دادگاهی در لندن - ۱۷۸۰

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: داستانی از دو شهر / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دادگاهی در لندن - ۱۷۸۰

توضیح مختصر

پنج سال بعد از آزادی حال دکتر مانت کاملاً خوب شده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

دادگاهی در لندن - ۱۷۸۰

تلسون بانک در شهر لندن ساختمانی قدیمی، تاریک و زشت بود. بوی گرد و غبار و کاغذهای قدیمی میداد و آدم‌هایی هم که اونجا کار می‌کردن همه پیر و گرد و خاکی به نظر می‌رسیدن. جری کرانچر که برای افراد بانک پیغام می‌برد، بیرون ساختمان نشسته بود.

یک روز صبح در مارس ۱۷۸۰، جری مجبور شد به اولد بیلی بره تا پیغام مهمی از آقای لری بیاره. محاکمات در اولد بیلی معمولاً برای مجرمان بسیار خطرناک انجام میشد و زندانی اون روز صبح جوانی حدوداً بیست و پنج ساله بود، شیک پوش و کاملاً آرام.

“چیکار کرده؟” جری آرام از دربان پرسید.

“جاسوسه! یک جاسوس فرانسوی!” دربان بهش گفت. “از انگلیس به فرانسه سفر میکنه و اطلاعات سری ارتش انگلیس رو به پادشاه فرانسه میگه.”

“اگر مجرم شناخته بشه چه اتفاقی میفته؟” جری پرسید.

دربان با اشتیاق جواب داد: “آه، باید بمیره، هیچ شکی در این نیست. دارش میزنن.”

‘اسمش چیه؟’

‘دارنای، چارلز دارنای. اسم انگلیسی نیست، نه؟”

وقتی جری منتظر بود، به اطرافش داخل جمعیت اولد بیلی رو نگاه كرد و متوجه خانم جوان حدوداً بیست ساله و پدرش، آقایی با موهای خیلی سفید شد. وقتی خانم جوان به زندانی نگاه کرد خیلی ناراحت به نظر رسید و خودش رو به پدرش نزدیک کرد.

بعد محاکمه آغاز شد و اولین شخصی که علیه چارلز دارنای صحبت کرد جان بارساد نام داشت.

گفت مرد صادقی هست و به انگلیسی بودنش افتخار می‌کنه. بله، یکی از دوستان زندانی هست یا بود. و در جیب زندانی برنامه‌ها و لیست‌های مهمی درباره ارتش‌های انگلیس دیده بود. نه، البته خودش لیست‌ها رو اونجا نذاشته بود. و نه، اون خودش جاسوس نبود، کسی هم نبود که برای تله گذاشتن برای افراد بی‌گناه پول بگیره.

بعد خانم جوان صحبت کرد. گفت زندانی رو در قایقی دیده که اون و پدرش رو از فرانسه به انگلیس آورده. گفت: “با من و پدرم خیلی خوب و مهربان بود.”

“تنها با کشتی سفر می‌کرد؟”

“نه، با دو نفر آقای فرانسوی بود.”

‘حالا، خانم مانت، دیدید کاغذ یا هر چیزی شبیه لیست به اونها نشون بده؟’

“نه، چنین چیزی ندیدم.”

سؤالات، سؤالات، سؤالات! محاکمه ادامه یافت و بالاخره یک مرد كوچک مو قرمز صحبت كرد. به قاضی گفت آقای دارنای رو در هتلی در شهری دیده که سربازان و کشتی‌های زیادی وجود داشته. بعد یكی از وكلا، شخصی به نام سیدنی كارتن، كلماتی روی یک ورق كاغذ نوشت و اون رو به آقای استرایور، وكیلی كه به وکالت آقای دارنای صحبت می‌كرد، داد.

“کاملاً مطمئنی که زندانی همون مردی هست که دیدی؟” آقای استرایور از مرد مو قرمز پرسید.

مرد گفت: “کاملاً مطمئنم.”

“تا حالا کسی مثل زندانی دیدی؟” آقای استرایور پرسید.

“من همیشه می‌تونم بشناسمش.” مرد مو قرمز خیلی اعتماد به نفس داشت.

آقای استرایور با اشاره به کارتن سیدنی گفت: “پس باید ازت بخوام به آقایی که اونجاست نگاه کنی. فکر نمی‌کنی خیلی شبیه زندانیه؟’

همه در دادگاه می‌تونستن ببینن که سیدنی کارتن و چارلز دارنای واقعاً خیلی شبیه هم هستن.

آقای استرایور گفت: “خب پس، پیدا کردن مردی شبیه زندانی به قدری آسونه است که حتی می‌تونیم در این اتاق هم یکی پیدا کنیم. پس چطور می‌تونی اینقدر مطمئن باشی که شخصی که در اون هتل دیدی، زندانی بود؟’

و مرد مو قرمز حرف دیگه‌ای نزد.

وكلا صحبت كردن و بحث كردن و بالاخره وقتی محاکمه به پایان رسید، جری كرانچر به خواب رفته بود.

اما آقای لری از خواب بیدارش کرد و یک کاغذ داد بهش. “مجرم نیست” کلماتی بودن که روش نوشته شده بود و جری با پیغام با عجله به بانک تلسون برگشت.

به نظر می‌رسید سیدنی کارتن مردیه که به هیچ کس و هیچ چیز اهمیت نمیده. دستیار آقای استرایور بود. در واقع، بیشتر کارهای واقعی رو اون برای آقای استریور انجام میداد. استرایور مهارت صحبت در یک محاکمه رو داشت، اما در کشف حقایق و جزئیات مهم مهارت خاصی نداشت، مخصوصاً وقتی این جزئیات در لابلای اوراق زیادی پنهان بودن. کارتن هر شب اوراق زیادی رو که وکلا باید بخونن مطالعه می‌کرد و سؤالاتی که استریور باید در جلسه دادگاه روز بعد می‌پرسید رو می‌نوشت. و استریور هر روز این سؤالات رو می‌پرسید و مردم فکر می‌کردن چقدر باهوشه.

بیرون اولد بیلی آقای دارنای، كه حالا آزاد بود، با دوستانش ملاقات كرد: دكتر مانت و دخترش لوسی، آقای جارویس لوری، آقای استرایور و كارتن.

دکتر مانت دیگه شبیه مرد پنج سال پیشِ توی اتاق بالای شراب فروشی دفارج نبود. موهاش سفید بود اما چشم‌هاش روشن بودن و صاف و محکم ایستاده بود. گاهی وقتی سال‌های زندان باستیل رو به یاد می‌آورد چهره‌اش تاریک و غمگین میشد؛ در این زمان‌ها فقط دخترش لوسی، که خیلی دوستش داشت، می‌تونست کمکش کنه.

وقتی اونجا ایستاده بودن و صحبت می‌کردن، حالتی عجیب بر چهره دکتر مانت اومد. به چارلز دارنای خیره شده بود، اما به نظر نمی‌رسید اون رو میبینه. برای چند لحظه نفرت، حتی ترس در چشم‌هاش بود. لوسی دستش رو روی بازوش گذاشت و به آرامی گفت: پدرم، حالا بریم خونه؟”

دکتر مانت آهسته جواب داد: “بله.”

کمی بعد با یک کالسکه دور شدن و بعد آقایان استریور و لری هم رفتن و آقای دارنای و آقای کارتن رو تنها گذاشتن.

کارتن گفت: “باید برات عجیب باشه که دوباره یک مرد آزاد هستی و اینجا ایستادی و با مردی صحبت می‌کنی که شبیهته. بیا بریم و با هم غذا بخوریم.’

بعد از اینکه غذا خوردن، کارتن به آرامی گفت: “خانم مانت امروز چقدر برات ناراحت و نگران بود! فکر نمی‌کنی زن جوان خیلی زیباییه؟’

دارنای به حرف کارتن جواب نداد، اما ازش بابت کمکش در دادگاه تشکر کرد.

کارتن جواب داد: “تشکرت رو نمی‌خوام. من کاری نکردم. و فکر نمی‌کنم ازت خوشم میاد.’

دارنی گفت: “خوب، دلیلی نداری که از من خوشت بیاد. اما امیدوارم به من اجازه بدی صورتحساب هردوی ما رو پرداخت کنم.”

‘البته. و از اونجایی که شما حساب می‌کنی، یک بطری شراب دیگه هم می‌خوام.’

بعد از رفتن دارنای، کارتن شراب بیشتری خورد و در آینه به خودش نگاه کرد. عصبانی بود چون دارنای خیلی شبیه اون بود، اما خیلی متفاوت بود. کارتن می‌دونست یک وکیل باهوشه، و مردی خوب و صادق هست، اما هرگز موفق نبوده. بیش از حد نوشید، و زندگیش ناخوشایند و بی یار بود. زیرکی و کار سختش در قانون فقط دیگران، مثل آقای استریو رو موفق و ثروتمند کرده بود. چهره نگران لوسی مانت رو وقتی در دادگاه دارنای رو تماشا می‌کرد به خاطر آورد.

با خودش زمزمه کرد: “اگر من جام رو با دارنای عوض می‌کردم، اون چشم‌های آبی خانم مانت به همون شکل من رو هم نگاه می‌کردن؟ نه، نه، حالا خیلی دیره.”

یک بطری شراب دیگه نوشید و خوابید.

در خیابانی آرام و نه چندان دور خونه‌ای بود که دکتر مانت و لوسی توش زندگی می‌کردن. یک خدمتکار داشتن، خانم پروس، که از بچگی از لوسی مراقبت می‌کرد. خانم پروس موهای قرمز و صدایی تند و تیز داشت و در نگاه اول شخصی بسیار ترساننده به نظر می‌رسید. اما همه می‌دونستن که در واقع یک دوست خونگرم و غیرخودخواه هست که برای محافظت از لوسی عزیزش از مشکلات و خطرات دست به هر کاری میزنه.

حالا دکتر مانت به اندازه‌ای خوب شده بود که می‌تونست به عنوان پزشک کار کنه، و اون، لوسی و خانم پروس زندگی آرام و راحتی داشتن. آقای لوری، که به یک دوست صمیمی خانوادگی تبدیل شده بود، مرتباً به خونه می‌اومد و در ماه‌های بعد از دادگاه، آقای دارنای و آقای کارتن هم مهمانان مکرر بودن. این به هیچ وجه خانم پروس رو که همیشه وقتی می‌اومدن خیلی بدخلق میشد، خوشحال نمیکرد.

روزی به آقای لوری گفت: “هیچ کس به اندازه کافی برای لوسی عزیزم خوب نیست، و من هیچ کدوم از این صدها مهمان رو دوست ندارم.”

آقای لوری نظر خیلی خوبی در مورد خانم پروس داشت، اما اونقدر شجاع نبود که ادعا کنه دو نفر “صد تا مهمان” نیستن. هیچ کس اگر می‌تونست ازش اجتناب کنه با خانم پروس بحث نمی‌کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

A trial in London - 1780

Tellson’s Bank in the City of London was an old, dark, and ugly building. It smelt of dust and old papers, and the people who worked there all seemed old and dusty, too. Outside the building sat Jerry Cruncher, who carried messages for people in the bank.

One morning in March 1780, Jerry had to go to the Old Bailey to collect an important message from Mr Lorry. Trials at the Old Bailey were usually for very dangerous criminals, and the prisoner that morning was a young man of about twenty-five, well dressed and quite calm.

‘What’s he done?’ Jerry asked the doorman quietly.

‘He’s a spy! A French spy!’ the doorman told him. ‘He travels from England to France and tells the French King secret information about our English army.’

‘What’ll happen if he’s guilty?’ asked Jerry.

‘Oh, he’ll have to die, no question of that,’ replied the doorman enthusiastically. ‘They’ll hang him.’

‘What’s his name?’

‘Darnay, Charles Darnay. Not an English name, is it?’

While Jerry waited, he looked around at the crowd inside the Old Bailey and noticed a young lady of about twenty years, and her father, a gentleman with very white hair. The young lady seemed very sad when she looked at the prisoner, and held herself close to her father.

Then the trial began, and the first person who spoke against Charles Darnay was called John Barsad.

He was an honest man, he said, and proud to be an Englishman. Yes, he was, or had been, a friend of the prisoner’s. And in the prisoner’s pockets he had seen important plans and lists about the English armies. No, of course he had not put the lists there himself. And no, he was not a spy himself, he was not someone paid to make traps for innocent people.

Next the young lady spoke. She said that she had met the prisoner on the boat which had carried her and her father from France to England. ‘He was very good and kind to my father and to me,’ she said.

‘Was he travelling alone on the ship?’

‘No, he was with two French gentlemen.’

‘Now, Miss Manette, did you see him show them any papers, or anything that looked like a list?’

‘No, I didn’t see anything like that.’

Questions, questions, questions! The trial went on, and finally, a small, red-haired man spoke. He told the judge that he had seen Mr Darnay at a hotel in a town where there were many soldiers and ships. Then one of the lawyers, a man called Sydney Carton, wrote some words on a piece of paper, and gave it to Mr Stryver, the lawyer who was speaking for Mr Darnay.

‘Are you quite sure that the prisoner is the man you saw?’ Mr Stryver asked the red-haired man.

‘Quite sure,’ said the man.

‘Have you ever seen anyone like the prisoner?’ asked Mr Stryver.

‘I’d always be able to recognize him.’ The red-haired man was very confident.

‘Then I must ask you to look at the gentleman over there,’ said Mr Stryver, pointing to Sydney Carton. ‘Don’t you think that he is very like the prisoner?’

Everyone in the court could see that Sydney Carton and Charles Darnay were indeed very similar.

‘Well then,’ said Mr Stryver, ‘it is so easy to find a man like the prisoner that we can even find one in this room. So how can you be so sure that it was the prisoner you saw in that hotel?’

And the red-haired man said not another word.

The lawyers talked and argued, and when at last the trial came to an end, Jerry Cruncher had fallen asleep.

But Mr Lorry woke him up and gave him a piece of paper. ‘NOT GUILTY’ were the words written on it, and Jerry hurried back to Tellson’s Bank with the message.

Sydney Carton seemed to be a man who did not care about anyone or anything. He was Mr Stryver’s assistant. In fact, he did most of the real work for Mr Stryver. Stryver was good at speaking at a trial, but he was not good at discovering important facts and details, especially when these details were hidden in a lot of papers. Every night Carton studied the many papers that lawyers have to read, and he wrote down the questions which Stryver should ask at the next day’s trial. And every day Stryver asked these questions, and people thought how clever he was.

Outside the Old Bailey Mr Darnay, now a free man, met his friends: Dr Manette and his daughter Lucie, Mr Jarvis Lorry, Mr Stryver, and Mr Carton.

Dr Manette no longer looked like the man in the room above Defarge’s wine-shop five years ago. His hair was white, but his eyes were bright and he stood straight and strong. Sometimes his face became dark and sad when he remembered the years in the Bastille prison; at these times only his daughter Lucie, whom he loved so much, could help him.

As they stood there talking, a strange expression came over Dr Manette’s face. He was staring at Charles Darnay, but he did not seem to see him. For a few moments there was dislike, even fear in his eyes. ‘My father,’ said Lucie softly, putting her hand on his arm, ‘shall we go home now?’

‘Yes,’ he answered slowly.

Soon they drove off in a coach, and then Mr Stryver and Mr Lorry walked away, leaving Mr Darnay and Mr Carton alone.

‘It must be strange for you,’ said Carton, ‘to be a free man again, and to be standing here, talking to a man who looks just like you. Let us go out and eat together.’

After they had eaten, Carton said softly, ‘How sad and worried Miss Manette was for you today! She’s a very beautiful young woman, don’t you think?’

Darnay did not reply to what Carton had said, but he thanked him for his help at the trial.

‘I don’t want your thanks,’ replied Carton. ‘I have done nothing. And I don’t think I like you.’

‘Well,’ said Darnay, ‘you have no reason to like me. But I hope that you will allow me to pay the bill for both of us.’

‘Of course. And as you are paying for me, I’ll have another bottle of wine.’

After Darnay had left, Carton drank some more wine and looked at himself in the mirror. He was angry because Darnay looked so much like him, but was so different. Carton knew that he was a clever lawyer, and that he was a good and honest man, but he had never been successful for himself. He drank too much, and his life was unhappy and friendless. His cleverness and his hard work in the law only made others, like Mr Stryvet, successful and rich. He remembered Lucie Manette’s worried face when she watched Darnay in court.

‘If I changed places with Darnay,’ he whispered to himself, ‘would those blue eyes of Miss Manette look at me, in the same way? No, no, it’s too late now.’

He drank another bottle of wine and fell asleep.

In a quiet street not far away was the house where Dr Manette and Lucie lived. They had one servant, Miss Pross, who had taken care of Lucie since she was a child. Miss Pross had red hair and a quick, sharp voice, and seemed at first sight a very alarming person. But everybody knew that she was in fact a warm-hearted and unselfish friend, who would do anything to guard her darling Lucie from trouble or danger.

Dr Manette was now well enough to work as a doctor, and he, Lucie, and Miss Pross led a quiet, comfortable life. Mr Lorry, who had become a close family friend, came regularly to the house, and in the months after the trial, Mr Darnay and Mr Carton were also frequent visitors. This did not please Miss Pross at all, who always looked very cross when they came.

‘Nobody is good enough for my darling Lucie,’ she told Mr Lorry one day, ‘and I don’t like all these hundreds of visitors.’

Mr Lorry had a very high opinion of Miss Pross, but he wasn’t brave enough to argue that two visitors were not ‘hundreds’. Nobody argued with Miss Pross if they could avoid it.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.