جاده به پاریس - ۱۷۷۵

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: داستانی از دو شهر / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

جاده به پاریس - ۱۷۷۵

توضیح مختصر

پدر لوسی مانت نمرده و زنده است.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

جاده به پاریس - ۱۷۷۵

بهترین زمان‌ها بود، بدترین زمان‌ها بود. فصل نور بود، فصل تاریکی بود. بهار امید بود، زمستان غم بود. سال هزار و هفتصد و هفتاد و پنج بود.

در فرانسه یک پادشاه و یک ملکه و در انگلیس یک پادشاه و یک ملکه بود. اونها معتقد بودن که هیچ چیز هرگز تغییر نخواهد کرد. اما در فرانسه اوضاع بد و بدتر میشد. مردم فقیر، گرسنه و ناراضی بودن. پادشاه پول کاغذی چاپ میکرد و خرج میکرد و مردم چیزی برای خوردن نداشتن. در خونه‌های مردم پشت درهای بسته، مردم با زمزمه علیه پادشاه و اشرافش صحبت می‌کردن؛ فقط زمزمه بودن، اما زمزمه‌های خشمگین مردم ناامید بودن.

اواخر یک شب نوامبر، در همان سال ۱۷۷۵، کالسکه‌ای که از لندن به دوور می‌رفت بالای تپه‌ای بلند ایستاد. اسب‌ها خسته بودن، اما هنگام استراحت اسب‌ها، راننده شنید که اسب دیگه‌ای با سرعت از پشت سر اونها از تپه بالا میاد. سوار اسبش رو کنار کالسکه متوقف کرد و فریاد زد: ‘مسافری به اسم آقای جارویس لوری، از بانک تلسون لندن می‌خوام.”

یکی از مسافران سرش رو از پنجره بیرون آورد و گفت: “من آقای جارویس لوری هستم. چی می‌خوای؟’

“منم!” مرد سوار بر اسب فریاد زد: “جری، جری کرانچر از بانک تلسون آقا.”

“چه خبر شده، جری؟” آقای لوری گفت.

‘پیامی برای شما دارم، آقای لوری. باید در دوور منتظر یک خانم جوان باشید.”

آقای لوری گفت: “خیلی خب، جری. بهشون بگو جواب من اینه - برگشت به زندگی.”

پیغام و جواب عجیبی بود. هیچ کس در کالسکه منظورشون رو نفهمید.

روز بعد آقای لری در هتلش در دوور نشسته بود که یک خانم جوان وارد شد. زیبا بود، موهای طلایی و چشمان آبی داشت و آقای لوری یک بچه‌ی کوچک، تقریباً یک نوزاد رو به یاد آورد. سال‌ها پیش وقتی از كاله به دوور، از فرانسه به انگلیس میومد، اون رو تو بغلش گرفته بود. آقای لوری از خانم جوان خواست بشینه.

گفت: “خانم مانت. داستان عجیبی در مورد یکی از مشتریان بانک تلسون دارم که براتون تعریف کنم. جایی هست که کار میکنم.”

خانم جوان گفت: “بله، اما کاملاً نمی‌فهمم، آقای لاری. پیغامی از بانک تلسون دریافت کردم که از من خواست برای دیدن شما بیام اینجا. فهمیدم اخباری درباره پول پدر بیچاره‌ام وجود داره. خیلی وقت پیش - قبل از به دنیا اومدن من فوت کرد. چه داستانی می‌خواید برام تعریف کنید؟’

‘خانم مانت، حدود بیست سال پیش، یک پزشک فرانسوی با یک خانم انگلیسی ازدواج کرد. اونها صاحب یک دختر شدن، اما درست قبل از تولدش، پدرش ناپدید شد. هیچ کس نمی‌دونست چه اتفاقی براش افتاده. چندی نگذشت که همسر غمگینش هم فوت کرد و دخترشون رو به انگلیس آوردن.’

‘اما این شبیه داستان پدر منه، آقای لوری. و این شما نبودی که من رو به انگلستان برگردونی؟’

‘بله، درسته، خانم مانت. سال‌ها پیش من شما رو از فرانسه به انگلیس آوردم و از اون موقع تا حالا بانک تلسون از شما مراقبت كرده. به شما گفته شده پدرتون فوت کرده. اما فکر کن، خانم مانت. شاید پدرت نمرده. شاید در زندان بوده. نه به این دلیل که مرتکب اشتباهی شده! بلکه فقط به این دلیل که دشمن قدرتمندی داشته - دشمنی با قدرت که اون رو هجده سال به زندان فرستاده تا پنهان بمونه و فراموش بشه!’

“این میتونه صحت داشته باشه؟ ممکنه پدرم هنوز زنده باشه؟’ لوسی مانت به آقای لری خیره شد. صورتش سفید بود و دستانش می‌لرزید. “این شبح اون خواهد بود - نه خودش!”

آقای لری به آرامی گفت: “نه، خانم مانت. اون زنده است، اما خیلی تغییر کرده. حتی اسمش فراموش شده! و ما نباید هیچ سؤالی درباره گذشته بپرسیم، هیچ سؤالی. خیلی خطرناک میشه. به خونه‌ی یک خدمتكار قدیمی در پاریس برده شده و ما میریم اونجا تا به زندگی برش گردونیم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

The road to Paris - 1775

It was the best of times, it was the worst of times. It was the season of light, it was the season of darkness. It was the spring of hope, it was the winter of sadness. It was the year one thousand seven hundred and seventy-five.

In France there was a King and a Queen, and in England there was a King and a Queen. They believed that nothing would ever change. But in France things were bad, and getting worse. The people were poor, hungry and unhappy. The King made paper money and spent it, and the people had nothing to eat. Behind closed doors in the homes of the people, voices spoke in whispers against the King and his noblemen; they were only whispers, but they were the angry whispers of desperate people.

Late one November night, in that same year 1775, a coach going from London to Dover stopped at the top of a long hill. The horses were tired, but as they rested, the driver heard another horse coming fast up the hill behind them. The rider stopped his horse beside the coach and shouted: ‘I want a passenger, Mr Jarvis Lorry, from Tellson’s Bank in London.’

‘I am Mr Jarvis Lorry,’ said one of the passengers, putting his head out of the window. ‘What do you want?’

‘It’s me! Jerry, Jerry Cruncher, from Tellson’s Bank, sir,’ cried the man on the horse.

‘What’s the matter, Jerry?’ called Mr Lorry.

‘A message for you, Mr Lorry. You’ve got to wait at Dover for a young lady.’

‘Very well, Jerry,’ said Mr Lorry. ‘Tell them my answer is - CAME BACK TO LIFE.’

It was a strange message, and a stranger answer. No one in the coach understood what they meant.

The next day Mr Lorry was sitting in his hotel in Dover when a young lady arrived. She was pretty, with golden hair and blue eyes, and Mr Lorry remembered a small child, almost a baby. He had carried her in his arms when he came from Calais to Dover, from France to England, many years ago. Mr Lorry asked the young lady to sit down.

‘Miss Manette,’ he said. ‘I have a strange story to tell you, about one of the customers of Tellson’s Bank. That’s where I work.’

‘Yes, but I don’t quite understand, Mr Lorry,’ said the young lady. ‘I received a message from Tellson’s Bank, asking me to come here to meet you. I understood there was some news about my poor father’s money. He died so long ago - before I was born. What is this story you want to tell me?’

‘About twenty years ago, Miss Manette, a French doctor married an English lady. They had a daughter, but just before she was born, her father disappeared. Nobody knew what had happened to him. Not long afterwards his unhappy wife died, and their daughter was brought back to England.’

‘But this is like my father’s story, Mr Lorry. And wasn’t it you who brought me back to England?’

‘Yes, that’s true, Miss Manette. Many years ago I brought you from France to England, and Tellson’s Bank has taken care of you since then. You were told that your father had died. But think, Miss Manette. Perhaps your father wasn’t dead. Perhaps he was in prison. Not because he had done something wrong! But just because he had a powerful enemy - an enemy with the power to send him to prison and to keep him there, hidden and forgotten, for eighteen years!’

‘Can it be true? Is it possible that my father is still alive?’ Lucie Manette stared at Mr Lorry. Her face was white and her hands trembled. ‘It will be his ghost - not him!’

‘No, Miss Manette,’ said Mr Lorry gently. ‘He is alive, but he has changed very much. Even his name had been forgotten! And we must ask no questions about the past, no questions at all. It would be too dangerous. He has been taken to the house of an old servant in Paris, and we are going there to bring him back to life.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.