خون بها رئیس سرخ

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خون بها رئیس قرمز / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

خون بها رئیس سرخ

توضیح مختصر

داستان پیرامون دو آدم ربا است که پسر مردی متشخص را دزدیده اند و بعدا از این کار خود پشیمان می شوند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش اول

این به نظر یک چیز خوب است، اما صبر کنید تا به شما بگویم. من و بیل دریزول هنگامی که او ایده آدم ربایی را داشت، در آلاباما بودیم. شهری در آلاباما به نام «سامیت» وجود دارد. ساکنان شهر مردمان بسیار عادی بودند.

من و بیل حدود ششصد دلار داشتیم. ما برای طرح خود در ایلینویز به دو هزار دلار بیشتر احتیاج داشتیم. ما در مورد همه چیز در مقابل هتلمان بحث کردیم.

من گفتم: «سامیت بهترین مکان برای آدم ربایی است. والدین در شهرهای کوچک عاشق بچه هایشان هستند.»

بیل گفت: «و سامیت یک روزنامه مهم با خبرنگاران کنجکاو ندارد.»

گفتم: «حق با تو هست. سامیت احتمالاً فقط یک کلانتر تنبل دارد. به نظر می رسد مکان مناسبی برای آدم ربایی است.»

ما قربانی خود را با دقت انتخاب کردیم. او تنها فرزند مرد مهمی به نام «ابنزر دورست» بود. آقای دورست محترم و سرسخت بود. کودک پسری ده ساله با موهای قرمز بود.

من به بیل گفتم: «من مطمئن هستم كه ابنزر دورست دو هزار دلار باج برای پسر كوچك خود پرداخت می كند.» اما صبر کنید تا من به شما بگویم.

در دو مایلی سامیت یک کوه کوچک و یک جنگل وجود داشت. ما اینجا یک غار پیدا کردیم. این مکان مخفیگاه عالی برای ما بود. ما غذا و نوشیدنی خریداری کردیم و در غار گذاشتیم.

یک شب با یک اسب و درشکه از کنار خانه ی دورست رد شدیم. بچه در خیابان بود. او در حال پرتاب سنگ به یک گربه ی کوچک بود.

بیل فریاد زد: «هی پسر کوچولو!»

پسرک سنگی را به سمت چشم بیل پرت کرد.

بیل با عصبانیت گفت: «این کار پانصد دلار بیشتر روی دست آقای دورست خواهد گذاشت.»

پسر مانند یک خرس جنگید اما در آخر ما او را در درشکه انداختیم. سریع دور شدیم و او را به غار بردیم. آن شب اسب و درشکه را به روستا بردم و بعد به غار برگشتم.

وقتی رسیدم، در ورودی غار آتش اردوگاه بود. بیل زخمهایی روی صورتش داشت.

پسر دو پر بزرگ در موهای قرمز داشت و گفت: «ها! این اردوگاه رئیس سرخ (مبارز بزرگ سرخ پوست) است!»

بیل گفت: «اوضاع فعلی اش خوب است. او در حال بررسی برخی زخمهای روی پاهایش بود.» ما سرخ پوست ها بازی می کنیم. من یک شکارچی به نام هنک پیر هستم و زندانی رئیس سرخ هستم. او فردا صبح زود می خواهد پوست سرم را بکند.

آن پسر خیلی سرگرم بود. او فراموش کرد که زندانی ما است زیرا عاشق اردو زدن در غار بود.

او به من نگاه کرد و گفت: «اسم تو الان چشم مار است. تو یک جاسوس هستی. وقتی سرخ پوست ها برگشتند ، تو را روی آتش می پزند.»

شام خوردیم و بچه خیلی غذا خورد و زیاد صحبت کرد.

«من این مکان را دوست دارم. من قبلاً هرگز اردو نزدم. از مدرسه متنفرم . آیا سرخ پوست واقعی در جنگل وجود دارد؟ من غذای بیشتری می خواهم. چه چیزی باعث می شود بینی شما اینقدر قرمز شود هنک؟ پدر من پول زیادی دارد. آیا ستاره ها داغ هستند؟ من دخترها را دوست ندارم. چرا پرتغال ها گرد هستند؟ آیا تختخوابی در این غار وجود دارد؟ یک طوطی می تواند صحبت کند اما یک ماهی نمی تواند. »

بچه صدای بسیار بلندی داشت و بیل را ترساند.

گفتم: «رئیس سرخ، آیا می خواهید به خانه بروید؟ »

پرسید:«چرا؟ من در خانه سرگرمی ندارم. از مدرسه متنفرم. دوست دارم اردو بزنم. لطفا مرا به خانه نبرید.»

گفتم: «باشد. ما مدتی در غار خواهیم ماند.»

او گفت.«اوه خوبه من هرگز در تمام زندگی اینقدر سرگرم نبودم.»

حدود ساعت یازده شب به رختخواب رفتیم. رئیس سرخ بین ما بود. ما نتوانستیم سه ساعت بخوابیم زیرا او بالا و پایین پرید و فریاد زد. او هنوز در حال بازی رئیس سرخ بود. سرانجام خوابم برد اما خواب های بدی دیدم.

از خواب بیدار شدم زیرا بیل مانند زن وحشت زده فریاد می زد. شنیدن جیغ مرد بزرگ ، قوی و چاق از این طریق وحشتناک بود. پریدم بالا و چی دیدم؟ رئیس سرخ روی بیل نشسته بود. موهای بیل را با یک دست می کشید. در دست دیگرش چاقو داشت. او سعی داشت پوست سر بیل را بکند!

من چاقو را از بچه گرفتم اما بیل هنوز وحشت داشت. او سعی کرد بخوابد اما نتوانست. کمی خوابیدم اما بعد چیزی یادم آمد. رئیس سرخ می خواست آن روز صبح مرا با آتش بپزد.

«سام ، فکر می کنی پدر بچه پول برای شیطان کوچک بدهد؟»

گفتم: «مطمئنا. والدین عاشق شیاطین کوچک پر سر و صدا هستند. حالا صبحانه درست کن و من چند دقیقه دیگر برمی گردم.»

تا بالای کوه کوچک قدم زدم و به پایین نگاه کردم. شهر سامیت آرام بود. هیچ کس به دنبال بچه یا آدم ربایان نبود. انتظار داشتم که مردان روستا را ببینم که با شن کش می دویدند. اما همه چیز آرام بود. من فقط یک نفر را دیدم که با اسب خود بی سر و صدا در دهات کار می کند.

فکر کردم: «والدین هنوز درباره این آدم ربایی اطلاعاتی ندارند.»

وقتی به غار برگشتم، بیل خشمگین بود و صورتش قرمز بود. پسرک قصد داشته سنگ بزرگی را به بیل پرتاب کند.

بیل گفت: «او سیب زمینی داغ را به پشت من زد. و من او را زدم.»

بچه به بیل گفت: «مراقب باش! قبل از این هرگز کسی رئیس سرخ را نزده»

پس از صرف صبحانه ، کودک یک پلخمان (تیر کمان به شکل ۷) از جیب خود بیرون آورد و به بیرون غار رفت.

بیل پرسید«فکر می کنی او فرار خواهد کرد ، سام؟»

نه ، او نمی خواهد. امروز باید پیامی را برای پدرش ارسال کنیم. ما باید از او باج بگیریم.

درست پس از آن، فریاد بلندی شنیدیم. رئیس سرخ با پلخمان (تیرکمان به شکل ۷)بازی می کرد. ناگهان سنگی به پشت گوش چپ بیل برخورد کرد. او درون یک دیگ آب گرم در آتش افتاد. من او را کشیدم و به مدت نیم ساعت روی سرش آب سرد ریختم. هنگامی که بیل نهایتا توانست صحبت کند، گفت: «لطفا از اینجا نرو و مرا با این کودک تنها نگذار.»

من به بیرون غار رفتم و با عصبانیت گفتم: «اگر درست رفتار نکنید، من شما را به خانه می برم. حالا می خواهید خوب باشید؟»

او با ناراحتی گفت: «من فقط بازی می کردم. من نمی خواستم به هنک پیر آسیب بزنم. اما چرا او من را زد؟ من ادب را نگه خواهم داشت چشم مار ،اما لطفا مرا به خانه نفرستید. آیا امروز می توانم «پیشاهنگ سیاه» بازی كنم؟»

گفتم: «من بازی را یاد ندارم. تو و بیل می توانید تصمیم بگیرید. مدتی می روم. حالا بیا تو و از بیل عذرخواهی کن.»

وارد غار شدیم و بچه عذرخواهی کرد. سپس با بیل صحبت کردم:

«امروز برای ارسال نامه ای به آقای دورست به پوپل کوو می روم. می خواهم باج را طلب کنم.»

«می دونی ، سام، در گذشته ما کارهای خطرناک زیادی را با هم انجام دادیم. من در جریان زمین لرزه ها، آتش سوزی ها، سیل ها ، طوفان ها ، سرقت های قطار و یورش پلیس ، با تو بودم. و هیچ وقت از کسی یا چیزی نمی ترسیدم. اما اکنون من از این بچه می ترسم. پس زود برگرد.»

متن انگلیسی فصل

Part One

It looked like a good thing, but wait until I tell you. Bill Driscoll and I were in Alabama when he had the kidnapping idea. There is a town in Alabama called Summit. The inhabitants of the town were very normal people.

Bill and I had about six hundred dollars. We needed two thousand dollars more for our scheme in Illinois. We discussed everything in front of our hotel.

“Summit is the best place for kidnapping,” I said. “Parents love their children in small towns.”

“And Summit doesn’t have an important newspaper with curious reporters,” said Bill.

“You’re right. Summit probably has only one lazy sheriff. It looks like the perfect place for kidnapping,” I said.

We chose our victim carefully. He was the only child of an important man named Ebenezer Dorset. Mr Dorset was respectable and stingy. The kid was a boy of ten with red hair.

“I’m sure Ebenezer Dorset will pay the ransom of two thousand dollars for his little boy,” I said to Bill. But wait until I tell you.

About two miles from Summit there was a little mountain and a forest. We found a cave here. It was the perfect hiding place for us. We bought food and drink and put it in the cave.

One evening we passed by the Dorsets’ house with a horse and buggy. The kid was in the street. He was throwing stones at a little cat.

“Hey, little boy,” cried Bill.

The boy threw a stone at Bill’s eye.

“This will cost Mr Dorset five hundred dollars more,” said Bill angrily.

The boy fought like a bear but at last we put him in the buggy. We drove away quickly and took him to the cave. That evening I took the horse and buggy back to the village and then I returned to the cave.

When I arrived there was a camp fire at the entrance of the cave. Bill had some scratches on his face.

The boy had two big feathers in his red hair and said, “Ha! This is the camp of Red Chief, the great Indian warrior!”

“He’s all right now,” said Bill. He was examining some scratches on his legs. “We’re playing Indians. I’m a hunter called Old Hank and I’m Red Chief’s prisoner. He’s going to scalp me early tomorrow morning.”

The boy was having a lot of fun. He forgot he was our prisoner because he loved camping out in the cave.

He looked at me and said, “Your name is now Snake Eye. You’re a spy. When the Indians return they will cook you on the fire!”

We had dinner, and the kid ate a lot and talked a lot.

“I like this place. I never camped out before. I hate school. Are there any real Indians in the forest? I want some more food. What makes your nose so red, Hank? My father has lots of money. Are the stars hot? I don’t like girls. Why are oranges round? Are there any beds in this cave? A parrot can talk but a fish can’t.”

The kid had a very loud voice and he scared Bill.

“Red Chief,” I said, “do you want to go home?”

“Why,” he asked. “I don’t have fun at home. I hate school. I like to camp out. Please don’t take me home.”

“All right,” I said. “We’ll stay here in the cave for a while.”

“Oh, good,” he said. “I never had so much fun in all my life.”

We went to bed at about eleven o’clock. Red Chief was between us. We couldn’t sleep for three hours because he jumped up and down and screamed. He was still playing Red Chief. At last I fell asleep but I had bad dreams.

I woke up because Bill was screaming like a frightened woman. It was terrible to hear a big, strong, fat man scream in that way. I jumped up and what did I see? Red Chief was sitting on Bill. He was pulling Bill’s hair with one hand. In the other hand he had a knife. He was trying to take Bill’s scalp!

I took the knife from the kid but Bill was still terrified. He tried to sleep but he couldn’t. I slept a little but then I remembered something. Red Chief wanted to cook me on the fire that morning.

“Sam, do you think the kid’s father will pay money for the little devil?”

“Sure,” I said. “Parents love noisy little devils. Now you cook breakfast and I’ll come back in a few minutes.”

I walked to the top of the little mountain and looked down. The town of Summit was quiet. No one was looking for the kid or the kidnappers. I expected to see the men of the village running about with pitchforks. But everything was silent. I only saw one man working quietly in the country with his horse.

“The parents don’t know about the kidnapping yet,” I thought.

When I returned to the cave Bill was furious and his face was red. The boy wanted to throw a big rock at Bill.

“He put a hot potato down my back,” said Bill. “And I hit him.”

“Be careful,” said the kid to Bill. “No one ever hit Red chief before!”

After breakfast the kid took a sling shot out of his pocket and went outside the cave.

“Do you think he’ll run away, Sam,” asked Bill.

“No, he won’t. Today we have to send a message to his father. We must ask him for the ransom money.”

Just then we heard a loud cry. Red Chief was playing with the sling shot. Suddenly a rock hit Bill behind his left ear. He fell in the fire across a pot of hot water. I pulled him up and poured cold water on his head for half an hour. When Bill could finally speak he said, “Don’t go away and leave me alone with the kid, please.”

I went outside the cave and said angrily, “If you don’t behave, I’ll take you home. Now, are you going to be good?”

“I was only playing,” he said sadly. “I didn’t want to hurt old Hank. But why did he hit me? I’ll behave, Snake Eye, but please don’t send me home. Can I play Black Scout today?”

“I don’t know the game,” I said. “You and Bill can decide. I’m going away for a while. Now come in and apologize to Bill.”

We went into the cave and the kid apologized. Then I spoke to Bill.

“Today I’m going to Poplar Cove to send a letter to Mr Dorset. I’m asking for the ransom money.”

“You know, Sam, in the past we did many dangerous things together. I was with you during earthquakes, fires, floods, cyclones, train robberies and police raids. And I was never afraid of anyone or anything. But now I’m afraid of this kid. So come back soon.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.