrily, then said, “Sorry. I guess it’s your job to ask. My husband has never even looked at another woman.”

“One final question,” I said. “It’s useful to know how carefully a missing person has planned to disappear. Has your husband taken anything with him? Did he pack clothes? Did he take the car?”

“The car’s gone, and he took a travel bag with a change of clothes and some books,” she replied.

“Thanks, ma’am. You’ve been really helpful,” I said. “I’ll do everything possible to find out what’s happened. I’ll need to visit you at your home later to look at your husband’s papers and computer. That might give me some ideas. Could you meet me there at three o’clock?”

After Mrs O’Neill and her daughter had left, I looked out of the window. The sun was trying to make the gray buildings of East 43rd Street look beautiful. It would need to try harder. So a normal, hard-working guy had suddenly disappeared. He could be in serious trouble. I had thought this was going to be another ordinary day. My mistake.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.