فصل 01

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: افسانه های شهری / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 01

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

“زندگی “

“در کمد شغل نیست.”

بیلی ، جوانی از لندن ، شغلی نداشت. او با مادرش خانم هریس زندگی می کرد. روزی از مادرش پرسید ، چگونه می توانم شغلی پیدا کنم؟

مادرش پاسخ داد: به روزنامه نگاه کن. بنابراین او یک روزنامه خرید و به دنبال کار گشت.

مشاغل زیادی در لندن وجود داشت. او روزنامه را پشت و رو می خواند اما بیشتر شغلها برای او مناسب نبودند. ناگهان او یک کار خوب در یک دفتر را دید ، بنابراین نامه ای به رئیس دفتر نوشت و آن را فرستاد. یک هفته بعد او نامه ای از رئیس ، آقای دیویدسون گرفت. او نامه را به مادرش نشان داد: «لطفا دوشنبه آینده به دفتر من بیایید. می خواهم با شما ملاقات کنم و می توانیم در مورد کار صحبت کنیم. خانم هریس بسیار هیجان زده بود و بیلی خوشحال بود - اما او همچنین بسیار مضطرب بود.

دوشنبه صبح زود بیلی از خواب بلند شد و صبحانه خورد. او از خانه خارج شد و به دفتر آقای دیویدسون رفت. در آنجا هفت نفر برای آن شغل حضور داشتند. آقای دیویدسون از او خواست كه وارد دفترش شود و شش نفر دیگر منتظر بیرون ماندند

او سؤالات زیادی را از بیلی پرسید - بیلی مضطرب بود و به سوالات بد پاسخ می داد وقتی سوالات آقای دیویدسون تمام شد او به بیلی لبخند زد و گفت ، ممنون ، آقای هریس. لطفا بیرون منتظر بمانید.

بیلی باخود فکر کرد ،من به تمام سؤالات خیلی خوب جواب ندادم.

او ایستاد و به سمت در رفت . اما اشتباه كرد. این در خروجی دفتر نبود - کمد بود!

الان چیکار میتونم بکنم؟ آیا من در کمدباید بمانم و منتظر باشم یا می توانم به دفتر برگردم؟ او فکر کرد.

شاید من اینجا بمانم و منتظر باشم. وقتی همه ی آنها رفتند ، می توانم دوباره بیرون بروم.

آقای دیویدسون با شش نفر دیگر صحبت کرد و یکی یکی آنها بیرون رفتند. ساعت پنج عصر آقای دیویدسون به خانه رفت. بیلی زمان را نمی دانست ، بنابراین در کمد ماند. خیلی خسته بود و به خواب رفت. او مدت طولانی خوابید.

صبح روز بعد خدمتکار وارد شد. او درب کمد را باز کرد و بیلی را پیدا کرد.

اینجا چه می کنی؟او پرسید:

من برای کار به اینجا آمده ام. آیا من شغل را بدست آوردم ، شما می دانید؟

“عاشق اشتباه”

آقای هاروی ،مردی از لندن است، همسر جوان بسیار زیبایی داشت. او بسیار بزرگتر از همسرش بود و شروع به فکر کرد که همسرش عاشق مرد جوانی است. چندین هفته به فکر همسر و مرد دیگر بود. هر روز به سر کار می رفت و او وقتی به بودن آنها باهم فکر می کرد بیشتر عصبانی تر می شد.

چه می توانم بکنم؟ آیا من برای او خیلی پیر هستم؟ او فکر می کرد که شاید همسرم مرا دوست نداشته باشد. او می دانست که همسرش تمام روز در خانه است. او چه می کند؟ او خوشحال است؟ آیا او با مردان دیگر ملاقات می کند؟

یک روز آقای هاروی فکر کرد ، من بعد از ظهر به خانه خواهم رفت. من معمولاً در این زمان به خانه نمی روم اما شاید بتوانم همسرم را با مرد جوان دیگری ببینم. او آن روز ساعت 2.30 به خانه خود رسید و بسیار عصبانی بود زیرا یک اتومبیل قرمز گران قیمت در مقابل خانه اش وجود داشت.

او فکر کرد: این ماشین مرد جوان است. او در اتومبیل خود نشست و نقشه ای طرح کرد. فهمیدم ، پنجره های ماشین را می شکنم!او یک جعبه سنگین کوچک در اتومبیل خود پیدا کرد و او تمام پنجره هاو چراغهای ماشین قرمز را با آن شکست .. بعد از آن نشست و منتظر ماند.

پنج دقیقه بعد ، مرد جوانی از خانه آقای هاروی بیرون آمد و از خانم هاروی زیبا خداحافظی کرد. سپس مرد جوان به سمت درخت بزرگی در جلو باغ رفت ، سوار دوچرخه ی قدیمی شد و به سمت خیابان رفت.

“هرچه بزرگتر بهتر؟”

زن پولدار سوار ماشین جدید و گران قیمت بزرگ خود شد و به سمت سوپر مارکت حرکت کرد. او وارد شد و فکر کرد ، مکانهای زیادی برای پارک کردن ماشین وجود ندارد . کجا می توانم آن را پارک کنم؟ ناگهان او یک جای پارک بین یک ماشین آبی بزرگ و یک موتورسیکلت دید اما بسیار کوچک بود. رفتن با این اتومبیل بزرگ در آنجا بسیار دشوار خواهد بود ، اما من سعی خود را خواهم کرد.

در همین زمان دو زن جوان در یک اتومبیل کوچک قدیمی به سوپر مارکت آمدند.:کجا می توانیم ماشین را قرار دهیم؟ راننده از دوستش پرسید

او گفت:نگاه کن ، مکان خوبی است . در نزدیکی آن ماشین آبی. آنجا.همان جای پارک بین اتومبیل آبی و موتورسیکلت بود.

راننده گفت:اوه ، بله.

من به راحتی می توانم وارد آنجا شوم.

آن زن پولدار شروع به هدایت خودروی خود به محل پارک کرد. او فکر کرد:امیدوارم بتوانم به آنجا بروم.

ناگهان دو زن جوان به داخل پارک جلوی او وارد شدند. راننده پنجره را باز کرد ، به زن پولدار نگاه کرد و گفت:وقتی رانندگی با این ماشین بزرگ را یاد گرفتیند ، پس می توانید این کار را انجام دهید!

زن پولدار بسیار عصبانی شد اما هیچ نگفت. او ماشین خود را چرخاند و تا آنجا که می توانست عقب راند. سپس اوباسرعت به ماشین کوچک زد و برخورد سختی کرد. او چراغها و چیزهای شکسته ی دیگر را روی ماشین کوچک قرار داد . او پنجره خود را باز کرد و به دو زن جوان زنگ زد ، وقتی پول دارید ، پس می توانید همین کار را انجام دهید!

“ارزان و آسان”

در یک شهر کوچک در شمال انگلیس یک کتابخانه بزرگ وجود داشت که کتاب های بسیار جالبی در آن وجود دارد. مردم شهر می توانند چهار هفته کتاب را به خانه ببرند و آنها را بخوانند. آنها می توانستند هر بار چهار کتاب داشته باشند - کتاب های مختلف در مورد حیوانات ، قایق ها ، آشپزی ها و تعطیلات یا داستان های عاشقانه ، و سپس مجبور هستند آنها را دوباره به کتابخانه برگردانند.

هر ساله کتابخانه تعداد زیادی کتاب می خرد و به زودی این ساختمان برای این همه کتاب خیلی کوچک خواهد بود. یک صبح در اوایل پاییز رئیس گفت: 28 نوامبر یک روز بزرگ برای ما است - ما قصد داریم کتابخانه را به یک ساختمان جدید ببریم. این ساختمان بسیار بزرگتر و بهتر است اما یک مشکل بزرگ وجود دارد . انتقال تمام کتاب های ما به ساختمان جدید بسیار گران خواهد بود. از کجا می توانیم پول و زمان کافی بدست آوریم.

رئیس پرسید:

افراد حاضر در کتابخانه درباره این مشکل فکر کردند. پنج هفته قبل از 28 نوامبر یک شب ، یک زن جوان به فکر یک برنامه خوب افتاد. او رفت و در مورد آن با رئیسش صحبت کرد. آن زن جوان بسیار علاقه مند بود و همه آن را با دقت برنامه ریزی کرد. دو هفته بعد ، رئیس در مورد این برنامه به مردم گفت:از الان تا 28 نوامبر همه می توانند شش کتاب را به خانه ببرند، نه چهار کتاب به طور معمول . و آنها می توانند بجای چهارهفته شش هفته کتابها را داشته باشند.

همه در شهر بسیار خوشحال بودند و آنها پنج یا شش کتاب را به خانه بردند. بعد از دو هفته بیشتر کتاب ها از کتابخانه خارج شدند. در تاریخ 28 نوامبر روز بزرگ فرا رسید و آنها به ساختمان جدید منتقل شدند. این بسیار آسان بود زیرا آنها فقط تعداد کمی کتاب داشتند تا بتوانند به آنجا انتقال دهند . در ماه بعد از این کار ، همه کتاب های خود را به کتابخانه جدید بردند. رئیس بسیار خوشحال بود زیرا کار بسیار ارزان و سریع و آسان انجام شد.

“آب را تماشا کنید.”

دریک بازی مهم گلف ویلی فریزر ، یکی از بهترین بازیکنان ، روز بدی را پشت سر گذاشت. ابتدا او توپ را به داخل درختان زد ، سپس اشتباه كرد و توپ او به یك بازیکن دیگر برخورد كرد ، پس از آن هر بار ضربه ی بدتری به توپ می زد. او فکر کرد:این خیلی خوب نیست - من باید بیشتر مراقب باشم.

نیمه اول بازی بد تمام شد. او پنج توپ را از دست داد.

یکی از دوستان او را تماشا کرد و گفت ،شاید ،تو در نیمه دوم شانس بیشتری خواهی آورد.

ویلی پاسخ داد: صبر کنید و ببینید. او می خواست برای این بازی مهم خوب بازی کند اما در نیمه دوم هم همه چیز خوب پیش نرفت! او توپ های بیشتری را از دست داد ، به درختان بیشتری برخورد کرد و سپس توپ را در نزدیکی رودخانه زد. او به سمت توپ رفت و دوباره به آن ضربه زد.

همه ایستادند تا توپ را تماشا کنند. آیا توپ به داخل آب خواهد رفت؟ شاید او خوش شانس باشد.

اما ویلی خوش شانس نبود - توپ او به درون آب رفت. کیسه گلف خود را برداشت و بعد توپش را به رودخانه انداخت.

دوباره و دوباره! خودشه! من با گلف تمام شدم! و با عصبانیت به سمت اتومبیل خود رفت.

ناگهان او ایستاد، چرخید و به سمت رودخانه قدم برداشت. همه بازیکنان دوباره ایستادند و منتظر ماندند. ویلی به رودخانه رسید و خیلی آرام داخل آب شد. او ایستاد و سرش را با دقت زیر آب کرد.

اوه نه ؛دوستش فکر کرد:”

این خطرناک است - من باید به پیشش بروم وکمکش کنم دوستش به سمت رودخانه دوید و آماده ی پرش به داخل آب رودخانه شد پس از آن ویلی ناگهان کیف گلف خود را پیدا کرد ، آن را باز کرد ، کلید ماشینش را بیرون آورد ، از آب بیرون رفت و رودخانه را ترک کرد و رفت.

“اصابت و شنیدن”

چارلی ، مردی در حدود 75 ساله ، اغلب یکبار به لندن می رفت و برای نوشیدن با دوستانش ملاقات می کرد. او یک یا دو آبجو دوست داشت و او نیز دوست داشت صحبت کند و بخندد. در روال او و دوستانش روزهای قدیم را به یاد می آوردند و داستانهایی را درباره زمان جوانیشان تعریف می کردند.

چارلی یک مشکل بزرگ داشت: او نمی توانست از گوش چپش چیزی را بشنود.

هنگامی که دوستانش با او صحبت می کردند ، مجبور بودند که در سمت راست او بنشینند. او به دلیل تصادف نمی توانست چیزی بشنود - در آن زمان کاملاً جوان بود. یک روز در سال 1930 ، هنگامی که او یک پسر کوچک بود ، او به همراه مادرش در اتوبوس لیورپول بود. اتوبوس به یک اتومبیل برخورد کرد و چارلی جوان سرش به کف اتوبوس برخورد کرد. از آن روز او فقط می توانست از گوش راست خود بشنود.

یک شب چارلی به همراه دوستانش ، برت و جک در یک مشروب فروشی در لندن بودند و برت داستان جالبی را درباره ی روزهای قدیم گفت. چارلی داستان را خیلی دوست داشت و شروع به خندیدن کرد. خندید و خندید و از صندلیش افتاد. او سرش را روی میز قرار داد و چیزی از گوش چپش خارج شد ، روی میز افتاد.

برت یک چیز کوچک سفید را از روی میز برداشت و گفت:این چیست؟ فکر می کنم از گوش شما بیرون آمد.

جک به چیز سفید نگاه کرد و پاسخ داد:بلیط اتوبوس است.

او دوباره نگاه کرد و گفت ،عجیب است - بلیط اتوبوس لیورپول است . مال سال 1930!

ناگهان چارلی گفت ،اوه ، گوش کن! من می توانم از گوش چپم بشنوم!

چی؟جک گفت:

من متوجه نشدم .

من با گوش چپم نمی توانستم بشنوم زیرا بلیط اتوبوس در تمام مدت داخل گوش من بود!چارلی جواب داد:

همه ی آنها به بلیط اتوبوس لیورپول در سال 1930 خندیدند. و اکنون دوستان او می توانند در سمت راست یا سمت چپ او در کنارش بنشینند.

“اشتباه در سر؟”

در یک کارخانه جدید در خارج از شهر ، افراد دفتر، آقای تیلور ، رئیسشان را دوست ندارند.

یک روز در وقت ناهار ، آقای تیلور به بازار نزدیک دفتر خود رفت. او برخی کلاه ها را دید و فکر کرد ،من آن کلاه های قهوه ای و سیاه را دوست دارم - خیلی خوب است! او دو یا سه دقیقه در مورد کلاه ها فکر کرد. شاید فردا یک کلاه قهوه ای بخرم. من می توانم آن را موقع کار برسرم بگذارم.

روز بعد دوباره به بازار بازگشت و یک کلاه قهوه ای خریداری کرد. او آن را برداشت تا هر روز در زمان کار برسرش بگذارد. اما کلاه قهوه ای آقای تیلور بیشتر از آنکه برای محل کار باشد برای باغ بود ، بنابراین همه افراد در دفتر در مورد کلاهش پشت سرش می خندیدند.

دو هفته بعد ، دو نفر از آقایان دفتر در بازار بودند و یکی از آنها کلاه را دید.به آن کلاه ها نگاه کن! یک مرد گفت که آنها کلاه جدید رئیس است.

مرد دیگر پاسخ داد:

درست است . او قهوه ای دارد.

بیایید همین کلاه را بخریم . نه ، دو کلاه! من برنامه ای دارم

گوش بده.

آقایان دو کلاه دیگر را با همان کلاه آقای تیلور خریداری کردند ، اما یک کلاه بسیار بزرگتر بود و دیگری خیلی کوچکتر.

روز بعد ، وقتی آقای تیلور برای ناهار خود بیرون بود ، آن دو نفر کلاه او را برداشتند و کلاه بزرگتر را در همان مکان گذاشتند. در پایان روز او کلاه خود را برداشت و آن را برسر گذاشت.

این کلاه خیلی بزرگ است! او فکر کرد

چرا؟ نمی فهمم.

روز بعد ، وقتی آقای تیلور در کارخانه بود ، آن دو نفر کلاه بزرگتر را برداشتند و کلاه کوچکتر را در جای خود گذاشتند. وقتی که او آماده رفتن به خانه بود ، آقای تیلور آن کلاه کوچکتر را برسرگذاشت ، اما بسیار دشوار بود. او فکر کرد:چیزی در اینجا اشتباه است.

این کلاه خیلی کوچک است

اما فکر می کنم این کلاه من است.

بعضی روزها کلاه آقای تیلور خیلی بزرگ بود ، در بعضی روزهای دیگر خیلی کوچک بود و در بعضی روزها درست بود. بعد از دو هفته با مشکلاتی که با کلاه خود داشت آقای تیلور شروع به فکر کردن کرد که مشکلی در سر او وجود دارد به همین دلیل به پزشک مراجعه کرد. به دکتر گفت:من یک مشکل بسیار غیر معمول دارم.

سر من یک روز بزرگتر است و روز دیگر کوچکتر . و گاهی اوقات خوب است. فکر می کنید من اشتباه می کنم؟

“چهره های قرمز در کریسمس”

آقای و خانم مک دونالد به همراه سه پسرشان در یک شهر کوچک در اسکاتلند زندگی می کردند. یک روز صبح از ماه نوامبر ، آنها نامه ای از برادر خانم مک دونالد ، تام کینگ ، و همسرش سوزان در لندن دریافت کردند. خانم مک دونالد آن را برای همسرش خواند.

لطفا بیایید و کریسمس را با ما در خانه جدیدمان بگذرانید. اینجا بسیار بزرگ است بنابراین شما همگی می توانید در اینجا بمانید. از 24 دسامبربیایید. ما آن شب تا دیر وقت بیرون می رویم وبعد از نیمه شب به خانه برمیگردیم.اما کلید درب جلو خانه را در یک جعبه کوچک در زیر درخت سمت راست درب گاراژ پیدا خواهید کرد. ما شما را پس از آن خواهیم دید.

آقای مک دونالد گفت:این خوب است.

جالب است که خانه جدید آنها را ببینیم. هر سه پسر به دلیل دوست داشتن لندن هیجان زده شدند.

در 24 دسامبر ، خانواده مک دونالد به سمت لندن حرکت کردند.

آنها اواخر همان شب به آنجا رسیدند و درست خیابان و خانه جدید را پیدا کردند. هیچ چراغی در خیابان نبود ، بنابراین بسیار تاریک بود. آقای مک دونالد ماشین را جلوی شماره 22 پارک کرد و همه بیرون آمدند.

درست!او گفت:

ابتدا ، بیایید کلید را پیدا کنیم.

خانم مک دونالد به پسران گفت: بروید و پشت درخت را جستجو کنید برای جعبه کلید

آنهم در سمت راست درب گاراژ است.

پسران بعد از دو یا سه دقیقه دوباره برگشتند.

ما نمی توانیم کلید را پیدا کنیم. گفت:ما با دقت نگاه کردیم اما آنجا نیست.

چه کنیم در حال حاضر؟

خانم مک دونالد پرسید:

هیچ چراغی در خانه روشن نیست.

آقای مک دونالد گفت:نامه تام را بخاطر بیاورید آنها عصر امروز رفتند وخیلی دیر برمیگردند . بعد از نیمه شب

شاید درب جلو باز باشد . بیایید ببینیم.

آنها خوش شانس بودند - درب جلو باز بود. وارد شدند و چراغها را روشن کردند. آنها به داخل آشپزخانه رفتند - همه چیز جدید بود. خانم مک دونالد مقداری چای درست کرد و آنها در اتاق نشیمن نشستند و آن را نوشیدند.

آقای مک دونالد به برخی از عکس های روی میز نگاه کرد. رو به همسرش كرد و گفت:من هيچ كدام از افراد را در اين عکس ها نمي شناسم. بله؟

خانم مک دونالد به آنها نگاه کرد و پاسخ داد ، نه ، این برادر من و خانواده او نیستند . شاید آنها عکس دوستانشان باشند.

آنها چای خود را تمام کردند و به اتاق های خواب رفتن آنها پس از رانندگی طولانی از اسکاتلند خسته شده بودند ، بنابراین همه راحت خوابیدند.

روز بعد کریسمس بود و خانواده مک دونالد برای صبحانه به پایین آمدند. آنها به داخل آشپزخانه رفتند و در آنجا مرد و زن را دیدند - اما آنها را نمی شناختند!

شما کی هستید؟

آقای مک دونالد ازآنها پرسید:

فیلیپ و رزماری براون.

این منزل ما است. شما کی هستید؟

وای نه!

خانم مک دونالد گفت:

این خانه تام کینگ نیست؟ من جنت مک دونالد ، خواهر تام هستم. او از ما خواست برای کریسمس بیایم. ما اواخر دیشب رسیدیم و نتوانستیم کلید را پیدا کنیم ، اما در باز بود ، بنابراین داخل شدیم.

آقا و خانم براون خندیدند. اینجا شماره 22 است - آنها در شماره 20 زندگی میکنند

آقای براون گفت: چند خانه آنطرفتر است.

این خانه ها همه جدید هستند - و همه شبیه بهم هستند.خانواده مک دونالد با چهره های قرمز رنگ به سمت شماره 20 رفتند.آقای براون گفت:

کریسمس مبارک.وبرگشت و چند دقیقه آنها را نگاه کرد.

“همسرم کجا جا مانده است؟”

استن گراهام یک شب طولانی رادر جاده به سرعت پیمود. همسرش مگی در کنار او خوابید. معمولاً استن و مگی در اتومبیل با هم صحبت می کردند تا او به خواب نرود. این بار مگی خیلی خسته بود بنابراین خوابید. بعد از رانندگی حدود 150 کیلومتر استن خسته شد. او فکر کرد: من باید رستوران را پیدا کنم . من یک فنجان قهوه و مقداری غذا می خواهم.

در طول جاده تعداد زیادی رستوران وجود داشت ، بنابراین او متوقف شد و چیزی را برای خوردن خرید.

هنگامی که به اتومبیل برگشت ، رادیو را روشن کرد و 50 کیلومتر دیگر را طی کرد. سپس او از همسرش سؤال کرد ، مگی ، آیا شما یک فنجان قهوه می خواهید؟جوابی نداد

او دوباره پرسید ، قهوه می خواهی، مگی؟باز هم بدون جواب. سپس رو به او کرد - اما او آنجا نبود!

او ماشین را متوقف کرد و به پشت نگاه کرد - نه مگی!

وای نه! او فکر کرد

شاید او بعد از من وارد آن رستوران شده و من او را ندیدم. او شروع به فکر کردن در مورد رستوران کرد اما بسیار خسته بود. این خیلی آسان نیست

بسیاری از رستوران های مختلف را پشت سر گذاشتم. کدام رستوران بود؟ من نمی توانم به خاطر بیاورم!

“راننده تاکسی ، آلمانی ها و نقشه”

هری ، یک راننده تاکسی دوستانه ، با اتومبیلش در خارج از ایستگاه واترلو در لندن بود. در بهار یک روز آرام بود و خیلی ها نمی خواستند تاکسی بگیرند. ناگهان او دو زن را با كتاب دید. آنها به آن نگاه کردند ، اما او دید که آنها درک نمی کنند. هر دو زن به سمت تاکسی هری قدم برداشتند و با او صحبت کردند.

آیا شما آلمانی صحبت می کنید؟

یکی از آنها به آلمانی پرسید:

هری نمی توانست آلمانی صحبت کند اما او لبخند زد ، درب تاکسی خود را باز کرد و با کیف هایشان آنها را به داخل هل داد. او فکر کرد: این جهانگردهای آلمانی می خواهند مکانهای معروف لندن را ببینند.

من رانندگی خواهم کرد و آنها را به دور شهر میچرخانم و همه چیز را به آنها نشان خواهم داد و آنها مبلغ زیادی به من می پردازند!

هر دو جهانگرد به آلمانی به او چیزهای زیادی گفتند اما هری آنها رامتوجه نمی شد. او به کاخ باکینگهام ، بیگ بن ، کلیسای جامع سنت پاول و بسیاری مکانهای جالب دیگر رفت. اما زنان خوشحال به نظر نمی رسیدند. هری فکر کرد: من فکر می کنم آنها عصبانی هستند.

من نمی توانم آنها را بفهمم ، بسیاری از مکان های معروف را به آنها نشان دادم اما آنها عصبانی هستند.

سپس به برج لندن رسیدند و تاکسی را متوقف کرد. جهانگردان زیادی در خارج از برج حضور داشتند که هری از ماشینش بیرون آمد. او از دو یا سه نفر پرسید: آیا شما آلمانی صحبت می کنید؟

یک دختر به انگلیسی گفت ، بله ، من می دانم.

می شه لطفا کمکم کنی؟

او پرسید:

آیا می توانید از این زنان آلمانی در تاکسی من بپرسید که مشکلشان چیست؟

آن دختر به زبان آلمانی با جهانگردان صحبت می کرد. سپس لبخند زد و گفت: آیا شما آنها را از ایستگاه واترلو ، در مرکز لندن و بعد از آن تا برج آوردیند؟

هری گفت: بله ، درست است.

آیا آنها یک کتاب در دست خود در ایستگاه داشتند؟

او پرسید:

هری گفت: بله ، آنها داشتند. فکر می کنم یک کتاب راهنما بود.

نه ، این طور نبوده! او خندید:

بلکه یک کتاب راه آهن انگلستان با برنامه های همه ایستگاه های قطار در لندن بود - آنها فقط می خواستند رستوران واقع در ایستگاه واترلو را پیدا کنند!

متن انگلیسی فصل

Chapter one

That’s Life

No Jobs in the Cupboard

Billy, a young man from London, had no job. He lived with his mother, Mrs Harris. One day he asked her, ‘How can I get a job?’

‘Look in the newspaper,’ she answered. So he bought a paper and looked for jobs.

There were a lot of jobs in London. He read the paper from front to back but most of them were not right for him. Suddenly he saw a good job in an office so he wrote a letter to the boss of the office and sent it.

A week later he got a letter from the boss, Mr Davidson. He showed the letter to his mother: ‘Please come to my office next Monday. I want to meet you and we can talk about the job.’ Mrs Harris was quite excited and Billy was happy - but he was also very nervous.

On the Monday morning Billy got up early and had breakfast. He left the house and went to Mr Davidson’s office.

There were seven people there for one job. Mr Davidson asked him to come into his office and the other six people waited outside. He asked Billy a lot of questions - he was nervous and he answered the questions badly When Mr Davidson finished he smiled at Billy and said, ‘Thank you, Mr Harris. Please wait outside.’

Billy thought, ‘I didn’t answer all those questions very well.’

He stood up and walked to the door. but he made a mistake. It wasn’t the door out of the office - it was a cupboard!

‘What can I do now? Do I stay in the cupboard and wait or do I go back into the office?’ he thought. ‘Perhaps I’ll stay here and wait. When they’re all gone I can come out again.’

Mr Davidson spoke to the other six people and one by one they went out. At five o’clock Mr Davidson went home. Billy didn’t know the time so he stayed in the cupboard. He was very tired and he went to sleep. He slept for a long time.

Next morning the cleaner came in. She opened the door of the cupboard and found Billy.

‘What are you doing here?’ she asked.

‘I came here for a job. Did I get it, do you know?’

The Wrong Lover

A man from London, Mr Harvey, had a very beautiful young wife. He was much older than his wife and he began to think she was in love with a younger man. For many weeks he thought about his wife and this other man.

Every day he went to work and he was more and more unhappy when he thought about them together.

‘What can I do? Am I too old for her? Perhaps she doesn’t love me,’ he thought. He knew that his wife was at home all day. ‘What does she do? Is she happy? Does she meet other men?’

One day Mr Harvey thought, ‘I’ll go home in the afternoon. I don’t usually arrive home at this time so perhaps I can catch my wife with her young man.’ He arrived at his house at 2.30 that afternoon and he was very angry because there was an expensive red car in front of his house.

‘That’s the young man’s car,’ he thought. He sat in his car and made a plan. ‘I know, I’ll break the windows of the car!’ He found a small heavy box in his car and he broke every window of the red car with it and the lights. After that he sat and waited.

Five minutes later a young man came out of Mr Harvey’s house and said goodbye to the beautiful Mrs Harvey. Then this young man walked across to a big tree in the front garden, took an old bicycle and rode away down the street.

The Bigger, the Better?

A rich woman drove her big expensive new car to the supermarket. She arrived and thought, ‘There aren’t many places to park the car. where can I leave it?’

Suddenly she saw a parking place between a big blue car and a motorbike but it was very small. ‘It’s going to be very difficult to get this big car in there, but I’ll try.’

At the same time two young women in a small old car came to the supermarket. ‘Where can we put the car?’ the driver asked her friend.

‘Look, there’s a good place. near that blue car over there,’ she said. It was the same parking place between the blue car and the motorbike.

‘Oh, yes,’ the driver said. ‘I can easily get in there.’

The rich woman started to turn her car into the parking place. ‘I hope I can get in there,’ she thought.

Suddenly the two young women drove into the parking place in front of her. The driver opened the window, looked at the rich woman and said, ‘When you learn to drive that big car, then you can do that, too!’

The rich woman was very angry but she said nothing. She turned her car and drove back as far as she could. Then she drove fast at the small car and hit it hard. She broke the lights and other things on the small car.

She opened her window and called to the two young women, ‘When you have money, then you can do that, too!’

Cheap and Easy

In a small town in the north of England there was a big library with a lot of interesting books in it. People in the town could take the books home for four weeks and read them.

They could have as many as four books each time - different books about animals, boats, cooking and holidays or love stories, and then they had to take them back to the library.

Every year the library bought more and more books and soon the building was too small for all the books. One morning in early autumn the boss said, ‘November the 28th is a big day for us - we’re going to move to a new library building.

It’s a much bigger and better building but there’s one difficult problem. it’s going to be very expensive to move all our books to the new building.

Where are we going to find the money and the time?’ the boss asked.

The people in the library thought about this problem. One evening five weeks before November 28th a young woman thought of a good plan. She went and talked to the boss about it. He was very interested and together they planned it all carefully.

Two weeks later the boss told the people about the plan: ‘Between now and November 28th everybody can take six books home, not four books as usual. and they can have the books for six weeks, not four.’

Everybody in the town was very happy and they took five or six books home. After two weeks most of the books were out of the library. On November 28th the big day arrived and they moved to the new building.

It was quite easy because they had only a small number of books to move there. In the month after the move everybody took their books to the new library. The boss was very happy because it was quite cheap to move and it was quick and easy, too.

Watch the Water

In an important game of golf Willie Fraser, one of the best players, had a bad day. First he hit the ball into the trees, then he made a mistake and his ball hit another player, after that he hit the ball badly every time. ‘This isn’t too good - I must be more careful,’ he thought. The first half of the game went badly. He lost five balls.

A friend watched him and said, ‘Perhaps you’ll have better luck in the second half.’

‘Wait and see,’ Willie answered. He wanted to play well for this important game but everything went wrong in the second half, too! He lost more balls, he hit more trees, and then he hit the ball near a river. He walked up to the ball and hit it again.

Everybody stopped to watch the ball. ‘Will it go into the water? Perhaps he’ll be lucky.’

But Willie wasn’t lucky - his ball went into the water. He took his golf bag and threw it into the river after the ball. ‘Never again! That’s it! I’m finished with golf!’ And he walked away angrily to his car.

Suddenly he stopped, turned and walked back to the river. All the players stopped again and waited. Willie arrived at the river and walked very slowly into the water. He stopped and carefully put his head under the water.

‘Oh no,’ his friend thought. ‘This is dangerous - I must help him’ The friend ran to the river and was ready to jump into the water after Willie, when suddenly Willie found his golf bag, opened it, pulled out the keys of his car, climbed out of the river and walked away.

Hit and Hear

Charlie, a man about 75 years old, often went to a bar in London and met his friends for a drink. He liked a beer or two and he also liked to talk and laugh. In the bar he and his friends remembered the old days and told stories about when they were young.

Charlie had one big problem: he couldn’t hear anything in his left ear. When his friends spoke to him they had to sit on his right. He couldn’t hear anything because of an accident - he was quite young at the time.

One day in 1930, when he was a small boy, he was on a bus in Liverpool with his mother. The bus hit a car and young Charlie hit his head on the floor. From that day he could only hear in his right ear.

One evening Charlie was with his friends, Bert and Jack, in the London bar and Bert told a good story about the old days. Charlie liked the story very much and began to laugh. He laughed and laughed and fell off his chair. He hit his head on the table and something fell out of his left ear, on to the table. Bert took a small white thing from the table and said, ‘What’s this? I think it came out of your ear.’

Jack looked at the white thing and answered, ‘It’s a bus ticket.’ He looked again and said, ‘That’s strange - it’s a Liverpool bus ticket. from 1930!’

Suddenly Charlie said, ‘Oh, listen! I can hear in my left ear!’

‘What?’ said Jack. ‘I don’t understand.’

‘I couldn’t hear with my left ear because that bus ticket was in my ear all that time!’ answered Charlie. They all laughed about the 1930 Liverpool bus ticket. And now his friends can sit on his right or on his left in the bar.

Wrong in the Head?

In a new factory outside town the people in the office didn’t like Mr Taylor, their boss.

One day at lunch-time Mr Taylor walked through a market near his office. He saw some hats and thought, ‘I like those brown and black hats - very nice!’ He thought about the hats for two or three minutes. ‘Perhaps I’ll buy a brown hat tomorrow. I can wear it to work.’

The next day he went back to the market and bought a brown hat. He wore it to work every day after that. But Mr Taylor’s brown hat was more for the garden than for the office, so everybody in the office laughed at him about it behind his back.

Two weeks later, two of the men from the office were in the market and they saw some hats. ‘Look at those hats! They’re the same as the boss’s new hat,’ one man said.

‘That’s right. he’s got a brown one,’ the other man answered. ‘Let’s buy the same hat. no, two hats! I’ve got a plan. Listen

The men bought two more hats the same colour as Mr Taylor’s hat, but one hat was much bigger and the other was much smaller.

The next day, when Mr Taylor was out for his lunch, the two men took his hat and left the bigger hat in the same place. At the end of the day he took his hat and put it on. ‘This hat’s too big!’ he thought. ‘Why? I don’t understand.’

The next day, when Mr Taylor was in the factory, the two men took the bigger hat and left the smaller hat in its place. When he was ready to go home Mr Taylor put on this hat but it was very difficult. ‘Something’s wrong here,’ he thought. ‘This hat’s too small. But I think it’s my hat.’

On some days Mr Taylor’s hat was too big, on other days it was too small and on some days it was right. After two weeks of these problems with his hat Mr Taylor began to think that something was wrong with his head so he went to a doctor.

‘I’ve got a very unusual problem, doctor,’ he said. ‘My head is bigger one day and smaller the next. and sometimes it’s OK. What do you think is wrong with me?’

Red Faces at Christmas

Mr and Mrs MacDonald lived in a small town in Scotland with their three sons. One morning in November they got a letter from Mrs MacDonald’s brother, Tom King, and his wife Susan, in London. Mrs MacDonald read it to her husband:

Please come and have Christmas with us in our new house. It’s very big so you can all stay here. Come on December 24th. We’re going out that evening and we’ll be home late, after midnight, but you’ll find the key for the front door in a small box behind the tree on the right of the garage door. We’ll see you then.

‘That’s nice,’ Mr MacDonald said. ‘It’ll be interesting to see their new house.’ The three boys were excited because they liked London.

On December 24th the MacDonald family drove down to London. They arrived there late that evening and found the right street and the new house. There were no lights in the street so it was very dark. Mr MacDonald parked the car in front of number 22 and they all got out. ‘Right!’ he said. ‘First, let’s find the key.’

Mrs MacDonald said to the boys, ‘Go and look for the key in the box behind the tree. it’s on the right of the garage door.’

The boys came back after two or three minutes. ‘We can’t find the key. We looked carefully but it isn’t there,’ the oldest boy said.

‘What do we do now?’ Mrs MacDonald asked. ‘There are no lights in the house.’

‘Remember Tom’s letter - they’ll be home very late this evening. after midnight,’ Mr McDonald said. ‘Perhaps the front door is open. let’s see.’ They were lucky - the front door was open. They went in and turned on the lights. They went through to the kitchen - everything was new. Mrs MacDonald made some tea and they sat in the front room and drank it.

Mr MacDonald looked at some photographs on the desk. He turned to his wife and said, ‘I don’t know any of the people in these photos. Do you?’

Mrs MacDonald looked at them and answered, ‘No, it’s not my brother and his family. perhaps they’re photos of their friends.’

They finished their tea and went up to the bedrooms. They were tired after the long drive from Scotland so they all slept well.

The next day was Christmas and the MacDonald family came down for breakfast. They went into the kitchen and saw a man and a woman there - but they didn’t know them!

‘Who are you?’ asked Mr MacDonald.

‘Philip and Rosemary Brown. This is our house. Who are you?’

‘Oh, no! This isn’t Tom King’s house?’ Mrs MacDonald said. ‘I’m Janet MacDonald, Tom’s sister. He asked us to stay for Christmas. We arrived late last night and couldn’t find the key, but the door was open so we walked in.’

Mr and Mrs Brown laughed. ‘This is number 22 -Tom lives at number 20. These houses are all new - and they’re all the same.’ With red faces the MacDonald family went next door to number 20. ‘Happy Christmas,’ Mr Brown said, ‘and come back and see us some time.’

Where Did I Leave My Wife?

Stan Graham drove quickly along the road one night. His wife, Maggie, slept next to him. Usually Stan and Maggie talked together in the car so he didn’t go to sleep. This time she was very tired so she slept. After driving for about 150 kilometres Stan was tired. ‘I must find a restaurant. I want a cup of coffee and some food,’ he thought. There were a lot of restaurants along the road so he stopped and bought something to eat.

When he went back to the car he turned on the radio and drove along for another 50 kilometres. Then he asked his wife, ‘Maggie, do you want a cup of coffee?’ No answer. He asked again, ‘Do you want some coffee, Maggie?’ Again no answer. Then he turned to her - but she wasn’t there!

He stopped the car and looked in the back - no Maggie!

‘Oh, no!’ he thought. ‘Perhaps she went into that restaurant after me and I didn’t see her.’ He started to think about the restaurant but he was very tired. ‘This is not very easy. I drove past a lot of different restaurants. Which restaurant was it? I can’t remember!’

The Taxi Driver, the Germans and the Plan

Harry, a friendly taxi driver, was in his car outside Waterloo Station in London. It was a quiet day in spring and not many people wanted a taxi. Suddenly he saw two women with a book. They looked at it but he could see that they didn’t understand. The two women walked over to Harry’s taxi and spoke to him.

‘Do you speak German?’ one of them asked in German. Harry couldn’t speak German but he smiled, opened the door of his taxi and pushed them inside with their bags. ‘These German visitors want to see the famous places of London,’ he thought. ‘I’ll drive them round the city and show them everything and they’ll pay me a lot of money!’

The two visitors said a lot of things to him in German but Harry didn’t understand them. He drove to Buckingham Palace, Big Ben, St Paul’s Cathedral and many other interesting places.

But the women didn’t look happy. ‘I think they’re angry,’ Harry thought. ‘I can’t understand it, I showed them a lot of famous places but they’re angry.’ Then he drove to the Tower of London and stopped the taxi. There were a lot of visitors outside the Tower so Harry got out of his car. He asked two or three people, ‘Do you speak German?’

One girl said in English, ‘Yes, I do’.

‘Can you please help me?’ he asked. ‘Can you ask these German women in my taxi about their problem?’

The girl spoke to the visitors in German. Then she smiled and said, ‘Did you take them from Waterloo Station, round the centre of London and then to the Tower?’

‘Yes, that’s right,’ said Harry.

‘Did they have a book in their hands at the station?’ she asked. ‘Yes, they did,’ he said. ‘It was a guidebook, I think.’

‘No, it wasn’t!’ she laughed. ‘It was a British Rail book with plans of all the train stations in London - they only wanted to find the restaurant at Waterloo Station!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

  • rokni rokni

    مشارکت : 0.1 درصد

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.