خانم کاستلو

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دیزی میلر / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خانم کاستلو

توضیح مختصر

دیزی میلر دختر مبتذلی هست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

خانم کاستلو

روز بعد، وینتربورن به دیدن عمه‌اش به اتاقش رفت.

گفت: “امیدوارم حالت بهتر شده باشه.”

خانم کاستلو جواب داد: “کمی.” اون بیوه‌ی ثروتمند و چهره‌ی مهم جامعه‌ی نیویورک بود. صورتی رنگ پریده و موهای سفید زیادی داشت. دو تا پسر متأهل در نیویورک و یک پسر سوم داشت که در اروپا سفر می‌کرد اما به دیدنش نیومده بود. وینتربورن فقط برای دیدن عمه‌اش به ووی اومده بود. عمه‌اش اغلب می‌گفت اون بیشتر از پسرهای خودش بهش توجه داره.

‘متوجه خانواده‌ای آمریکایی اینجا در هتل شدی؟’ وینتربورن پرسید. “خانواده‌ای به نام میلر؟”

‘یک مادر، یک دختر، یک پسر کوچک و یک پیک؟ آه، بله! متوجه اونها شدم!” خانم کاستلو گفت. ‘اعتراف می‌کنم من خیلی مختص خواص هستم، اما در نیویورک باید باشی. این روزها افراد مبتذل بسیاری در جامعه وجود داره. این خانواده میلر یک نمونه خیلی خوب از اونهاست.”

وینتربورن گفت: “دختر جوان خیلی زیباست.”

‘البته زیباست، اما خیلی عوامه. با پیک خیلی صمیمیه. مادرش هم همینقدر بد هست. اونها مثل یک دوست خانوادگی با پیک رفتار می‌کنن. اون احتمالاً شام رو با اونها می‌خوره. من مطمئنم که اونها هرگز مردی با این اخلاق، چنین لباس‌های زیبا، و شبیه یک آقا ندیدن! اون با اونها در باغ میشینه و سیگار می‌کشه.’

مرد جوان گفت: “متوجه منظورت هستم، اما من با خانم جوان در باغ آشنا شدم. می‌خوام اون رو به شما معرفی کنم.”

‘متأسفانه نمی‌تونم باهاش آشنا بشم! چرا می‌خوای اون رو به من معرفی کنی؟’

“برای ضمانت احترام من.”

“اما کی احترام اون رو ضمانت می‌کنه؟”

“آه، بیرحمی!” مرد جوان گفت. ‘اون دختر خیلی خوبیه و کاملاً ساده‌دل. اون رو به قلعه‌ی چیلون می‌برم.”

‘واقعاً؟ و وقتی این برنامه شکل گرفت چه مدت بود اون رو می‌شناختی؟” خانم کاستلو با تعجب پرسید.

“نیم ساعت!”وینتربورن با لبخند گفت.

“آه، چه دختر وحشتناکی!” خانم کاستلو فریاد زد. “فردریک عزیزم، خیلی وقته از آمریکا دور بودی. بیش از حد معصومی. اشتباه بزرگی می‌کنی.”

“من خیلی معصوم نیستم!”

“پس بیش از حد گناهکاری!”

وینتربورن مدتی در سکوت نشست و گفت: “پس نمیتونم اون رو به شما معرفی کنم؟”

‘نه. من نمی‌تونم دختری رو قبول کنم که در هتل‌ها با غریبه‌ها صحبت می‌کنه.’

‘اما همه دختران جوان در آمریکا چنین کارهایی نمی‌کنن؟’

“نوه‌های من این کارها رو نمی‌کنن!” خانم کاستلو گفت.

وینتربورن شنیده بود که دخترعمه‌های زیباش در نیویورک به عنوان “لوندهای وحشتناک” توصیف میشن. اگر خانم دیزی میلر کارهایی انجام میده که دختر عمه‌هاش انجام نمیدن، واقعاً باید خیلی آزاد از قید و بند باشه. وینتربورن بیتاب دوباره دیدنش بود.

عصر همون روز، خانم دیزی میلر رو دید که در باغ قدم میزنه. از دیدن وینتربورن خیلی خوشحال به نظر می‌رسید.

“اینجا تنها قدم میزدی؟” وینتربورن پرسید.

دختر جواب داد: “نه. با مادر قدم می‌زدم، اما رفت راندولف رو پیدا کنه. می‌خواد راندولف بره رختخواب. راندولف دوست نداره قبل از یازده بخوابه.’

وینتربورن و دیزی با هم در باغ قدم زدن. دیزی گفت: “شنیدم که عمه‌ات با همه کس حرف نمیزنه. می‌خوام باهاش آشنا بشم. میدونم که دوستش خواهم داشت.”

وینتربورن خجالت کشید. گفت: “متأسفانه اغلب سردرد داره.”

دیزی لحظه‌‌ای نگاهش کرد و بعد گفت: “اون نمی‌خواد با من آشنا بشه! چرا همین رو نمیگی؟ نیاز نیست بترسی. من نمی‌ترسم!” خنده کوتاه عصبی کرد.

وینتربورن می‌خواست بهش دلداری بده. می‌خواست بهش بگه عمه‌اش افاده‌ای هست و نظرش مهم نیست. اما همین موقع خانمی وارد باغ شد و با فاصله از اونها ایستاد و به دریاچه نگاه کرد.

‘اوه.” دیزی میلر گفت: “این هم از مادر.”

خانم میلر فردی کوتاه با ظاهر عصبی بود، بسیار زیبا لباس پوشیده بود، و الماس‌های بزرگی به گوش‌هاش انداخته بود.

وینتربورن گفت: “من باید برم.”

دیزی جواب داد: “نه، نه. می‌خوام به مادر معرفیت کنم. من همیشه دوستان آقام رو به مادر معرفی می‌کنم.’

وینتربورن از اونجایی که خانم میلر هنوز نگاهش نکرده بود، گفت: “به نظر نمی‌رسه بخواد به من معرفی بشه.”

دیزی توضیح داد: “خیلی خجالتیه،” بعد وینتربورن رو به ملاقات مادرش برد. دیزی با زیبایی زیاد گفت: “مادر، این آقای وینتربورن هست.” بله، خانم دیزی میلر، همانطور که خانم کاستلو گفته بود، مبتذل بود، اما وینتربورن فکر کرد که ظرافت و زیبایی غیرمعمول و ظریفی هم داره.

“راندولف رو متقاعد کردی بره بخوابه؟” دیزی پرسید.

خانم میلر جواب داد: “نه. نمیره.”

دیزی گفت: “اون کاری که بهش گفته میشه رو انجام نمیده. اون به اون قلعه هم نمیره، بنابراین من با آقای وینتربورن میرم.”

وینتربورن گفت: “قلعه‌ی زیباییه، خانم میلر. نمی‌خوای ببینیش؟’

خانم میلر گفت: “نه، متشکرم. گرچه دیزی میره.” وینتربورن فکر کرد که خانم میلر چقدر با مادران هوشیار و مراقب ژنو متفاوته. اونها هرگز اجازه نمیدن دخترانشون بدون محافظت جایی برن.

دیزی ناگهان گفت: “آقای وینتربورن. من رو با قایق می‌برید گردش؟’

‘حالا؟’

‘بله، حالا.’

“خب، آنی میلر!” مادرش فریاد زد.

“من مطمئنم که آقای وینتربورن می‌خواد من رو با قایق ببره گردش!” دیزی با خنده گفت.

‘اما ساعت چنده؟ مطمئنم زمان خوابه!” خانم میلر گفت.

صدایی از تاریکی گفت: “خانم، ساعت یازدهه.” دیزی گفت: “اوه، اوژنیو. من با قایق میرم گردش!”

“ساعت یازده، مادمازل؟”

خانم میلر به پیک گفت: “لطفاً بهش بگو نمیتونه بره.” “مادمازل می‌خواد تنها بره؟” اوژنیو پرسید.

خانم میلر جواب داد: “نه. می‌خواد با این آقا بره!” اوژنیو به وینتربورن نگاه کرد، بعد گفت: “هر طور که مادمازل می‌خواد.”

“چرا نمیگی نه؟” دیزی به پیک گفت. ‘من نمی‌خوام حالا برم.’ رو کرد به وینتربورن، لبخندی زد و گفت: “شب بخیر. امیدوارم از این کار متنفر شده باشی یا سرخورده یا چیزی.”

وینتربورن گفت: “من گیج شدم.” ایستاد و دو خانم و پیک اونها رو هنگام برگشت به هتل تماشا کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Mrs Costello

The next day, Winterbourne went to see his aunt in her room.

‘I hope you’re feeling better,’ he said.

‘A little,’ replied Mrs Costello. She was a rich widow and an important figure of New York society. She had a long pale face and a lot of white hair. She had two married sons in New York and a third son who was travelling in Europe but had not come to see her. Winterbourne had come to Vevey just to see his aunt. She often told him that he paid more attention to her than her own sons did.

‘Have you noticed an American family here at the hotel?’ asked Winterbourne. ‘A family called Miller?’

‘A mother, a daughter, a little boy, and a courier? Oh, yes! I’ve noticed them!’ said Mrs Costello. ‘I confess I’m very exclusive, but in New York you have to be. There are so many vulgar people in society these days. That Miller family is a perfect example.’

‘The young girl is very pretty,’ said Winterbourne.

‘Of course she’s pretty, but she’s very vulgar. She’s too friendly with the courier. Her mother is just as bad. They treat the courier like a family friend. He probably eats dinner with them. I’m sure they’ve never seen a man with such good manners, such fine clothes, so like a gentleman! He sits with them in the garden and smokes cigars.’

‘I see what you mean, of course,’ said the young man, ‘but I met the young lady in the garden. I’d like to introduce her to you.’

‘I’m afraid I can’t meet her! Why do you want to introduce her to me?’

‘To guarantee my respectability.’

‘But who’ll guarantee hers?’

‘Ah, you’re cruel!’ said the young man. ‘She’s a very nice girl and completely unsophisticated. I’m going to take her to the Castle of Chillon.’

‘Really? And how long had you known her when this plan was formed?’ asked Mrs Costello in surprise.

‘Half an hour!’ said Winterbourne, smiling.

‘Oh, what a terrible girl!’ cried Mrs Costello. ‘My dear Frederick, you’ve been away from America too long. You’re too innocent. You’ll make some great mistake.’

‘I’m not so innocent!’

‘You’re too guilty, then!’

Winterbourne sat in silence for a while then said, ‘So I can’t introduce her to you?’

‘No. I can’t accept a girl who talks to strangers in hotels.’

‘But don’t all the young girls in America do that sort of thing?’

‘My grand-daughters don’t do that sort of thing!’ said Mrs Costello.

Winterbourne had heard his pretty cousins in New York described as ‘terrible flirts’. If Miss Daisy Miller did things that his cousins did not do, she must be very unconventional indeed. Winterbourne was impatient to see her again.

That evening, he met Miss Daisy Miller walking in the garden. She seemed very pleased to see him.

‘Have you been walking here all alone?’ he asked.

‘No,’ she replied. ‘I’ve been walking with Mother, but she’s gone to find Randolph. She wants him to go to bed. He doesn’t like to go to bed before eleven.’

Winterbourne and Daisy walked in the garden together. ‘I hear that your aunt is very exclusive,’ said Daisy. ‘I want to meet her. I know I’ll like her.’

Winterbourne was embarrassed. ‘I’m afraid she often has headaches,’ he said.

Daisy looked at him for a moment then said, ‘She doesn’t want to meet me! Why don’t you just say so? You needn’t be afraid. I’m not afraid!’ She gave a little nervous laugh.

Winterbourne wanted to comfort her. He wanted to tell her that his aunt was a snob and that her opinion was not important. But just then a lady came into the garden and stood at a distance from them, looking out at the lake.

‘Oh. There’s Mother,’ said Daisy Miller.

Mrs Miller was a small nervous-looking person, very elegantly dressed, with enormous diamonds in her ears.

‘I should go,’ said Winterbourne.

‘No, no,’ replied Daisy. ‘I want to introduce you to Mother. I always introduce my gentlemen friends to Mother.’

‘She doesn’t seem to want to be introduced to me,’ said Winterbourne, since Mrs Miller still had not looked at him.

‘She’s very shy,’ Daisy explained, then she took Winterbourne over to meet her mother. ‘Mother, this is Mr Winterbourne,’ said Daisy very prettily. Yes, Miss Daisy Miller was vulgar, as Mrs Costello had said, but Winterbourne thought she also had an unusual and delicate grace.

‘Did you convince Randolph to go to bed?’ asked Daisy.

‘No,’ replied Mrs Miller. ‘He won’t go.’

‘He won’t do what he’s told,’ said Daisy. ‘He won’t go to that castle either, so I’m going with Mr Winterbourne.’

‘It’s a beautiful castle, Mrs Miller,’ said Winterbourne. ‘Don’t you want to see it?’

‘No, thank you,’ said Mrs Miller. ‘Daisy will go, though.’ Winterbourne thought how very different Mrs Miller was from the vigilant mothers of Geneva. They never let their daughters go anywhere unprotected.

‘Mr Winterbourne,’ said Daisy suddenly. ‘Will you take me out in a boat?’

‘Now?’

‘Yes, now.’

‘Well, Annie Miller!’ cried her mother.

‘I’m sure that Mr Winterbourne wants to take me out in a boat!’ said Daisy, laughing.

‘But what time is it? I’m sure it’s time to go to bed!’ said Mrs Miller.

‘It’s eleven o’clock, madam,’ said a voice from the darkness. ‘Oh, Eugenio,’ said Daisy. ‘I’m going out in a boat!’

‘At eleven o’clock, mademoiselle?’

‘Please tell her she can’t go,’ said Mrs Miller to the courier. ‘Does mademoiselle want to go alone?’ asked Eugenio.

‘No,’ Mrs Miller replied. ‘She wants to go with this gentleman!’ Eugenio looked at Winterbourne, then he said, ‘As mademoiselle pleases.’

‘Why don’t you say no?’ said Daisy to the courier. ‘I don’t want to go now.’ She turned to Winterbourne, smiled, and said, ‘Good night. I hope you’re disgusted or disappointed or something.’

‘I’m confused,’ said Winterbourne. He stood and watched the two ladies and their courier as they walked back into the hotel.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.