جاسوس

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: داستانی از دو شهر / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

جاسوس

توضیح مختصر

کارتن تصمیم میگیره یک بار دارنای رو در زندان ملاقات کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

جاسوس

وقتی این اتفاقات می‌افتاد، خانم پروس بیرون بود و برای خانواده خرید می‌کرد. جری کرانچر همراهش بود، و تازه وارد یک شراب‌فروشی شده بودن که خانم پروس یک‌مرتبه ایستاد، به یکی از مشتری‌ها نگاه کرد و با صدای بلند فریاد زد: ‘آه سلیمان، سلیمان عزیز! بالاخره پیدات کردم، برادر عزیز! اما اینجا در پاریس چیکار میکنی؟’

“منو سلیمان صدا نکن. منو به کشتن میدی.” مرد با صدای آرام و ترسیده گفت: “پول شرابت رو بده و بیا بیرون.”

رفتن بیرون. مرد گفت: “تو نباید من رو اینجا بشناسی. ایمن نیست. به راه خودت برو، و بذار من به راه خودم برم.’

خانم پروس شروع به گریه به این حرف‌های نابرادرانه کرد، و جری کرانچر رفت جلو تا به صورت مرد خیره بشه.

جری گفت: “یه لحظه صبر کن. اسمت جان سلیمان، یا سلیمان جان هست؟ خواهرت بهت گفت سلیمان. می‌دونم اسمت جانه؛ به خاطر میارم. اما اسم دیگه‌ات تو اون دادگاه اولد بیلی پروس نبود. اون موقع اسمت چی بود؟’

صدای دیگه‌ای گفت: “بارساد.”

جری فریاد زد: “بله، بارساد، خودشه.” برگشت و دید کارتن سیدنی پشت سرش ایستاده.

کارتن در حالی که به پروس لبخند می‌زد، گفت: “نگران نباشید، خانم پروس عزیزم. اما متأسفانه باید به شما بگم که برادر شما جاسوسه، جاسوس زندان‌های فرانسه.”

رنگ سلیمان پروس، همچنین بارساد، پرید. “این درست نیست!”

‘دیدم امروز از قلعهٔ کونسیرژری بیرون اومدی.” کارتن گفت: “تعقیبت کردم، و فهمیدم چیکار می‌کنی. و به این نتیجه رسیدم که ممکنه کمکم کنی. با من بیا دفتر آقای لری.’

پس از یک بحث کوتاه، که کارتن برنده شد، بارساد دنبالش رفت دفتر آقای لوری.

کارتن به آقای لوری گفت: “خبر بد آورم. دارنای دوباره دستگیر شده.”

آقای لوری فریاد زد: “اما من همین دو ساعت پیش باهاش بودم. اون امن و آزاد بود!”

‘در هر صورت، دستگیر شده و به قلعهٔ کونسیرژری منتقل شده. و مطمئن نیستم نام نیک دکتر مانت این بار بتونه نجاتش بده. بنابراین باید از آقای بارساد کمک بگیریم.”

سلیمان پروس، جان بارساد گفت: “من كمکت نمی‌کنم.”

سیدنی کارتن گفت: “آه، فکر می‌کنم می‌کنی، وقتی بشنوی چی می‌تونم دربارت بگم. بیاید فکر کنیم. آقای بارساد جاسوسه و نگهبان زندان، اما قبلاً در انگلستان جاسوس بود. هنوز هم انگلیسی‌ها بهش پول میدن؟’

بارساد گفت: “هیچ کس به حرفت گوش نمیده.”

کارتن جواب داد: “اما من می‌تونم بیشتر از این هم بگم، آقای بارساد.”

مشکلات بارساد بیشتر از اون بود که کارتن می‌دونست. اون نمی‌تونست برگرده انگلیس چون توسط پلیس اونجا تحت تعقیب بود. و در فرانسه، قبل از اینکه به نگهبان انقلاب شهروندان تبدیل بشه، جاسوس افسران پادشاه بود. می‌دونست مادام دفارج، اون زن وحشتناک، اسمش رو در لیست دشمنان مردم بافته. بیشتر کسانی که در لیستش بودن قبلاً توسط گیوتین کشته شده بودن و بارساد نمی‌خواست نفر بعدی باشه.

کارتن با خونسردی گفت: “به نظر نگران میرسی، آقای بارساد.”

جاسوس رو کرد به آقای لری. ‘خانم پروس خواهر منه، آقا. برادرش رو به کام مرگ می‌فرستید، آقا؟’

کارتن با ملایمت گفت: “بهترین چیز برای خواهرت، آقای بارساد، اینه که برادری مثل تو نداشته باشه. فکر می‌کنم به دادگاه اطلاع بدم که مشکوکم برای انگلیس جاسوسی میکنی. مطمئنم، بلافاصله محکوم میشی.’

بارساد به آرامی گفت: “خیلی خب، کمکت می‌کنم. اما از من نخواه کاری انجام بدم که جونم به خطر بیفته، چون این کار رو نمی‌کنم.’

‘تو نگهبان زندان کونسیرژری هستی، جایی که دارنای زندانیه، نه؟’ کارتن گفت. ‘بیا، بیا در اتاق کنار خصوصی حرف بزنیم.’

وقتی آقای کارتن تنها برگشت، آقای لوری پرسید چی کار کرده.

کارتن جواب داد: “کار زیادی نکردم، اما اگر فردا اوضاع برای دارنای بد پیش بره، می‌تونم یک بار به ملاقاتش برم. این تنها کاریه که از دستم بر میاد.’

آقای لوری با ناراحتی فریاد زد: “اما این نجاتش نمیده.”

“من هرگز نگفتم میده.”

حالا آقای لوری پیرمردی بود با یک زندگی سخت‌کوشی که پشت سر گذاشته بود. وقتی فهمید حالا نمی‌تونه کاری برای کمک به لوسی و پدرش انجام بده، اشک چشم‌هاش رو پر کرد.

سیدنی کارتن خیلی برای آقای لری ناراحت شد. ‘شما دوست خوب دکتر مانت و دخترش هستی، اما در مورد من یا این جلسه چیزی به اونها نگو. کمکی به لوسی نمی‌کنه.” مکث کرد. ‘به زودی برمی‌گردید لندن؟’

‘بله، کارم اینجا در تلسون بانک تموم شده. من مدارک لازم برای ترک پاریس رو دارم. آماده بودم فردا برم.’

کارتن خیلی جدی گفت: “پس برنامه‌هاتون رو تغییر ندید.”

بعداً همون شب سیدنی کارتن از یک مغازه در گوشه‌ای آرام از پاریس دیدن کرد. روی کاغذی اسم چند تا پودر رو نوشت و داد به مغازه‌دار. “برای تو، شهروند؟” مغازه‌دار پرسید. “بله، برای من.”

‘باید مراقب باشی، شهروند. اینها رو جدا نگه دار. می‌دونی اگر قاطیشون کنی چه اتفاقی میفته.’

کارتن جواب داد: “کاملاً می‌دونم.”

بقیه‌ی شب رو با قدم زدن در خیابان‌های پاریس گذروند. بالا اومدن ماه در آسمان رو تماشا کرد، به صدای رود سن که از قلب شهر می‌گذشت گوش داد و با آرامش به گذشته و آینده فکر کرد. به همه‌ی مرگ‌هایی که شهر دیده بود فکر کرد. و به چهره لطیف و دوست‌داشتنی لوسی و چشم‌های غمگین و غمگینش فکر کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

The spy

While this was happening, Miss Pross was out shopping for the family. Jerry Cruncher was with her, and they had just gone into a wine-shop when Miss Pross suddenly stopped, looked at one of the customers, and cried out in a loud voice, ‘Oh Solomon, dear Solomon! I’ve found you at last, dear brother! But whatever are you doing here in Paris?’

‘Don’t call me Solomon. You’ll get me killed. Pay for your wine, and come outside,’ said the man in a low, frightened voice.

They went outside. ‘You mustn’t recognize me here,’ said the man. ‘It’s not safe. Go your way, and let me go mine.’

Miss Pross began to cry at these unbrotherly words, and Jerry Cruncher stepped forward to stare in the man’s face.

‘Wait a minute,’ said Jerry. ‘Is your name John Solomon, or Solomon John? Your sister calls you Solomon. I know that your name’s John; I remember that. But your other name wasn’t Pross at that Old Bailey trial. What was your name then?’

‘Barsad’ said another voice.

‘Yes, Barsad, that’s it,’ cried Jerry. He turned round and saw Sydney Carton standing behind him.

‘Don’t be alarmed, my dear Miss Pross,’ said Carton, smiling at her. ‘But I’m afraid I have to tell you that your brother is a spy, a spy for the French prisons.’

Solomon Pross, also Barsad, went pale. ‘That’s not true!’

‘I saw you come out of the Conciergerie today. I followed you,’ said Carton, ‘and I found out what you do. And I’ve decided that you may be able to help me. Come with me to the office of Mr Lorry.’

After a short argument, which Carton won, Barsad followed him to Mr Lorry’s office.

‘I bring bad news,’ Carton said to Mr Lorry. ‘Darnay has been arrested again.’

‘But I was with him only two hours ago,’ cried Mr Lorry. ‘He was safe and free!’

‘Even so, he has been arrested and taken to the Conciergerie. And I’m not sure that Dr Manette’s good name can save him this time. So we must have Mr Barsad’s help.’

‘I will not help you,’ said Solomon Pross, called John Barsad.

‘Oh, I think you will,’ said Sydney Carton, ‘when you hear what I could say about you. Let’s think. Mr Barsad is a spy, and a prison guard, but he used to be a spy in England. Is he still paid by the English?’

‘No one will listen to you,’ said Barsad.

‘But I can say more, Mr Barsad,’ replied Carton.

Barsad had more problems than Carton knew. He could not return to England because he was wanted by the police there. And in France, before he became a prison guard for the citizens’ revolution, he had been a spy for the King’s officers. He knew that Madame Defarge, that terrible woman, had knitted his name into her list of enemies of the people. Most of those on her list had already been killed by the Guillotine, and Barsad did not want to be next.

‘You seem worried, Mr Barsad,’ said Carton calmly.

The spy turned to Mr Lorry. ‘Miss Pross is my sister, sir. Would you send her brother to his death, sir?’

‘The best thing for your sister, Mr Barsad,’ said Carton smoothly, ‘is not to have a brother like you. I think I will inform the Tribunal that I suspect you of spying for England. You will be condemned at once, I am sure.’

‘All right,’ Barsad said slowly, ‘I’ll help you. But don’t ask me to do anything that will put my life in danger, because I won’t do it.’

‘You’re a guard at the Conciergerie prison, where Darnay is, aren’t you?’ said Carton. ‘Come, let us talk privately in the next room.’

When Mr Carton returned alone, Mr Lorry asked what he had done.

‘Not much,’ replied Carton, ‘but if it goes badly for Darnay tomorrow, I can visit him once. It’s all I could do.’

‘But that will not save him,’ cried Mr Lorry sadly.

‘I never said it would.’

Mr Lorry was an old man now, with a life of hard work behind him. Tears filled his eyes as he realized he could do nothing to help Lucie and her father now.

Sydney Carton felt very sorry for Mr Lorry. ‘You’re a good friend of Dr Manette and his daughter, but don’t tell them about me or this meeting. It can’t help Lucie.’ He paused. ‘Will you go back to London soon?’

‘Yes, my work for Tellson’s Bank here is finished. I have the necessary papers to leave Paris. I was ready to go tomorrow.’

‘Then don’t change your plans,’ said Carton, very seriously.

Later that night Sydney Carton visited a shop in a quiet corner of Paris. He wrote on a piece of paper the names of several powders and gave it to the shopkeeper. ‘For you, citizen?’ asked the shopkeeper. ‘Yes, for me.’

‘You must be careful, citizen. Keep these things separate. You know what happens if you put them together.’

‘Perfectly,’ replied Carton.

He spent the rest of that night walking the streets of Paris. He watched the moon rise in the sky, he listened to the sounds of the River Seine flowing through the heart of the city, and he thought calmly about the past, and the future. He thought about all the deaths that the city had already seen… and he thought about Lucie’s gentle, loving face and her sad, sad eyes.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.