کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 03

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سه

“زمستان در جیمزتان”

تابستان گرم گذشت و پاییز خنک فرا رسید.

شهرک نشینان جیمزتان غذا کمی برای خوردن داشتند. بسیاری از مهاجران بیمار و ضعیف بودند. آنها به کمک احتیاج داشتند.

وقتی زمستان فرا رسید هیچ غذایی نبود. پوکوهانتس به شهرک نشینان جیمزتان کمک کرد. او از پدرش ذرت ، گوشت و مواد غذایی دیگری خواست. پوکوهانتس و سایر سرخپوست ها این غذا را در سبدهای بزرگ به جیمزتان آوردند. شاهزاده خانم شجاع سرخپوست به شهرک نشینان کمک کرد تا در زمستان سرد زندگی کنند.

کشتی ها از انگلستان به جیمزتان آمدند. پوهاتان از این موضوع خوشحال نبود. مردان سفید پوست بیشتری به دنیای جدید آمدند. پوهاتان از آنها ترسیده بود. او نگران آینده بود.

یک روز زمستان ، پوهاتان یک پیام رسان سرخپوست را به جیمزتان فرستاد. او برای کاپیتان اسمیت پیغامی داشت. “رئیس من پوهاتان می خواهد با شما صحبت کند. دنبالم بیایید.” جان اسمیت با پیام رسان تا دهکده پوهاتان رفت.

پوهاتان در خانه بزرگ خود بود. جان اسمیت کنار او نشست. پوهاتان گفت: “ما غذای زیادی برای مردم خود نداریم. شما الان باید این سرزمین را ترک کنید.”

چرا باید ترک کنیم؟”جان اسمیت پرسید:”

آن دو مرد برای مدت طولانی با هم صحبت کردند. نیمه شب پوهاتان گفت: “خیلی دیر شده است. می توانید در چادر کوچک کنار رودخانه بخوابید.”

کاپیتان اسمیت دعوت اورا پذیرفت. او برای خواب در چادر کوچک رفت.

در نیمه شب ، جان اسمیت کسی را در درگاه دید. بلند شد ، در را باز کرد و پوکوهانتس را دید. “جای تعجب است که شما را اینجا میبینم ، پوکوهانتس! لطفا بیایند داخل !”

“اوه ، کاپیتان اسمیت ، زندگی شما در خطر است. پدر من و طبیبان می خواهند امشب شما را بکشند. آنها نمی خواهند سفید پوستان در اینجا بمانند. شما باید الان فرار کنید.”

“شاهزاده خانم عزیز ، شما دوباره زندگی من را نجات دادیند. چگونه می توانم از شما تشکر کنم؟ چه می توانم به شما بدهم؟”جان اسمیت پرسید:

“حالافرار کنید!خودتان رانجات دهید!”پوکوهانتس دستش را لمس کرد و اسمیت فرار کرد.

جان اسمیت از چادر فرار کرد. او در نیمه شب به جیمزتاون رفت. وقتی وارد جیمزتان شد ، به شهرک نشینان گفت که پوکوهانتس دوباره جانش را نجات داد. بعد از این ماجرا ، کاپیتان اسمیت به انگلیس بازگشت.

“در دهکده پوکاهونتاس” همه فکر می کردند کاپیتان اسمیت مرده است. همه گفتند که او در اثر انفجار باروت کشته شد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Winter in Jamestown

The hot summer passed and the cool autumn arrived.

The Jamestown settlers had little food to eat. Many settlers were ill and weak. They needed help.

When winter arrived there was no food. Pocahontas helped the Jamestown settlers. She asked her father for corn, meat and other food. Pocahontas and other Indians brought the food to Jamestown in big baskets. The courageous Indian princess helped the settlers to live during the cold winter.

Ships came to Jamestown from England. Powhatan was not happy about this. More white men came to the New World. Powhatan was afraid of them. He was afraid of the future.

One winter day Powhatan sent an Indian messenger to Jamestown. He had a message for Captain Smith. “My chief Powhatan wants to speak to you. Follow me.” John Smith followed the messenger to Powhatan’s village.

Powhatan was in his longhouse. John Smith sat next to him. “We have no more food to give to your people. You must all leave this land now,” said Powhatan.

“Why must we leave?” asked John Smith.

The two men talked for a long time. At midnight Powhatan said, “It is very late. You can sleep in the small cabin near the river.”

Captain Smith accepted the invitation. He went to sleep in the small cabin.

During the night, John Smith heard someone at the door. He got up, opened the door and saw Pocahontas. “What a surprise to see you, Pocahontas! Please come in!”

“Oh, Captain Smith, your life is in danger. My father and the medicine men want to kill you tonight! They don’t want white people to stay here. You must run away now.”

“Dear princess, you are saving my life again. How can I thank you? What can I give you?” asked Captain Smith.

“Runaway now! Save yourself!” Pocahontas touched his hand and ran away.

John Smith ran out of the cabin. He walked to Jamestown in the middle of the night. When he arrived in Jamestown he told the settlers that Pocahontas saved his life again. After this adventure, Captain Smith returned to England.

‘In Pocahontas’ village everyone thought that Captain Smith was dead. Everyone said that he was killed by a gunpowder explosion.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.