یک مرد جوان خجالتی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: زنی از رازها / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

یک مرد جوان خجالتی

توضیح مختصر

آگاتا می‌خواد با رجی ازدواج کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

یک مرد جوان خجالتی

پدر آگاتا، فردریک، در سال ۱۹۰۱ وقتی آگاتا یازده ساله بود، مُرد. آمریکایی بود و ده سال بزرگ‌تر از کلارا بود. بعد از مرگش، کلارا زیاد شروع به مسافرت کرد و معمولاً آگاتا رو با خودش می‌برد.

در ۱۹۱۱ وقتی آگاتا بیست و یک ساله بود، کلارا بیمار شد.

دکتر کلارا بهش گفت: “باید بری یه جای گرم و آفتابی تا بهتر بشی.”

بنابراین کلارا تصمیم گرفت دوباره بره مصر و آگاتا رو با خودش برد. در هتلی در قاهره موندن. سربازان انگلیسی نزدیک هتل می‌موندن و اغلب برای رقص میومدن هتل.

آگاتا زن جوان خجالتی بود، ولی عاشق رقص بود. در طول اقامتش در قاهره به پنجاه تا رقص رفت. با مردان جوان جالب زیادی آشنا شد و اوقات فوق‌العاده‌ای داشت.

وقتی برگشت انگلیس، دعوت‌نامه‌هایی به پارتی‌های باغ، پارتی‌های تنیس، رقص، و آخر هفته‌ها به خونه‌های خارج از شهر دریافت کرد.

بعد یک افسر جوان ارتش به اسم رجی لوسی از هنگ‌کنگ اومد کشورش. آگاتا دوست سه تا خواهر رجی بود و اغلب باهاشون تنیس بازی می‌کرد. ولی رجی رو نمی‌شناخت. رجی مرد جوان خیلی خجالتی بود که زیاد بیرون نمی‌رفت. دوست داشت گلف بازی کنه و از پارتی و رقص خوشش نمیومد.

وقتی آگاتا باهاش آشنا شد، گفت:‌ “دوست دارم گلف بازی کنم ولی زیاد در گلف خوب نیستم.”

رجی با خجالت گفت: “من- من می‌تونم کمکت کنم.” موهای تیره و چشم‌های قهوه‌ای داشت. آگاتا ازش خوشش میومد.

بنابراین وقتی رجی انگلیس بود، اون و آگاتا تقریباً هر روز گلف بازی می‌کردن.

یک روز خیلی گرم کمی گلف بازی کردن، بعد آگاتا گفت: “گرممه، رجی! استراحت کنیم؟”

زیر یه درخت نشستن که آفتاب بهشون نخوره و حرف زدن. بعد یک‌مرتبه رجی گفت: “می‌خوام باهات ازدواج کنم، آگاتا. می‌دونستی؟ شاید می‌دونستی. ولی هنوز خیلی جوونی و … “

آگاتا گفت: “نه، نیستم! زیاد جوون نیستم.”

رجی گفت: “البته دختر زیبایی مثل تو می‌تونه با هر کسی ازدواج کنه.”

آگاتا گفت: “فکر نمی‌کنم بخوام با هر کسی ازدواج کنم. من- بله، فکر می‌کنم می‌خوام با تو ازدواج کنم!”

رجی گفت: “بعد از ده روز مجبورم برگردم هنگ‌کنگ. و تا دو سال اونجا خواهم بود ولی وقتی برگردم، اگه کسی نباشه … “

آگاتا گفت: “کسی نخواهد بود … “

بنابراین رجی برگشت هنگ‌کنگ.

آگاتا نامه‌هایی براش نوشت و اون هم برای آگاتا نوشت. در مورد همه چیز توافق کرده بودن. وقتی رجی دوباره برگشت خونه، ازدواج می‌کردن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

A shy young man

Agatha’s father, Frederick, died in 1901, when Agatha, was eleven years old. He was an American, and was ten years older than Clara. After he died, Clara began to travel a lot, and often took Agatha with her.

In 1911, when Agatha was twenty-one, Clara was ill.

‘You need to go somewhere warm and sunny to get better,’ Clara’s doctor told her.

So Clara decided to go to Egypt again, and she took Agatha with her. They stayed in a hotel in Cairo. There were some English soldiers staying near the hotel, and they often came to the hotel dances.

Agatha was a shy young woman, but she loved to dance. During her stay in Cairo, she went to fifty dances. She met a lot of exciting young men and had a wonderful time.

When she came back to England, she was soon getting invitations to garden parties, tennis parties, dances, and to country houses for the weekend.

Then a young army officer called Reggie Lucy came home from Hong Kong. Agatha was a friend of Reggie’s three sisters, and often played tennis with them. But she did not know Reggie. He was a very shy young man who did not go out very much. He liked to play golf but did not like parties or dances.

‘I like to play golf, but I’m not very good at it,’ Agatha said when she met him.

‘I - I could help you,’ said Reggie, shyly. He had dark hair and brown eyes. Agatha liked him.

So, while Reggie was in England, he and Agatha played golf nearly every day.

One very warm day they played golf for a little while, then Agatha said, ‘I’m hot, Reggie! Shall we have a rest?’

They sat under a tree, out of the sun, and talked. Then, suddenly, Reggie said, ‘I want to marry you, Agatha. Did you know that? Perhaps you did. But you are still very young, and-‘

‘No, I’m not’ said Agatha. ‘Not very young.’

‘Of course, a pretty girl like you could marry anybody,’ said Reggie.

‘I don’t think I want to marry anybody,’ Agatha said. ‘I - yes, I think I’d like to marry you!’

‘I have to go back to Hong Kong in ten days’ time,’ said Reggie. ‘And I’ll be there for two years, But when I come back, if there isn’t anybody.’

‘There won’t be anybody,’ said Agatha.

So Reggie went back to Hong Kong.

Agatha wrote letters to him, and he wrote to her. It was all agreed. When Reggie came home again, they would get married.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.