کاپیتان مک‌ویر

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: طوفان / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

کاپیتان مک‌ویر

توضیح مختصر

کاپیتان مک‌ویر کاپیتان خوب و آروم یک کشتی هست که به فوجو سفر می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

کاپیتان مک‌ویر

هوای بیرون خیلی بده.” کاپیتان مک‌ویر در حالی که به هواسنجش نگاه میکرد، با خودش گفت: “

مرد آرومی بود که هیچ وقت دنبال دردسر نمی‌گشت و دردسر هم به ندرت به سراغش می‌اومد. وقتی حرف میزد، که این اتفاق زیاد هم نمی‌افتاد، فقط از چند کلمه استفاده می‌کرد. همین باعث میشد عده‌ای فکر کنن زیاد باهوش نیست. چشم‌های آبی داشت، و موی زیادی روی سرش نبود، و فقط چند تار موی تنک و زرد دور و پشت سرش، و موهای قرمز ضخیم روی صورتش داشت. بدنی کوتاه، درشت و قوی داشت. در ساحل- مهم نبود کجا- همیشه همون کلاه قهوه‌ای، کت و شلوار قهوه‌ای و چکمه‌های سیاه سنگین رو می‌پوشید. ولی هر کسی که باهاش کار می‌کرد، می‌دونست که کاپیتان خوبیه. کشتی‌های تحت فرماندهی اون، به موقع می‌رسیدن و هیچ وقت با خدمه مشکلی نداشت.

وقتی پانزده ساله بود، از خونشون در ایرلند فرار کرد که دریانورد بشه. تا هشت ماه بعد، به مادر و پدرش- که در بلفاست مغازه داشتن- نگفته بود کجاست، تا اینکه از شیلی براشون نامه نوشت. سال به سال روی کشتی‌های مختلفی کار می‌کرد و زیاد به خونه نمی‌رفت. ولی از اقصی نقاط جهان نامه‌های زیادی به خونه می‌نوشت. نامه‌ها کوتاه بودن و همیشه خبر آب و هوا رو می‌دادن: “اینجا هوا خیلی گرمه “ یا “روز کریسمس، ساعت ۴ بعد از ظهر، هوا خیلی سرد بود.”

به مرور زمان، با یه زن جوون آشنا شد و دوستش داشت. اسمش لوسی بود ولی وقت نداشت زیاد دربارش به پدر و مادرش نامه بنویسه، برای اینکه مردن. مک‌ویر مدت کوتاهی بعد از اینکه اولین شغل کاپیتانیش رو در یک کشتی به دست آورد، با لوسی ازدواج کرد.

نان‌شان، یک کشتی سه ساله بود و در دامبارتون اسکاتلند ساخته شده بود. کشتی خوب و محکمی بود زیاد باریک و زیاد عمیق هم نبود و در هوای طوفانی خوب بود. اوایل نان‌شان با پرچم انگلیس سفر می‌کرد، ولی بعدها، صاحبش آقای سیگ به این نتیجه رسید که بهتره به پرچم قدیمی تایلند تغییرش بده. یه پرچم قرمز با یه فیل بزرگ سفید در وسطش بود. جاکز، دستیار اول، با سفر زیر رنگ‌های تایلندی احساس ناراحتی می‌کرد.

به کاپیتان مک‌ویر گفت: “این پرچم فیلی به نظرم عجیب میرسه. ازش خوشم نمیاد.”

کاپیتان مک‌ویر به پرچم نگاه کرد و جواب داد: “هیچ مشکلی نداره،

فقط باید مطمئن بشی خدمه درست وصلش کردن.”

جاکز از جواب کاپیتان خوشش نیومد. بعدها، حرف کاپیتان رو روی عرشه، به سولومون روت گفت. روت، که سرش تو اتاق موتور مشغول بود، سرمهندس بود.

روت، مرد قدبلند و مهربونی بود و اغلب به حرف‌های جاکز جوون گوش میداد و لبخند میزد.

جاکز گفت: “اصلاً کاپیتان رو درک نمی‌کنم. یه چیزی بهش میگی و اون یه جور دیگه متوجه میشه. آماده بودم شغلم رو ترک کنم، برای اینکه الان داریم با پرچم تایلند سفر می‌کنیم. ولی تنها چیزی که گفت، این بود که باید پرچم رو درست وصل کنیم.”

“و از کارت جدا شدی؟”روت با لبخند پرسید:

بعد از سال‌ها کار روی کشتی‌های مختلف در همه جای جهان، روت خیلی خوب می‌دونست که داشتن و نگه داشتن یک شغل خوب چقدر مهمه.

جاکز جواب داد: “نه، نشدم. برای اینکه به حرفش عمل نکرده بود، کمی از دست خودش عصبانی شد.

“روت!” کاپیتان که همون موقع سر رسید، گفت:

“بله، آقا!” روت جواب داد:

“امروز بعد از ظهر به فوچو سفر میکنیم. موتورها باید تا ساعت یک آماده باشن. و جاکز!”

“بله، آقا?”

“داریم دویست تا کارگر چینی با خودمون میبریم. بیست دقیقه بعد می‌رسن. در طول روز می‌تونن روی عرشه بمونن و شب‌ تو انبار می‌خوابن. برو ببین اتاق کافی برای خودشون و بسته‌هاشون باشه.”

جاکز گفت: “بله، آقا.” کاپیتان با این حرف از اتاق خارج شد و روت و جاکز با عجله رفتن تا کارهاشون رو انجام بدن.

دویست کارگر چینی بعد از هفت سال کار دور از خونه داشتن به دهکده‌هاشون برمی‌گشتن. همه لباس‌های یکسان تیره پوشیده بودن و هر کدوم یه جعبه‌ی کوچیک چوبی در دست داشت. تمام دارایی و پولشون درون جعبه‌ها بود

همه تمام مدت جعبه‌شون رو کنار خودشون نگه می‌داشتن. وقتی سوار نان‌شان شدن، جاکز بهشون گفت کجا برن. چون کارگرهای چینی نمی‌تونستن خیلی خوب انگلیسی صحبت کنن، همه چیز رو خیلی با صدای بلند و به آرومی براشون توضیح می‌داد: “اینجا می‌خوابید. اینجا غذا می‌پزید و اینجا می‌خورید. در هوای خوب می‌تونید بیاید بالا و روی عرشه قدم بزنید و از هوای دریایی لذت ببرید.” کارگرهای چینی متوجه حرف‌هاش می‌شدن؟ چهره‌های خسته‌شون نشون نمیداد به چی فکر می‌کنن، بنابراین نمیشد مطمئن شد.

کشتی تا چهار ساعت دیگه به سمت فوجو حرکت می‌کرد. فقط زمان برای نامه نوشتن به خانواده و دوستان بود و مک‌ویر، روت و جاکز، همه می‌خواستن قبل از حرکت کشتی، نامه‌ها رو بنویسن.

نامه‌ی مک‌ویر برای زنش بود. کاپیتان مک‌ویر که زمان زیادی در دریا سپری می‌کرد زن و دو تا بچه‌هاش- لیدیا و تام رو زیاد درک نمی‌کرد. خیلی کم از زندگی‌شون خبر داشت و حرف خیلی کمی برای گفتن در مورد زندگی خودش به اونها داشت. لوسی مک‌ویر معمولاً نامه‌های شوهرش رو خیلی با دقت نمی‌خوند: اونا در رابطه با آب و هوا، دریا، و چیزهای دیگه‌ای نوشته شده بودن که به نظر لوسی زیاد جالب نبودن. یکی از بزرگ‌ترین نگرانی‌هاش این بود که شوهرش روزی برگرده و بخواد تمام مدت تو خونه با اون زندگی کنه. بنابراین نامه‌های شوهرش رو میخوند و دنبال کلماتی در این رابطه می‌گشت. من رو به بچه‌ها یادآوری کن

مک‌ویر قبل از اینکه اسمش رو زیر نامه بنویسه نوشت شوهر دوستدار تو.

نامه‌های روت خیلی کامل‌تر بودن و زنش همیشه از خوندن نامه‌هاش لذت می‌برد. با مادر روت که زیاد خوب نمیشنید و نیاز به کمک داشت زندگی می‌کرد. و اغلب، قسمت‌های خیلی جالب نامه‌های شوهرش رو با صدای بلند برای پیرزن می‌خوند. من کاپیتان آرومی رو که اشتباه نمیکنه رو به کاپیتانی که سریع فکر می‌کنه، ولی مجرمه ترجیح میدم. کار کردن باهاشون آسونتره روت با فکر مک‌ویر برای زنش نوشته بود

جاکز همیشه برای یه دوستش، یه دریانورد روی یه کشتی دیگه، نامه می‌نوشت و معمولاً هر اتفاقی که تو زندگیش می‌افتاد و اینکه در مورد اون موضوع چی فکر میکنه و چه احساسی داره رو براش شرح می‌داد. در این نامه نوشت: اون روز داشتم مدتی با یکی از خدمه حرف میزدم بعد کاپیتان ازم پرسید: “تو بودی حرف میزدی؟” گفتم: “بله.”

“دو ساعت!

گفت:

چی برای گفتن پیدا می‌کنی؟ وقتی در ساحل هستیم، آدم‌هایی رو می‌بینم که تمام روز حرف می‌زنن و بعد از ظهر دوباره میرن می‌خورن و حرف میزنن. مطمئناً دارن حرف‌های تکراری می‌زنن. درک نمی‌کنم.” آدم عجیبی نیست؟ بعضی وقت‌ها عصبانیم میکنه و بعضی وقت‌ها براش ناراحت میشم چون فکر می‌کنم واقعاً چیزی از زندگی نمی‌فهمه.

بعد از اینکه سه تا نویسنده نامه‌هاشون رو تموم کردن و پست‌کردن، نان‌شان آماده‌ی حرکت بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Captain MacWhirr

‘There’s some bad weather out there.’ Captain MacWhirr said to himself, looking at the barometer.

He was a quiet man, who never looked for trouble, and rarely found it. When he talked, which was not often, he used few words. This made some people think that he was not so clever. He had blue eyes, not much hair on top of his head - with thin yellow hair around the back and sides, and thick red hair on his face.

He had a strong, thick, short body. On shore - it didn’t matter where - he always wore the same brown hat, brown suit, and heavy black boots. But everyone who worked with him knew that he was a good captain. Ships under his command arrived on time, and he never had trouble with his crews.

When he was fifteen, MacWhirr ran away from home in Ireland to be a sailor. He didn’t tell his mother and father - who had a shop in Belfast - where he was until eight months later, when he sent them a letter from Chile.

Year after year he worked on different ships, and didn’t go home very often. But he wrote many letters home from all over the world. They were short, and always gave news about the weather: ‘It’s very hot here’ or ‘On Christmas Day at four o’clock in the afternoon it was very cold.’

In time he met a young woman that he liked. Her name was Lucy, but he did not have time to write much about her to his mother and father, because they died. MacWhirr married Lucy not long after he was given his first job as the captain of a ship.

The Nan-Shan was three years old and was made in Dumbarton, in Scotland. She was a fine, strong ship, neither too narrow nor too deep, and good in stormy weather.

At first the Nan-Shan sailed under a British flag, but then the owner, Mr Sigg, decided that it would be better to change to the old Thai flag. This was red with a big, white elephant in the middle of it. Jukes, the first mate, felt uncomfortable sailing under Thai colours.

‘It looks strange to me, that flag with the elephant on it,’ he said to Captain MacWhirr. ‘I don’t like it.’

‘There’s nothing wrong with it,’ replied Captain MacWhirr, looking up at the flag. ‘You just have to make sure that the crew put it the right way up.’

Jukes wasn’t happy with the captain’s answer. Later, down on deck, he told Solomon Rout about it. Rout, taking time out from the engine room, was the chief engineer.

He was a tall, fatherly man, and often listened - smiling - to young Jukes’s stories.

‘I can’t understand the captain,’ said Jukes. ‘You say one thing to him, and he takes it another way. I was ready to leave my job because we’re now sailing under that Thai flag. But all he could say was that you had to put it up the right way.’

‘And did you leave your job?’ asked Rout, smiling. After many years’ work on ships all over the world, Rout knew how important it was to have - and not to lose - a good job.

‘No, I didn’t,’ replied Jukes. He felt a little angry with himself because he talked of it but didn’t do it.

‘Rout!’ said the captain, arriving just then.

‘Yes, sir!’ Rout replied.

‘We’re sailing for Fu-chau this afternoon. The engines must be ready for one o’clock. And Jukes!’

‘Yes, sir?’

‘We’re taking two hundred Chinese labourers with us. They’re arriving in about twenty minutes. During the day, they can stay on deck, and at night they’ll sleep in the hold. Make sure that there’s room for them and their boxes.’

‘Yes, sir,’ said Jukes. And with that the captain went to his room, and Rout and Jukes hurried away to do their work.

The two hundred Chinese workers were going back to their villages after seven years of work away from home. They all wore the same dark clothes, and each one carried a little box which was made of wood.

In this box was everything that they had in the world, and all their work money. Each one kept his box near him at all times. When they came onto the Nan-Shan, Jukes told them where to go.

Because the Chinese labourers couldn’t speak English very well, he explained everything very loudly and slowly to them: ‘You sleep here. You cook food here, and here you eat. In fine weather, you can come up, walk on deck, and enjoy the sea air.’ Did the Chinese workers understand him? Their tired faces didn’t show what they were really thinking, so it was difficult to be sure.

In four hours the ship would leave for Fu-chau. There was just time to write to family and friends, and MacWhirr, Rout and Jukes all wanted to send letters before leaving.

MacWhirr’s letter was to his wife. Spending so much time at sea, Captain MacWhirr didn’t understand his wife and their two children - Lydia and Tom - very well. He knew little about their lives, and had little to tell them about his life.

Lucy MacWhirr usually didn’t read her husband’s letters very carefully: they spoke about the weather, the sea, and other things that she didn’t really find very interesting. Her one great worry was that one day he would come back, and want to live at home with her all the time.

So she read his letters looking for any words about that. Remember me to the children. Your loving husband, wrote MacWhirr, before he put his name at the bottom.

Rout’s letters were much fuller, and his wife always enjoyed reading them. She lived with Rout’s mother, who couldn’t hear very well, and needed help. And she often read the really interesting parts of her husband’s letters very loudly to the old woman.

I prefer a slow captain who does no wrong to a quick-thinking criminal one. They’re easier to work with, wrote Rout to his wife, thinking of MacWhirr.

Jukes always wrote to a friend of his - a sailor on another ship - and he usually described everything that happened in his life, and how he thought and felt about it.

In this letter he wrote: The other day I was talking with one of the crew for a while, and later the captain asked me: ‘Was that you talking?’ I said, ‘Yes.’

‘For two hours!’ he said. ‘What do you find to talk about?’ When we’re on shore I see people talking all day, and then in the evening they go on talking over drinks. Surely they’re saying the same things over again. I can’t understand it.’ Isn’t he a strange man?

Sometimes he makes me angry, and sometimes I feel sorry for him - because I think that he doesn’t really understand anything of life at all.

After the three writers finished and posted their letters, the Nan-Shan was ready to go on her way.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.