فصل ۷

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: قله دانته / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل ۷

توضیح مختصر

وقتی هری و تری در قله هستند زمین لرزه‌ی بزرگی رخ میده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۷

روز بعد، هری، استن، و تری رفتند بالای کوه. ابزار و تجهیزات رو نزدیک قله اینجا و اونجا قرار دادند.استن گفت: “حالا اگر زمین تکان بخوره، میفهمیم. میتونیم روی ابزارمون در دفتر هتل ببینیمش.”

تری گفت: “آره، وقتی یک پرنده بپره روی زمین، مطلع میشیم. شام دیشب چطور بود، هری؟”

هری چیزی نگفت.

تری گفت: “برای یک شهردار خیلی زیباست!”

هری چیزی نگفت. تری لبخند زد.

تری فورلانگ ربات میسازه. گفت: “ما نمی‌تونیم وارد آتشفشان‌ها بشیم، اما ربات‌های کوچک من میتونن. می‌تونن به جای ما ببینن، گازها و دودها رو پیدا کنن. چقدر داغه؟ چقدر خطرناکه؟ ربات‌های من میتونن بگن. ما می‌تونیم در دفترمون بشینیم، ابزارمون رو روشن کنیم و با چشم‌های ربات‌ها ببینیم.”

دو روز بعد ربات تری رو گذاشتند در پارکینگ و روشنش کردن. چند متری راه رفت. “آره، بجنب، ربات.” تری صدا زد. ربات ایستاد.

“مشکلی وجود داره؟” پائول پرسید.

تری گفت: “نه.” به سمت ربات رفت و بهش لگد زد. ربات دوباره شروع به کار کرد. تری گفت: “در قله مشکلی نخواهد داشت.”

برای قهوه رفتن کافه‌ی راشل. حالا راشل همه‌ی اونها رو خوب می‌شناخت. گفت: “یک قهوه تلخ، دو تا فقط با شیر و دو تا هم با شیر و شکر.”

قهوه‌هاشون رو داد بهشون. بعد پرسید: “چه خبره؟

چی پیدا کردید؟”

نانسی گفت: “ابزار ما نشون میده که هر روز بین ۲۵ تا ۷۵ زمین‌لرزه رخ میده.”

“چی؟” راشل داد زد.

هری خندید. گفت: “مشکلی نیست. هیچ اتفاق خطرناکی در حال وقوع نیست. زمین‌لرزه‌های کوچیک همیشه رخ میدن. می‌تونیم اونها رو با ابزارمون بینیم، اما خطرناک نیستن.”

روز بعد تری و هری ربات رو بردن قله و فرستادنش داخل آتشفشان قدیمی. چشم‌های ربات عکس‌هایی به ابزار اونها و به ابزار واقع در هتل فرستاد.

ربات به راه رفتن ادامه داد. یک مرتبه توقف کرد. “وای نه!” تری گفت.

شروع کرد به رفتن دنبال ربات.

“مراقب باش!” هری گفت.

تری رفت داخل آتشفشان قدیمی. پاهاش رو با احتیاط گذاشت روی زمین. خوبه! زمین سخت بود. به رفتن ادامه داد.

در هتل همه تصاویر ارسال شده از ربات رو تماشا کردن. به ابزار دیگه‌شون نگاه نمی‌کردن.

تری ربات رو پیدا کرد و بهش لگد زد. ربات دوباره شروع به حرکت کرد. هری با بی‌سیمش گفت: “خیلی‌خب، تری، حالا برگرد.”

تری گوش نداد. پشت سر ربات رفت پایین داخل کوه.

در هتل نانسی ایستاد. برگشت. “وای نه!”

گفت. “این دستگاه رو ببینید!”

بقیه برگشتن. “زمین‌لرزه‌ای قوی در حال وقوعه.”

نانسی گفت.

پائول با بی‌سیمش هری رو صدا زد. گفت: “همین حالا برگردید.”

“چی گفتی؟“ هری پرسید. ”نتونستم بشنوم.“

پائول گفت: “گفتم همین حالا برگردید. زمین‌لرزه!”

اما خیلی دیر شده بود. ۱۰ متر بالای سر تری یک سنگ بزرگ شکست و افتاد روی تری و ربات.

هری در بی‌سیمش فریاد کشید: “تری! تری!” اما هیچ جوابی نیومد.

سنگ‌ها دو چشم ربات رو شکستن. در هتل نمی‌تونستن خوب ببینن. پائول گفت: “هری، چه خبره؟”

“همین حالا هلیکوپتر رو بفرست بالا!” هری گفت.

هری شروع به رفتن به داخل آتشفشان کرد. چند سنگ دیگه افتادن نزدیکش. اطراف پر از سنگ بود، اما تری کجا بود؟

بعد رنگ پیراهن تری رو دید. چند تا سنگ رو کنار زد. تری بهش نگاه کرد و لبخند زد.

گفت: “پام مشکل داره.”

هری نگاه کرد. در بی‌سیمش گفت: “سنگ‌ها پای تری رو شکوندن. به مرد توی هلیکوپتر، هاچرسون، بگو کمک بیاره.”

زیاد طول نکشید که هری صدای هلیکوپتر رو شنید. با بی‌سیم با هاچرسون حرف زد.

“نزدیک‌تر! نزدیک‌تر!” صدا زد.

اما حالا از آتشفشان قدیمی دود بیرون میومد.

هاچرسون ترسید. “از این نزدیک‌تر نمیام!” گفت.

“باید بیای! هری گفت. “فقط ۱۵ متر دیگه! پایین‌تر!

پایین‌تر!”

هلیکوپتر به آرومی نزدیک‌تر شد. تری و هری رو کشید داخل و به پایین کوه پرواز کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 7

The next day Harry, Stan and Terry went up the mountain. They left equipment here and there, near the peak.’Now we’ll know when the ground moves,’ Stan said. ‘We can see it on our equipment in the office at the hotel.’

‘Yeah,’ said Terry, ‘when a bird jumps on to the ground, we’ll know it. How was dinner last night, Harry?’

Harry didn’t say anything.

‘For a mayor, she’s very beautiful,’ said Terry.

Harry didn’t say anything. Terry smiled.

Terry Furlong built robots. ‘We can’t get inside volcanoes,’ he said,’but my little robots can. They can see for us, find gases and smoke for us. How hot is it? How dangerous is it? My robots can tell us. We can sit in the office, turn on our equipment, and see with the robot’s eyes.’

Two days later, they put Terry’s robot in the car park and turned it on. It walked for a few metres.’Yeah, come on, robot!’ called Terry. The robot stopped.

‘Is there a problem?’ asked Paul.

‘No,’ said Terry. He went over to the robot and kicked it. The robot started again. ‘It will be OK on the peak,’ said Terry.

They went to Rachel’s cafe for coffee. She knew them all well now. ‘One black coffee,’ she said, ‘two with only milk, and two with sugar too.’

She gave them their coffees.Then she asked,’What’s happening?

What are you finding?’

‘Our equipment shows that every day there are between twenty-five and seventy-five earthquakes,’ Nancy said.

‘What?’ cried Rachel.

Harry laughed. ‘It’s OK,’ he said. ‘Nothing dangerous is happening. There are always small earthquakes. We can see them with our equipment, but they’re not dangerous.’

The next day Terry and Harry took the robot to the peak and sent it inside the old volcano. The robot’s ‘eyes’ sent pictures back to their equipment, and back to the equipment in the hotel too.

The robot walked on. Suddenly it stopped. ‘Oh, no!’ said Terry.

He started to go after it.

‘Be careful!’ Harry said.

Terry climbed down into the old volcano. He put his feet down carefully on the ground. Good! It was hard. He walked on.

Back at the hotel, everybody watched the robot’s pictures. They didn’t look at their other equipment.

Terry found the robot and kicked it. The robot started moving again. ‘OK, Terry, come back now,’ Harry said on his radio.

Terry didn’t listen. He followed the robot down inside the mountain.

Back in the hotel, Nancy stood up. She turned round. ‘Oh, no!’

she said. ‘Look at this equipment!’

The others turned round.’A strong earthquake is happening,’

she said.

Paul called Harry on the radio. ‘Come back now,’ he said.

‘What did you say?’ asked Harry. ‘I couldn’t hear you.’

‘I said, “Come back now,”’ Paul said. ‘Earthquake!’

But it was too late. Ten metres above Terry, a large rock broke away and fell on Terry and the robot.

Harry screamed into his radio: ‘Terry! Terry!’ But no answer came.

The rocks broke two of the robots ‘eyes’. Back in the hotel they couldn’t see very well. Paul said,’Harry, what’s happening?’

‘Get that helicopter up here now!’ Harry said.

He started to climb down into the volcano. Some more rocks fell near him. There were rocks all round, but where was Terry?

Then he saw the colours of Terry’s shirt. He pulled some rocks away. Terry looked up at him and smiled.

‘There’s something wrong with my leg,’ he said.

Harry looked. ‘The rocks broke Terry’s leg,’ he said into the radio. ‘Tell the helicopter man, Hutcherson, to bring some help.’

Before long, Harry could hear the helicopter. He spoke to Hutcherson on the radio.

‘Nearer! Nearer!’ he called.

But now there was smoke coming out of the old volcano.

Hutcherson was afraid.’I’m not coming any nearer than that!’ he said.

‘You must!’ Harry said. ‘Only fifteen more metres! Down!

Down!’

Slowly the helicopter came nearer. It pulled Terry and Harry inside and flew off down the mountain.!

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.