انگشت از دست رفته

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: زنان شماره یک در آژانس کارآگاهی / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

انگشت از دست رفته

توضیح مختصر

ما راموتسوی حرف مردی رو که ادعا می‌کرد انگشتش رو در حادثه‌ای در کارخونه از دست داده، رد می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

انگشت از دست رفته

ما راموتسوی صاحب یکی از کارخانه‌های گابورون رو می‌شناخت. هکتور لپودیس از ما راموتسوی خواست برای نوشیدن یک قهوه اونو در هتل پرزیدنت ببینه.

گفت: “مشکلی دارم. یکی از کارگرانم، سولومون مورتسی، ناگهانی از کار جدا شد. چند هفته بعد، نامه‌ای از وکیلش در ماهالاپیه دریافت کردم. ازم میخواد ۴۰۰۰ پولا به مورتسی پرداخت کنم. میگه مورتسی یکی از انگشت‌هاش رو در حادثه‌ای در کارخانه‌ی من از دست داده.”

ما راموتسوی پرسید: “و حادثه‌ای هم رخ داده؟”

هکتور گفت: “یه دفتر حوادث در کارخانه وجود داره. اگه کسی آسیب ببینه، باید اونجا بنویسه. دفتر رو نگاه کردم. چند روز قبل از اینکه مورتسی بره، حادثه‌ای رخ داده. ولی فقط یه بریدگی بود.”

ما راموتسوی با هکتور به کارخونه رفت و به دفتر نگاه کرد. اطلاعات حادثه‌ی مورتسی رو خوند:

مورتسی انگشتش رو برید. از انگشت اشاره، انگشت شماره‌ی دوم. دستگاه موجب بریدگی شده. دست راست. امضا: سولومون مورتسی.

بعد نامه‌ی وکیل مورتسی رو خوند.

حادثه‌ای در ماه می در کارخانه‌ی شما برای مشتری من اتفاق افتاده. اون روز بعدتر به بیمارستان پرنسس مارینا رفته. ولی انگشتش بدتر شده. بنابراین هفته‌ی بعدش انگشتش رو بریدن (گزارش بیمارستان رو ببینید.)

حادثه به این علت اتفاق افتاده که دستگاه‌های کارخانه‌ی شما ایمن نیستن. بنابراین باید چهار هزار پولا به مشتری من پرداخت کنید. وگرنه اون میره دادگاه، بعد مجبور می‌شید پول بیشتری پرداخت کنید.

ما راموتسوی گزارش بیمارستان رو‌ خوند. تاریخش درست بود، کاغذ واقعی به نظر می‌رسید و امضای یک دکتر هم زیرش بود.

گفت: “پس انگشتش رو بریده و انگشتش بدتر شده. شرکت بیمه شما چی میگه؟”

هکتور گفت: “موافقت کردن ۴۰۰۰ پول رو به مورتسی پرداخت کنن. ولی من نمی‌خوام به این مرد پول بدم. هیچ وقت ازش خوشم نمیومد. و چند از کارگرهام هم ازش خوششون نمیاد. داستان از دست دادن انگشت تو کارخونه‌ام رو باور نمی‌کنم.”

ما راموتسوی گفت: “ولی مردی که انگشتش رو از دست داده، به پول نیاز داره. چرا پولش رو نمیدید؟”

هکتور گفت: “برای اینکه اگه این بار پولش رو بدم، شاید دوباره همین کار رو انجام بده. فکر نمی‌کنم مرد صادقی باشه. ولی اگه من اشتباه می‌کنم، پولش رو میدم.”

ما راموتسوی فکر کرد: “مورتسی داره دروغ میگه؟ انگشتش رو بعد از حادثه‌ی کارخانه‌ی هکتور از دست داده یا نه؟”

اون شب خوب نخوابید. خیلی گرم بود و سگ‌های شهر سر و صدای زیادی به پا کرده بودن. بلند شد و برای خودش چایی درست کرد و به مورتسی فکر کرد. بعد فکری به ذهنش رسید.

فکر کرد: “شاید مورتسی قبلاً از شرکت بیمه پول گرفته باشه.”

شش تا شرکت بیمه‌ی بزرگ در گابورون بود. ما راموتسوی صبح روز بعد، به شرکت‌ها زنگ زد. سه تای اولی نتونستن کمکی بهش بکنن، ولی شرکت چهارم، شرکت بیمه‌ی حوادث کالاهاری، اطلاعات جالبی داشت.

زنی از شرکت گفت: “سه سال پیش ادعایی در مورد مردی به اسم مورتسی داشتیم و یک زن از شرکت. از گاراژی در شهر بود. یکی از کارگرانشون یکی از انگشت‌هاش رو در حادثه‌ای از دست داده بود. گاراژ پیش ما بیمه بود، بنابراین مجبور به پرداخت بودیم.”

ما راموتسوی خیلی هیجان‌زده شد. “چهار هزار پولا؟”

“تقریباً، سه هزار و هشتصد.”

ما راموتسوی پرسید: “دست راست؟ انگشت دوم از طرف انگشت شست؟”

زن گفت: “گزارش بیمارستان هست. بله، درسته. وضع انگشت بدتر شده و بریدنش.”

ما راموتسوی که خیلی خوشحال و راضی بود، تلفن رو قطع کرد. پس مورتسی قبل از اینکه در کارخونه‌ی هکتور شروع به کار کنه، انگشتش رو از دست داده بود.

ما راموتسوی تصمیم گرفت بره ماهالاپیه. تا اونجا دو ساعت راه با ماشین در جاده‌ای خراب بود، ولی از رفتن به اونجا خوشحال بود. می‌خواست مورتسی و وکیلش رو ببینه.

ما راموتسوی، ما ماکوتسی رو گذاشت تو دفتر و با ون کوچیک سفیدش رفت ماهالاپیه. روز خیلی گرمی بود. از کنار تپه‌ها به طرف موچودی و بعد به دره‌ای فراخ گذشت. دور و بر چیزی نبود - فقط ییلاقات خالی و صاف.

یک مرتبه یک مار بزرگ و سبز سریع اومد روی جاده. ما راموتسوی نتونست ون رو به موقع نگه داره. سرعتش رو کم کرد و از آینه عقب رو نگاه کرد. ولی نتونست مار رو تو جاده ببینه. کجا بود؟

ون رو نگه داشت، ولی هنوز هم نمی‌تونست مار رو ببینه. شاید جایی تو ون بود. گاهی راننده‌ها بدون اینکه بدونن مارها رو برمی‌داشتن. مار رو تو ماشین‌هاشون نمی‌دیدن. بعد مار نیششون میزد. موقع رانندگی میمردن.

ما راموتسوی از ون کوچیک سفید پیاده شد و کنارش ایستاد. مار توی ون بود؟ چطور می‌تونست مار رو بیاره بیرون؟

جاده خیلی خلوت بود، ولی بعد یه ماشین دید. وقتی نزدیک شد، سرعتش رو کم کرد.

راننده مؤدبانه صدا زد: “مشکلی دارید، خانم؟”

ما راموتسوی به اون طرف جاده رفت و مار رو توضیح داد. مرد ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد.

گفت: “مارها می‌تونن برن تو موتور. ممکنه خطرناک باشه. کار خوبی کردید، ایستادید.” به طرف ون رفت و داخل موتور رو نگاه کرد. خیلی آروم گفت: “تکون نخورید. اینجاست.”

ما راموتسوی داخل رو نگاه کرد. اول نتونست چیزی غیرعادی ببینه. بعد مار یک‌مرتبه کمی تکون خورد و ما راموتسوی دیدش.

مرد گفت: “خیلی با احتیاط به طرف در برگردید. سوار ون بشید و روشنش کنید. فهمیدید؟”

ما راموتسوی کاری که بهش گفته شده بود رو انجام داد. موتور بلافاصله روشن شد. صدایی از جلو اومد. بعد از مدتی، مرد بهش گفت ماشین رو خاموش کنه.

داد زد: “می‌تونید بیاید بیرون. کار مار تموم شده!”

ما راموتسوی از ون پیاده شد و رفت جلو. داخل موتور رو نگاه کرد و مار رو دید. دو تیکه شده بود.

مرد گفت: “حالا در امانید.”

ما راموتسوی ازش تشکر کرد و روند و رفت. این سفر به ماهالاپیه داشت ماجراجویی میشد.

وقتی به ماهالاپیه رسید، رفت دفتر وکیل.

وکیل گفت: “مشتری من، آقای مورتسی، کمی دیر می‌کنه.”

ما راموتسوی اطراف دفتر رو نگاه کرد. اتاق فقیرانه به نظر می‌رسید با اسباب و اثاثیه‌ی کم.

گفت: “پس کار و بار این روزها خوب نیست.”

وکیل با عصبانیت گفت: “بد نیست. در حقیقت خیلی مشغولم.”

ما راموتسوی گفت: “احتمالاً گوش دادن به دروغ‌های مشتری‌هاتون خیلی زمان میبره.”

وکیل به آرومی گفت: “مشتری‌های من دروغ نمیگن.”

ما راموتسوی گفت: “نمیگن؟ آقای مورتسی چطور؟ چند تا انگشت داره؟”

وکیل گفت: “نه تا. یا نه و نیم تا، می‌دونید که.”

ما راموتسوی گفت: “خیلی جالبه، پس چطور سه سال قبل ادعایی موفقیت‌آمیز به شرکت بیمه‌ی حوادث کالاهاری انجام داده؟ به خاطر از دست دادن انگشتی در حادثه‌ای در گاراژ بود.”

وکیل به صدایی ضعیف گفت: “سه سال قبل؟ یه انگشت؟”

ما راموتسوی گفت: “بله. چهار هزار پولا خواسته. شرکت بیمه سه هزار و هشتصد تا بهش پرداخت کرده. شرکت شماره‌ی ادعانامه رو داده بهم، اگه می‌خواید کنترل کنید.”

وکیل چیزی نگفت و ما راموتسوی براش ناراحت شد. فقط سعی داشت کارش رو انجام بده.

ما راموتسوی گفت: “گزارش بیمارستان رو نشونم بده.” وکیل گزارش رو از میزش در آورد و ما راموتسوی نگاهش کرد. گفت: “ببین. درست همونطور که فکر می‌کردم. تاریخ رو نگاه کن. یه نفر عوضش کرده. انگشت آقای مورتسی یه بار بریده شده، شاید به علت حادثه‌ای. ولی تاریخ عوض شده. پس حالا مثل حادثه‌ای جدید به نظر میرسه.”

وکیل کاغذ رو گرفت و گرفت جلو نور. میشد تعویض تاریخ رو به وضوح دید.

همون موقع مورتسی رسید.

وکیل به سردی گفت: “بشین.”

مورتسی تعجب کرد. ولی نشست.

شروع کرد: “پس شما خانمی هستید که می‌خواید پرداخت کنید–”

وکیل گفت: “نیومد اینجا پولی پرداخت کنه. اومده یه سؤال بپرسه. چرا همیشه ادعا می‌کنی یه انگشتت رو از دست دادی؟”

ما راموتسوی گفت: “بله. باور دارم ادعا می‌کنی سه تا انگشت از دست دادی. ولی وقتی به دستت نگاه می‌کنم، می‌بینم فقط یه انگشتت نیست. شگفت‌انگیزه! شاید دارویی میشناسی که انگشت جدید در میاره!”

وکیل با تعجب پرسید: “سه تا انگشت؟”

ما راموتسوی گفت: “بله. یکی موردِ شرکت بیمه‌ی حوادث کالاهاری بود. و بعد– اسم شرکت چی بود؟ فراموش کردم.” مورتسی به آرومی گفت: “بیمه‌ی ستاره.”

ما راموتسوی گفت: “آه! بابتش ممنونم.”

وکیل گزارش بیمارستان رو به طرف مورتسی تکون داد.

با عصبانیت گفت: “این دیگه پایان بازیته.”

ما راموتسوی پرسید: “چرا این کار رو کردی؟ فقط همین رو بهم بگو.”

مورتسی گفت: “من از پدر و مادرم مراقبت می‌کنم. و یه خواهر دارم که یه بیماری بد داره. بیماری از اونهاییه که این روزها همه رو میکشه، من باید مراقب بچه‌هاش هم باشم.”

ما راموتسوی به چشم‌هاش نگاه کرد. مورتسی دروغ نمی‌گفت.

با خودش فکر کرد: “اگه مورتسی بیفته زندان، پدر و مادر و خواهرش خیلی عذاب میکشن.” گفت: “خیلی‌خوب. من چیزی در این مورد به پلیس نمیگم. ولی باید قسم بخوری که دیگه انگشت از دست داده‌ای در کار نباشه. میفهمی؟”

مورتسی سریع گفت: “بله. شما خانم خوبی هستید.”

ما راموتسوی به وکیل نگاه کرد و گفت: “ولی بعضی وقت‌ها میتونم خانم خیلی بدی هم باشم. بعضی مردم این کشور، بعضی از مردها فکر می‌کنن زن‌ها ملایمن. خب. من نیستم. امروز تو راه اینجا یه مار بزرگ رو کشتم.”

وکیل گفت: “اِ؟ چیکار کردید؟”

ما راموتسوی گفت: “دو تیکه‌اش کردم. دو تیکه.”

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

A Missing Finger

Mma Ramotswe knew the owner of one of the factories in Gaborone. Hector Lepodise asked Mma Ramotswe to meet him for coffee at the President Hotel.

‘I have a problem,’ he said. ‘One of my workers, Solomon Moretsi, left his job suddenly. A few weeks later, I had a letter from his lawyer up in Mahalapye. He is asking me to pay Moretsi four thousand pula. He says Moretsi lost a finger in an accident in my factory.’

‘And was there an accident,’ asked Mma Ramotswe.

‘There is an accident book in the factory,’ said Hector. ‘If anyone gets hurt, they must write it down in the book. I looked in the book. There was an accident some days before Moretsi left. But it was only a cut.’

Mma Ramotswe went to the factory with Hector and looked in the book. She read the information about Moretsi’s accident:

MORETSI CUT HIS FINGER. NO 2 FINGER COUNTING FROM THUMB. MACHINE DID IT. RIGHT HAND. SIGNED: SOLOMON MORETSI.

Then she read the letter from Moretsi’s lawyer.

My client had an accident at your factory on May. He went to the Princess Marina Hospital the next day. But the finger went bad. So the following week it was cut off (see hospital report).

The accident happened because the machines in your factory are not safe. So you must pay my client four thousand pula, or he will go to judge. Then you will have to pay more money.

Mma Ramotswe read the hospital report. It had the right date, the paper looked real and there was the signature of a doctor.

‘So he cut his finger and it went bad,’ she said. ‘What does your insurance company say?’

‘They have agreed to pay Moretsi four thousand pula,’ said Hector. ‘But I don’t want to pay this man. I never liked him. And some of the other workers didn’t like him either. I don’t believe his story about losing a finger in my factory.’

‘But a man with a missing finger needs money,’ said Mma Ramotswe. ‘Why don’t you just pay him?’

‘Because if I pay him this time, perhaps he will do the same thing again,’ said Hector. ‘I don’t think he is an honest man. But if I am wrong, then I will pay him.’

‘Is Moretsi lying,’ thought Mma Ramotswe. ‘Did he lose his finger after the accident in Hector’s factory or not?’

That night she did not sleep well. It was very hot, and the dogs in the town were making a lot of noise. She got up and made herself some tea, and thought about Moretsi. Then she had an idea.

‘Perhaps Moretsi has received money from an insurance company before,’ she thought.

There were six large insurance companies in Gaborone. Next morning, Mma Ramotswe telephoned them. The first three could not help her, but the fourth, the Kalahari Accident Insurance Company, had some interesting information.

‘We had a claim about a man called Moretsi three years ago,’ and a woman from the company. ‘It was from a garage in town. One of their workers lost a finger in an accident. The garage was insured with us, so we had to pay.’

Mma Ramotswe felt very excited. ‘Four thousand pula?’

‘Nearly, three thousand eight hundred.’

‘Right hand,’ asked Mma Ramotswe. ‘Second finger counting from the thumb?’

‘There’s a hospital report,’ said the woman. ‘Yes, that’s right. The finger went bad, so it was cut off.’

Mma Ramotswe put down the phone, feeling very pleased. So Moretsi lost a finger before he started work in Hectors factory.

Mma Ramotswe decided to drive to Mahalapye. It was a two-hour drive on a bad road, but she was happy to go there. She wanted to meet Moretsi and his lawyer.

Mma Ramotswe left Mma Makutsi in the office and drove up to Mahalapye in the tiny white van. It was a very hot day. She drove past the hills to the cast of Mochudi and into the wide valley. All around there was nothing - just flat, empty country.

Suddenly a big green snake moved quickly across the road. Mma Ramotswe could not stop the van in time. She slowed down, looking behind her in the mirror. But she could not see the snake in the road. Where was it?

She stopped the van, but she still could not see the snake. Perhaps it was somewhere in the van. Sometimes drivers picked up snakes without knowing. They did not see the snake in their car. Then the snake bit them. They died as they were driving.

Mma Ramotswe got out of the tiny white van and stood next to it. Was the snake in the van? How could she get it out?

The road was very quiet, but then she saw a car. As it came nearer, it slowed down.

‘Are you in trouble, Mma,’ the driver called out politely.

Mma Ramotswe crossed the road and explained about the snake. The man turned off his engine and got out of the car.

‘Snakes can get into the engine,’ he said. ‘It can be dangerous. You were right to stop.’ He went over to the van and looked inside the engine. ‘Don’t move,’ he said very softly. ‘There it is.’

Mma Ramotswe looked inside. At first she could not see anything unusual. Then suddenly the snake moved a little and she saw it.

‘Walk very carefully back to the door,’ said the man. ‘Get into the van and start the engine. Understand?’

Mma Ramotswe did as she was told. The engine started immediately. There was a noise from the front. After some time, the man told her to switch the engine off.

‘You can come out,’ he called. ‘That’s the end of the snake!’

Mma Ramotswe got out of the van and walked round to the front. She looked into the engine and saw the snake. It was cut into two pieces.

‘You are safe now,’ said the man.

Mma Ramotswe thanked him and drove off. This journey to Mahalapye was becoming an adventure.

When she got to Mahalapye, she went to the lawyer’s office.

‘My client, Mr Moretsi, is going to be a little late,’ said the lawyer.

Mma Ramotswe looked round the office. The room looked poor, with very little furniture.

‘So business is not so good these days,’ she said.

‘It’s not bad,’ said the lawyer angrily. ‘In fact, I am very busy.’

‘It probably takes a lot of time,’ said Mma Ramotswe, ‘listening to your clients’ lies.’

‘My clients do not lie,’ said the lawyer slowly.

‘Oh no,’ said Mma Ramotswe. ‘What about Mr Moretsi? How many fingers has he got?’

‘Nine,’ said the lawyer. ‘Or nine and a half, you know that.’

“Very interesting,’ said Mma Ramotswe, ‘So how did he make a successful claim to Kalahari Accident Insurance Company three years ago? It was for a finger lost in an accident in a garage.’

‘Three years ago,’ said the lawyer in a weak voice. ‘A finger?’

‘Yes,’ said Mma Ramotswe. ‘He asked for four thousand pula. The insurance company paid him three thousand eight hundred. The company gave me the claim number, if you want to check.’

The lawyer said nothing, and Mma Ramotswe felt sorry for him. He was just trying to do his job.

‘Show me the report from the hospital,’ she said. The lawyer took out a report from his desk, and Mma Ramotswe looked at it. ‘Look,’ she said. ‘It’s just as I thought. Look at the date there. Someone has changed it. Mr Moretsi’s finger was cut off once, perhaps as the result of an accident. But the date has changed. So now it looks like a new accident.’

The lawyer took the paper and held it up to the light. You could see the change in the date clearly.

Just then, Moretsi arrived.

‘Sit down,’ said the lawyer coldly.

Moretsi looked surprised. But he did as he was told.

‘So you’re the lady who is going to pay–’ he began.

‘She has not come to pay anything,’ said the lawyer. ‘She has come to ask you a question. Why do you claim for lost fingers all the time?’

‘Yes,’ said Mma Ramotswe. ‘You claim, I believe, that you lost three fingers. But if I look at your hand, I see only one missing finger. This is wonderful! Perhaps you know a drug that grows new fingers!’

‘Three fingers,’ asked the lawyer in surprise.

‘Yes,’ said Mma Ramotswe. ‘There was the Kalahari Accident Insurance Company. And then there was– What was the name of the other company? I’ve forgotten.’ ‘Star Insurance,’ said Moretsi quietly.

‘Ah,’ said Mma Ramotswe. ‘Thank you for that.’

The lawyer waved the hospital report at Moretsi.

‘That is the end of your game,’ he said angrily.

‘Why did you do it,’ asked Mma Ramotswe. ‘Just tell me.’

‘I am looking after my parents,’ said Moretsi. ‘And I have a sister who is sick with a terrible illness. The illness that is killing everybody these days, I have to look after her children.’

Mma Ramotswe looked into his eyes. Moretsi was not lying.

‘If Moretsi goes to prison, his parents and sister will suffer more,’ she thought. ‘All right,’ she said. ‘I will not tell the police about this. But you must promise that there will be no more lost fingers. Do you understand?’

‘Yes,’ said Moretsi quickly. ‘You are a good lady.’

‘But sometimes I can be a very unpleasant lady,’ said Mma Ramotswe, looking at the lawyer. ‘Some people in this country, some men think that women are soft. Well. I’m not. I killed a big snake on the way here today.’

‘Ohm’ said the lawyer. ‘What did you do?’

‘I cut it into two pieces,’ said Mma Ramotswe. ‘Two pieces.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.