یک بازگشت شاد

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: کرانفورد / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک بازگشت شاد

توضیح مختصر

پیتر برمیگرده انگلیس.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

یک بازگشت شاد

وقتی خانم جمیسون برگشت، دو سه روز وضعیت دوشیزه متی رو در نظر گرفت. بعد با مهربانی موافقتش رو اعلام کرد و به دوشیزه متی اجازه داد چایی بفروشه و همچنان در جامعه‌ی کرانفورد باقی بمونه، گرچه تجارت می‌کرد. فکر می‌کنم با نشون دادن اینکه یک زن متأهل به سطح همسرش در جامعه می‌رسه، سعی داشت لیدی گلنمیر رو آزار بده. با این وجود یک زن مجرد مثل دوشیزه متی می‌تونست سطحی که پدرش داشت رو حفظ کنه. بنابراین کرانفورد اجازه دیدار با دوشیزه متی رو داشت؛ و خواه ناخواه، قصد دیدار از لیدی گلنمیر رو هم داشت.

اما بعد فهمیدیم که “آقای و خانم هاگینز” قراره هفته‌ی بعد برگردن. ‘خانم هاگینز’، نه ‘لیدی گلنمیر’! خانم جمیسون خوشحال بود. گفت، “اون زن” هیچ وقت سلیقه نداشت. اما “اون زن” و شوهر جدیدش روز یکشنبه در کلیسا بسیار خوشحال به نظر می‌رسیدن - و ما مثل خانم جمیسون ازشون رو برنگردوندیم.

دوشیزه متی مقدار زیادی از مبلمانش رو فروخت، اگرچه یک “دوست ناشناخته” (خانم فیتز آدام. گمان کنم) چند قطعه‌ی مورد علاقه‌اش رو براش خرید و برگردوند. کشیش هم کتابخانه‌ی مرحوم آقای جنکینز رو خرید و بعد برخی از کتاب‌ها رو به دوشیزه متی داد و گفت قفسه‌ی کافی برای همه‌ی اونها نداره.

طبق توافق، طبقه پایین به مغازه تغییر یافت و یک اعلان خیلی کوچیک بالای در جدید قرار دادیم: “ماتیلدا جنکینز، فروشنده‌ی چای”. داخل دیوارها سفید بودن و دو جعبه‌ی بزرگ چایی روی زمین چوبی خالی قرار داشت. من پس‌انداز اندکم رو صرف شیرینی برای بچه‌ها کردم که دوشیزه متی خیلی می‌خواست و حالا مغازه آماده‌ی افتتاح بود.

خوب، کاملاً نه. دوشیزه متی نگران بود چون آقای جانسون هم چایی می‌فروخت و اون نمی‌خواست این تجارت رو از اون بگیره. بنابراین رفت پایین خیابان تا در این مورد با اون صحبت کنه. آقای جانسون بسیار باهاش مهربان بود و من می‌دونم که چند نفر از مشتری‌های خودش رو براش فرستاد و به اونها گفته بود که چایی‌های دوشیزه جنکینز بهتر از چایی‌های خودشه. پدر تاجر من سرش رو تکون داد. “شاید در کرانفورد خیلی خوبه. نمی‌تونی در درامبل اینطور تجارت کنی!’

اما من خوشحال بودم. به نظر همه یکباره به چایی احتیاج پیدا کرده بودن. در واقع، دوشیزه متی در دو روز اول مقدار زیادی چایی فروخت به طوری که احساس کردم می‌تونم ترکش کنم و برگردم خونه به کرمبل.

من هر سه ماه یکبار برمی‌گشتم تا مغازه رو کنترل کنم و در مورد نامه‌های تجاری به دوشیزه متی کمک کنم. البته این به من یادآوری کرد که هیچ جوابی از هند نرسیده. از نامه‌ام به آقا جنکینز شرمنده شدم و خوشحال بودم که در این باره چیزی به کسی نگفتم.

حدود یک سال بعد از اینکه دوشیزه متی مغازه‌اش رو باز کرد، مارتا از من خواهش کرد که دوباره به کرانفورد برگردم. به احتمال بیمار بودن دوشیزه متی بلافاصله رفتم. بیمار نبود. وقتی آرام به مغازه نگاه کردم، اونجا پشت میز نشسته بود و با خوشحالی مشغول بافتن بود. تنها مشکل این بود که مارتا به زودی در انتظار اولین فرزندش بود و دوشیزه متی متوجه این موضوع نشده بود.

“خیلی می‌ترسم تأیید نكنه!” مارتا در آشپزخانه به من فریاد زد. ‘بهش میگی؟’

تصمیم گرفتم نگم. اما یک هفته بعد، در حالی که نوزادی در آغوش داشتم، به دیدن دوشیزه متی رفتم, عینکش رو خواست، با تعجب بهش نگاه کرد و تمام روز بسیار ساکت بود. بعد به دیدن مارتا رفت و هر دو از خوشحالی گریه کردن. جم خجالتی و مغرور چنان دستم رو محکم فشرد که هنوز درد رو به یاد دارم.

وقتی مارتا در رختخواب بود، من در خونه مشغول بودم. اما گاهی به دوشیزه متی در مغازه کمک می‌کردم و از تماشای اون سرگرم می‌شدم. اون هرگز در فروش شیرینی موفق نشد! اون بیش از حد به هر بچه‌ای که میومد شکلات رایگان میداد. اما فهمیدم که در سال اول بیش از ۲۰ پوند از فروش چای درآمد داشته. حالا که بهش عادت کرده بود، زندگی جدیدش رو هم دوست داشت. مردم ییلاقات رو ملاقات می‌کرد و اونها برای “دختر کشیش پیشین” انقدر میوه و تخم‌مرغ هدیه می‌آوردن که گاهی روی میزش کاملاً پر بود.

خود کرانفورد هم مثل همیشه ادامه داشت. آقا و خانم هاگینز با هم خیلی خوشبخت بودن، اگرچه خانم جمیسون هنوز با اونها صحبت نمی‌کرد و حتی خدمتکار مردش، مولینر در خیابان ازشون دوری می‌کرد. حالا ژوئن بود. مارتا دوباره بلند شده بود و من یک روز بعدازظهر با دوشیزه متی در مغازه نشسته بودم که دیدم آقایی آهسته از جلوی ویترین عبور کرد. جلوی در ایستاد و در جستجوی اسم بود. بعد وارد شد. موهاش سفید بود، اما صورتش از آفتاب قهوه‌ای شده بود. آقا جنکینز بود، می‌دونستم!

مقابل دوشیزه متی ایستاد و فقط بهش نگاه کرد. بعد با تندی رو کرد به من. ‘اسم شما مری اسمیت هست؟’

‘بله!” گفتم.

اون به وضوح نمی‌دونست چطور خودش رو به دوشیزه متی که همیشه وقتی مردی وارد مغازه میشد خجالتی بود، معرفی کنه. با اشاره به شیرینی‌ها گفت: “یک پوند از این چیزها به من بده.”

‘یک پوند!’ حالا دوشیزه متی بهش نگاه کرد. ‘آه، آقا! می‌تونی پیتر باشی؟” گفت و از سر تا پا لرزید.

یک لحظه بعد، پیتر اومده بود پشت میز و خواهرش رو در آغوش گرفته بود, دوشیزه متی به قدری رنگ پریده شده بود که به آقای پیتر گفتم اون رو به اتاق پذیرایی ببره و روی مبل بذاره. آقای پیتر گفت: “اومدنم برات خیلی ناگهانی بود، متی کوچولوی من.” دوشیزه متی دست برادرش رو محکم گرفت و بهش اجازه داد تا اون رو ببره بالا. رفتم پایین و به مارتا که خوشحال شد گفتم، و اونها رو گذاشتم تا تنها صحبت کنن و بعد برگشتم مغازه.

اون روز زود چایی خوردیم. دوشیزه متی روی صندلی روبروی برادرش نشست و چیزی نخورد و فقط به برادرش نگاه کرد. با علاقه گفت: “وقتی كرانفورد رو ترک كردی یه پسر بچه بودی، و حالا موهات سفید شده!”

‘و فراموش کردم زمان چطور می‌گذره، متی! برات یک لباس زیبا و کوچک از هند آوردم! سلیقه‌ات رو به یاد دارم. خیلی شبیه مادر عزیزم بود.”

اون موقع، خواهر و برادر محکم‌تر دست هم رو گرفتن و من بلند شدم تا دوباره اونها رو تنها بذارم. اما پیتر هم بلند شد. گفت باید در “جورج” یک اتاق بگیرم. کیفم هم اونجاست.”

“نه!” دوشیزه متی فریاد زد. ‘لطفاً، پیتر عزیز، نرو! مری، اجازه نده!’

بنابراین من اتاقم رو به آقای پیتر دادم و خودم رفتم پیش دوشیزه متی. اون شب دوشیزه متی به من گفت، بیچاره پیتر در رانگون جنگیده بود و توسط برمه‌ای اسیر شده بود. بعد از اون، نامه‌هاش که روشون نوشته شده بود “مرده” به انگلیس برگشت داده شده بود. بنابراین تصمیم گرفته بود به عنوان کشاورز در شرق بمونه. بعد نامه‌ی من رسیده بود …

فکر نمی‌کنم پیتر از هند ثروتمند به خونه برگشته بود، اما یکی دو روز بعد مغازه تعطیل شد. شیرینی‌ها رو به بچه‌ها دادن، چایی رو به پیرها. لباس زیبا رو برای فلورا گوردون نگه داشتیم و تقریباً در همین زمان، هدایای بسیار خوبی برای دوشیزه پل و خانم فارستر رسید. خانم فیتز آدام و خانم جمیسون. من خودم نسخه‌های زیبایی از کتاب‌های دکتر جانسون دریافت کردم. دوشیزه متی با چشمانی اشکبار از من خواست که اونها رو هدیه‌ای از طرف خواهرش و همچنین خودش در نظر بگیرم.

پیتر محبوب خانم‌های کرانفورد شد. اون “داستان‌های شگفت‌انگیزی” تعریف می‌کرد (اگرچه متوجه شدم این داستان‌ها در زمان حضور کشیش کمتر جالب بودن). اون “روش‌های شگفت‌انگیز خارجی” داشت - حتی در یکی از مهمانی‌های دوشیزه پل روی زمین نشست. هنگامی که خانم جمیسون لبخند تأییدش رو زد، یادم اومد که یک بار به آقای هاگینز گفته بود “مبتذل” فقط به این دلیل که هنگام نشستن روی صندلی، پاهاش رو روی هم انداخته بود.

بنابراین برگشتم درامبل، و دوشیزه متی و آقای پیتر رو بسیار خوشحال کنار هم ترک کردم. مارتا و جم با نوزاد، ماتیلدا، با کمال میل در خونه موندن. تنها ناراحتی این بود که خانم جمیسون و هاگینزها هنوز دوست نبودن.

اما بعد، یک روز صبح اکتبر، نامه‌هایی از دوشیزه پل و دوشیزه متی دریافت کردم که از من خواسته بودن برم کرانفورد. نوشته بودن، گوردون‌های عزیز روز چهاردهم میرسن و همه رو به صرف ناهار به مسافرخانه‌ی جورج دعوت كردن - حتی دوشیزه بتی باركر، حتی آقای هاگینز و همسرش، كه سرگرد گوردون در اسكاتلند ملاقات كرده بود.

خانم جمیسون به ناهار میره؟ وقتی رسیدم کرانفورد، هنوز کسی نمی‌دونست. اما آقای پیتر گفت باید بیاد. “خانم جمیسون رو به من بسپارید.” اعلام کرد. چیز بعدی که از دوشیزه پل شنیدیم این بود که خانم جمیسون واقعاً میومد.

آقای پیتر باهوش مقدمات برگشت “سیگنور برونونی، شعبده‌باز پادشاه دهلی” رو “به افتخار خانم محترم جمیسون” به اتاق اجتماعات کرانفورد داده بود. اسم خانم جمیسون بزرگ روی اعلان نوشته شده بود. آقای پیتر برای همه بلیط رایگان می‌فرستاد. و کی قرار بود سیگنور برونونی شعبده‌اش رو اجرا کنه؟ عصر ناهار گوردون‌ها …

بنابراین خانم جمیسون به ناهار اومد، با لبخند به داستان‌های خارق‌العاده آقای پیتر در مورد سفرهاش - و عصر همون روز آقای پیتر با خانم محترم جمیسون در یک بازوش و بانوی من، خانم هاگینز در بازوی دیگه‌اش وارد اتاق اجتماعات شد.

از اون روز، دوستی قدیمی به کرانفورد برگشت. از این بابت خوشحالم. دوشیزه متی عزیزم صلح و مهربانی رو دوست داره و من فکر می‌کنم وقتی اون نزدیک ماست، همه آدم‌های بهتری هستیم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

A happy return

Mrs Jamieson, when she returned, considered Miss Matty’s situation for two or three days. Then she kindly gave her approval and allowed Miss Matty to sell tea and still remain in Cranford society, although she would be in trade. I think she was trying to annoy Lady Glenmire, by showing that a married woman comes down to her husband’s level in society. An unmarried woman like Miss Matty, however, could keep the level that her father had. So Cranford was allowed to visit Miss Matty; and, whether allowed or not, it was going to visit Lady Glenmire.

But then we learnt that ‘Mr and Mrs Hoggins’ were going to return the following week. ‘Mrs Hoggins’, not ‘Lady Glenmire’! Mrs Jamieson was pleased. ‘That woman’ never had any taste, she said. But ‘that woman’ and her new husband looked very happy on Sunday at church - and we did not turn our faces away from them as Mrs Jamieson did.

Miss Matty sold a lot of her furniture, though an ‘unknown friend’ (Mrs Fitz-Adam. I suspected) bought some favourite pieces back for her. The rector, too, bought the late Mr Jenkyns’s library and then offered some of the books back to Miss Matty, saying he had not enough shelves for them all.

The downstairs room was changed into a shop, as agreed, and we put a very small notice above the new door: ‘Matilda Jenkyns, seller of tea’. Inside, the walls were white, and two great boxes of tea stood on the bare wooden floor. I spent my small savings on sweets for the children Miss Matty loved so much, and now her shop was ready to open.

Well, not quite. Miss Matty was worried because Mr Johnson also sold tea and she did not want to take business away from him. So she went down the street to talk to him about it. He was very kind to her, and I know that he sent her some of his own customers, by telling them that Miss Jenkyns’s teas were better than the ones he sold. My businessman father shook his head. ‘All very well in Cranford perhaps. You could not do business like that in Drumble!’

But I was delighted. Everyone suddenly seemed to need tea. Indeed, Miss Matty sold so much of it on the first two days that I felt able to leave her and go home to Crumble.

I returned every three months to check the shop and help Miss Matty with her business letters. This reminded me, of course, that no reply had ever come from India. I began to be ashamed of my letter to the Aga Jenkyns, and was glad I had told nobody about it.

About a year after Miss Matty opened her shop, Martha begged me to come back to Cranford. I went immediately in case Miss Matty was ill. She was not. When I looked quietly into the shop, there she was behind the table, happily knitting. The only problem was that Martha was expecting her first baby very soon, and Miss Matty did not realize it.

‘I’m so afraid she won’t approve!’ cried Martha to me in the kitchen. ‘Will you tell her?’

I decided I would not. But a week later, I went in to see Miss Matty with a baby in my arms. She asked for her glasses, looked at it in surprise and was very silent all day. Then she went up to see Martha and they both cried with happiness. Shy, proud Jem shook my hand so hard that I still remember the pain.

While Martha was in bed, I was busy in the house. But sometimes I helped Miss Matty in the shop and was amused to watch her. She would never make a success of selling sweets! She gave away too many to every child who came in. But she had made more than 20 pounds from selling tea in her first year, I discovered. She liked her new life, too, now that she was used to it. She met the country people, and they brought so many little presents of fruit and eggs for ‘the old rector’s daughter’ that her table was sometimes quite full.

Cranford itself went on as usual. Mr and Mrs Hoggins were very happy together, though Mrs Jamieson still did not speak to them and even her man Mulliner avoided them in the street. It was now June. Martha was up again, and I was sitting in the shop one afternoon with Miss Matty when I saw a gentleman walk slowly past the window. He stood at the door, searching for a name. Then he came in. His hair was white, but his face was deep brown from the sun. It was the Aga Jenkyns, I knew it!

He stood opposite Miss Matty, just looking at her. Then he turned sharply to me. ‘Is your name Mary Smith?’

‘Yes!’ I said.

He clearly did not know how to announce himself to Miss Matty, who was always shy when a man entered the shop. ‘Give me a pound of those things,’ he said, waving at some sweets.

‘A pound!’ Now Miss Matty looked up at him. ‘Oh, sir! Can you be Peter?’ she said, and trembled from head to foot.

In a moment, he was round the table and holding her in his arms. She was so white that I told Mr Peter to take her up to the drawing-room and put her on the sofa. ‘I’ve been too sudden for you, my little Matty,’ he said. She held her brother’s hand tightly and allowed him to carry her up. I left them to talk alone while I went down to tell a delighted Martha, and then back to the shop.

We had tea early that day. Miss Matty sat in the armchair opposite her brother, eating nothing, just looking at him. ‘You were a boy when you left Cranford,’ she said fondly, ‘and now you have white hair!’

‘And I forgot how time passes, Matty! I’ve brought you a pretty little dress from India! I remembered your taste. It was so like my dear mother’s.’

At that time, the brother and sister held each other’s hand even more tightly, and I got up to leave them together again. But Peter rose too. ‘I must arrange for a room at the “George” he said. ‘My bag is there too.’

‘No!’ cried Miss Matty. ‘Please, dear Peter, don’t go! Mary, don’t allow it!’

So I gave Mr Peter my room and moved in with Miss Matty. Poor Peter, she told me that night, had fought at Rangoon and been taken prisoner by the Burmese. Afterwards, his letters to England were returned with the word ‘Dead’ across them. So he had decided to stay out in the East as a planter. Then my letter arrived…

I do not think Peter came home from India a rich man, but a day or two later the shop was closed. The sweets were given to children, the tea was given to old people. The pretty dress was kept for Flora Gordon and, at about this time, many nice presents arrived for Miss Pole and Mrs Forrester. Mrs Fitz-Adam and Mrs Jamieson. I myself received handsome copies of Dr Johnson’s books. Miss Matty begged me, with tears in her eyes, to consider them a present from her sister as well as herself.

Peter became a great favourite with the ladies of Cranford. He told ‘wonderful stories’ (though these stories were less wonderful, I noticed, when the rector was present). He had ‘wonderful foreign ways’ - he even sat on the floor at one of Miss Pole’s parties. When Mrs Jamieson smiled her approval, I remembered she had once called Mr Hoggins ‘vulgar’ just because he crossed his legs as he sat on his chair.

So I returned to Drumble, leaving Miss Matty and Mr Peter very happy together. Martha and Jem remained willingly in the house, with baby Matilda. The only sadness was that Mrs Jamieson and the Hogginses were still not friends.

But then, one October morning, I received letters from Miss Pole and Miss Matty, asking me to come to Cranford. The dear Gordons were arriving on the fourteenth, they wrote, and had invited everyone to a lunch at the George Inn - even Miss Betty Barker, even Mr Hoggins and his wife, whom Major Gordon had met in Scotland.

Would Mrs Jamieson go to the lunch? When I arrived in Cranford, no one yet knew. Mr Peter, however, said she should and would go. ‘Leave Mrs Jamieson to me.’ he announced. The next thing we heard, from Miss Pole, was that Mrs Jamieson was indeed going.

Clever Mr Peter had arranged for ‘Signor Brunoni, Conjurer to the King of Delhi’ to return to Cranford Assembly Room ‘in honour of the Honourable Mrs Jamieson’. Mrs Jamieson’s name was written large on the notice. Mr Peter was sending everyone free tickets. And when was Signor Brunoni going to show his magic? On the evening of the Gordons’ lunch…

So Mrs Jamieson came to the lunch, all smiles at Mr Peter’s fantastic stories of his travels - and he entered the Assembly Room that evening with the Honourable Mrs Jamieson on one side and my lady, Mrs Hoggins, on the other.

Since that day, the old friendliness has returned to Cranford. I am pleased about this. My dear Miss Matty loves peace and kindness, and I think we are all better people when she is near.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.