پایان داستان

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: پیانو / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

پایان داستان

توضیح مختصر

داستان جناب آنتونی اوانس تموم میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

پایان داستان

جناب آنتونی اوانس به طرف من برگشت. گفت: “مسابقه آغاز چیزهای شگفت‌انگیز بود برام. سه سال به کالج موسیقی رفتم. البته سخت کار کردم ولی از هر دقیقه‌اش لذت می‌بردم. همیشه تعطیلات به مزرعه برمیگشتم. و یک تابستون، وقتی ۲۰ ساله بودم، از دوشیزه لیندا وود سؤال خیلی مهمی پرسیدم. بهش گفتم: “نمیتونم چیز زیادی بهت بدم، لیندا. ولی یه روز پولدار و مشهور میشم. بعد دوباره برمی‌گردم و ازت می‌خوام باهام ازدواج کنی.” نگاهی طولانی و پر از عشق بهم کرد. و خندید. گفت: “آه، آنتونی. تا زمانی که پولدار و مشهور بشی منتظر نمون. همین حالا ازم بخواه.” من هم خواستم و ازدواج کردیم.

شصت ساله با هم زندگی می‌کنیم. پنج سال قبل ملکه ما رو به کاخ باکینگهام دعوت کرد. وقتی وارد کاخ شدم، آقای آنتونی اوانس بودم. وقتی از کاخ خارج شدم، جناب آنتونی اوانس بودم. و” دست زنش رو گرفت. “لیندای عزیزم، بانو اوانس شد.”

درِ اتاق رختکن زده شد. صدایی گفت: “دو دقیقه- جناب اوانس!”

موسیقیدان مشهور بلند شد و ایستاد. گفت: “آماده‌ام.” به طرف من برگشت.

“تا حالا چند تا کنسرت دادم؟ دو هزار تا؟ سه هزار تا؟ برای من هر کنسرت، جدید و هیجان‌انگیز هست. حالا برو عزیزم، و داستانت رو بنویس. به خواننده‌های روزنامه‌ات بگو من مرد خیلی خوش‌شانسی هستم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

The End of the Story

Sir Anthony Evans turned to me. ‘That competition was the start of wonderful things for me,’ he said. ‘I went to the College of Music for three years. Of course, I worked hard, but I enjoyed every minute. I always went back to the farm for my holidays. And one summer, when I was twenty, I asked Miss Linda Wood a very important question. “I can’t give you much, Linda,” I told her. “But one day I shall be rich and famous. Then I’ll come back again, and I’ll ask you to marry me.” She gave me a long, loving look. Then she laughed. “Oh, Anthony,” she said. “Don’t wait until you’re rich and famous. Ask me now!” So I did - and here we are!’

‘We’ve been married for sixty years. Five years ago, the Queen invited us to Buckingham Palace. I was Mr Anthony Evans when I went into the Palace. I was Sir Anthony Evans when I came out. and,’ - he took his wife’s hand. ‘my dear Linda was Lady Evans.’

There was a knock at the door of the dressing-room. ‘Two minutes, Sir Anthony’ said a voice.

The famous musician stood up. ‘I’m ready,’ he said. He turned to me.

‘How many concerts have I given? Two thousand? Three thousand? For me, every concert is new and exciting. Now go, my dear, and write your story. Tell the readers of your newspaper that I am a very lucky man.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.