صحبت با جورج

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: در میان حصارهای بلند / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

صحبت با جورج

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سه

“صحبت با جورج “

کار را ساعت هشت صبح روز بعد به پایان رساندم و به سمت سوپر مارکت حرکت کردم. من مقداری میوه می خواستم. من همیشه می خواستم که بعد از کارم در مرکز پناهندگی چیزهای خوب بخورم.

در محل کار همه چیز خاکستری بود. اما در بیرون ، این همه رنگ بود. فکر کردم در محل کار ، تنها چیز زیبا چهره ی مرد قد بلند بود.

من میوه خریدم و به سمت خانه حرکت کردم. بعضی اوقات ، وقتی من از محل کار به خانه می رفتم ، تام هنوز از من عصبانی بود. اما امروز او آنجا نبود. او در سر کار بود. از داشتن خانه از خودم خوشحال بودم.

من به تمام وسایلم نگاه کردم. به لباس و کفشهای موجود در اتاق خواب نگاه کردم؛ تلویزیون گران قیمت بزرگ در اتاق نشیمن ساعت زیبایم. نانسی ریچاردسون در مورد تمام وسایل من چه می گفت؟ پناهجویان چیزهای زیادی نداشتند. آیا به این همه چیز احتیاج داشتم؟ من دیگه هیچی نمی دونستم.

من موسیقی مورد علاقه ام را داخل دستگاه پخش سی دی قرار دادم. من می توانم چهره مرد قدبلند را ببینم که به من نگاه می کند. او لبخند نمی زد. شایدفکر می کردم او از من خوشش نمی آید

.همین باعث ناراحتیم شد. من نمی دانم

چرا من چیزی در مورد او نمی دانستم. اما من می خواستم که او مرا دوست داشته باشد.


من سرکار بودم، کنار بیسکویت ها و قهوه ایستاده بودم وقتی که من دوباره مرد قدبلند را دیدم. او آمد وگذشت و قلب من پرید. دستش را داخل جعبه بیسکویت گذاشت.

او گفت: “نگاه کن.” سه بیسکویت وجود دارد. توچی کار می خوای بکنی؟’ صورتش سخت بود.

گفتم: “اینجا قوانینی وجود دارد.” “همه ما باید از آنها پیروی کنیم.”

“خب، تصمیم داری چه کاری انجام بدهی؟”دوباره گفت:

گفتم: “هیچ چیز”. “تو می دانی همه نگهبانان بر سر مردم فریاد نمی زنند.”

او به من نگاه کرد. او گفت: “آن پسر كوچولو،

حمید.” او دیده که مردم پدر و برادرش را کشتند. آنها همچنین سعی کردند او را هم بکشند.

من نمیتوانستم صحبت بکنم.

او با مادرش از کشور خارج شد و آنها به مدت دو هفته برای رسیدن به اینجا سفر کردند. وقتی بیسکویت ها را به پسرک دادم ، من میخواستم حالش بهتر شود. اما او چگونه فقط با بیسکویت می تواند احساس بهتری داشته باشد؟

بیشتر اوقات ، من زیاد فکر نمی کردم درباره ی اینکه چرا مردم کشورهای خود را ترک می کنند. اما این مرد باعث شد من فکر کنم و این کارم را سخت کرد.

من گفتم: “حمید و مادرش در اینجا کمک خواهند شد”

“وکلای دادگستری داستان آنها را خواهند شنید و به آنها کمک می کنند.”

او گفت: “امیدوارم چنین باشد.”

من نمی توانستم جلوی صورتش را ببینم. چهره ای بود که همه احساسات را به یکباره نشان داد. عصبانی ، غمگین و مهربان بود ، همه در همان زمان. می خواستم درباره این مرد اطلاعات بیشتری داشته باشم.

من آهسته گفتم:”و تو.” “چرا تو اینجایی؟”

او یک دقیقه صحبت نکرد. او فقط با دقت به من نگاه کرد.

سپس او گفت : “چرا تو، خودت اینجا هستی؟”

من دور را نگاه کردم. من از چگونگی احساسم می ترسیدم. گفتم: “من فقط کار خودم را انجام می دهم.” من به او نگاه کردم. “نام من نانسی است. مال شما چیست؟”

او گفت: “من جورج هستم. و وقتی او آن لبخند زیبا را زد ، قلبم دوباره پرید.

او پرسید: “و آیا شما با تمام قوانین اینجا موافق هستید؟”

پاسخ دادم: “نه”. ‘نه

با همه ی آنها.’

“پس چرا تو اینجا کار می کنی؟”

من نمی دانستم چه بگویم. من این کار را می کردم زیرا دوست داشتم درآمد داشته باشم.

پاسخ دادم: “من می خواستم نویسنده شوم ، اما زود مدرسه را ترک کردم.”

جورج گفت: “اگر تو واقعاً بخواهی می توانی هر کاری انجام بدهی.”

گفتم: “شاید”. با هم صحبت کردیم

جورج باعث می شد من در مورد مسائل فکر کنم. نوشتن چیزی بود که من همیشه دوستش داشتم. شاید بتوانم بنویسم. تام تنها کسی بود که گفت من نمی توانم.

من درحال تغییر بودم و این چیزی نبود که تام یا من بتوانیم درباره ی آن انجام دهیم.

متن انگلیسی فصل

Chapter three

Talking to George

I finished work at eight o’clock the next morning and drove to the supermarket. I wanted some fruit. I always wanted to eat good things after working in the asylum centre.

At work everything was grey. But outside, there was so much colour. At work, I thought, the only beautiful thing was the tall man’s face.

I bought some fruit and drove home. Sometimes, when I got home from work, Tom was still angry with me. But today he wasn’t there. He was at work. I was happy to have the house to myself.

I looked at all my things. I looked at the clothes and the shoes in the bedroom; the big expensive television in the living room; my beautiful watch. What did all these things say about me, Nancy Richardson? The asylum seekers didn’t have many things. Did I need all these things? I didn’t know any more.

I put my favourite music on the CD player. I could see the tall man’s face looking at me. He wasn’t smiling. Perhaps he didn’t like me, I thought. This made me sad. I didn’t know why. I didn’t know anything about him. But I wanted him to like me.


I was at work, standing near the biscuits and coffee, when I saw the tall man again. He came past and my heart jumped. He put his hand into the box of biscuits.

‘Look,’ he said. ‘Three biscuits. What are you going to do?’ His face was hard.

‘There are rules here,’ I said. ‘We all have to follow them.’

‘So, what are you going to do?’ he said again.

‘Nothing,’ I said. ‘Not all guards shout at people, you know.’

He looked at me. ‘That little boy,’ he said. ‘Hamid. He saw people kill his father and his brother. They tried to kill him, too.’

I couldn’t speak.

‘He left the country with his mother and they travelled for two weeks to get here. When I gave the boy the biscuits, I wanted him to feel better. But how could he feel better with just biscuits?’

Most of the time, I didn’t think too much about why people left their countries. But this man was making me think and I found it hard.

‘Hamid and his mother will get help here,’ I said. ‘Lawyers will hear their story and help them.’

‘I hope so,’ he said.

I couldn’t stop looking at his face. It was a face that showed so many feelings all at once. It was angry, sad and kind, all at the same time. I wanted to know more about this man.

‘And you,’ I said quietly. ‘Why are you here?’

He didn’t speak for a minute. He just looked at me carefully.

Then he said, ‘Why are you here yourself?’

I looked away. I was afraid of how I was feeling. ‘I’m just doing my job,’ I said. I looked back at him. ‘My name’s Nancy. What’s yours?’

‘I’m George,’ he said. And when he smiled that beautiful smile, my heart jumped again.

And do you agree with all the rules here?’ he asked.

‘No,’ I replied. ‘Not all of them.’

‘Then why are you doing this job?’

I didn’t know what to say. I did it because I liked having some money.

‘I wanted to be a writer,’ I replied, ‘but I left school early.’

‘You can do anything, if you really want to,’ said George.

‘Maybe,’ I said. We talked some more. George was making me think about things. Writing was something I always loved. Perhaps I could write. Tom was the only person who said I couldn’t.

I was changing and there was nothing Tom or I could do about it.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.