آلِگرا یک

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز الگرا / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

آلِگرا یک

توضیح مختصر

خانواده‌ای شبی در ویلایی می‌مونن و نیمه شب دختر صاحب ویلا میره اتاق پسر خانواده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

آلِگرا یک

آلگرا رو دوازده سال قبل شبی در آوریل دیدم. ۱۶ ساله بودم و اون فقط ۵ ساله بود.

به خاطر میارم که اون شب زیاد بارون بارید و ما دیر رسیدیم خونه. در طول یک جاده‌ی تاریک رانندگی می‌کردیم که مادرم یه تابلو دید که با حروف بزرگ نوشته بود: “ویلای هندرسون- تخت و صبحانه.”

مادرم گفت: “به زبان انگلیسی نوشته!” تعجب کرده بود، برای اینکه تعطیلات رو در ایتالیا بودیم.

پدرم به سمت راست پیچید و در طول جاده‌ای قدیمی رانندگی کرد. وقتی رسیدیم، یه ویلای بزرگ دیدیم که دورش درختان بلند مشکی وجود داشت. از یکی از پنجره‌ها نور میومد و روی دیوار بالای در کلمات “ویلای هندرسون” نوشته شده بود.

پدرم در زد و یه زن ریزه در رو باز کرد. تقریباً ۶۰ ساله بود و لباس‌های عجیب پوشیده بود.

پدرم پرسید: “شما انگلیسی هستید؟”

با صدای آرومی جواب داد: “بله، هستم.”

“برای امشب دنبال اتاق هستیم. میتونیم اینجا بمونیم؟”

“لطفاً بیاید داخل.”

وارد اتاقی دراز و راحت شدیم. توی شومینه‌ی قدیمی آتیش روشنی می‌سوخت که نور گرم و زیبایی پخش می‌کرد.

زن گفت: “هوا خیلی سرده، برای ماه آوریل خیلی سرده. براتون چایی درست میکنم.”

وقتی رفت بیرون، دور و بر اتاق رو نگاه کردیم. میز و صندلی‌های سبک انگلیسی زیادی با چوب تیره وجود داشت و دیوارها و کف زمین سنگی بودن. دو تا صندلی راحتی بزرگ جلوی آتیش بود و یه سگ بزرگ و مشکی جلوی صندلی‌ها خوابیده بود.

مادرم گفت: “از این اتاق خوشم میاد، به نظر راحت میرسه، ولی زیبا هم هست.”

درست همون موقع، زن با چایی برگشت. پشت سرش زنی با لباس بلند و مشکی وارد شد.

پیرزن گفت: “اسم من مارگارت هندرسونه و ایشون دخترم چایرا هست. اون یه دختر داره، بنابراین من مادربزرگم.”

“دخترم خوابیده” چایرا لبخند زد.

زن قد بلندی بود، با موهای بور و بلند و چشم‌های آبی. شاید حدوداً ۳۵ ساله میشد.

پرسید: “امروز از جای دوری میاید؟”

پدرم جواب داد: “بله، خیلی خسته‌ایم.”

“اتاق‌هاتون آماده است. وقتی چای‌تون رو خوردید، میبرمتون بالا.”

بنابراین بعد از چایی از چند تا پله رفتیم بالا و پشت سر چایرا در یک راهرو رفتیم. دمِ یه در ایستاد و به پدر و مادرم گفت اونجا اتاق اونهاست. بعد به من نگاه کرد.

“اتاق تو اون گوشه است. از این طرف بیا لطفاً.”

پیچیدیم سمت راست و در طول یه راهروی دیگه رفتیم. اتاق من آخر بود.

چایرا با لبخندی گفت: “شب‌بخیر و خوب بخوابی.” ولی من خوب نخوابیدم.

در رو قفل کردم و بعد از ۵ دقیقه رفتم توی تختم. خونه ساکت بود، ولی می‌تونستم صدای بارون رو روی شیشه و باد قوی رو لای درخت‌های بیرون بشنوم. کمی خوابیدم، بیدار شدم، و دوباره خوابیدم. و بعد یک مرتبه بیدار شدم. پنجره‌بندها به دیوار می‌خوردن و سر و صدای خیلی بلندی در می‌آوردن چون پرده‌های بلند و سفید با باد تکون می‌خوردن، فهمیدم پنجره بازه. بلند شدم و هم پنجره‌بند و هم خودِ پنجره رو بستم. حالا اتاق خیلی تاریک بود، بنابراین دست‌هام رو جلوم گرفتم و حرکت کردم تا سعی کنم چراغ روی میز کنار تخت رو پیدا کنم، دست چپم به میز خورد و بعد چیزی دست راستم رو گرفت.

یه دست سرد کوچیک بود. موهای گردنم سیخ شدن و پاهام شروع به لرزیدن کردن.

داد زدم: “کیه؟”

همزمان چراغ روی میز رو پیدا کردم و روشنش کردم. یه دختر کوچیک با لباس خواب بلند و سفید جلوی من نزدیک تخت ایستاده بود. با چشم‌های درشت و به رنگِ آبی آسمان ایتالیا در تابستان بهم نگاه می‌کرد. موهای بلوندش دور صورت رنگ پریده‌اش مثل نور آفتاب روشن بود.

با خودم فکر کردم: ““چه بچه‌ی زیبایی!”

گفت: “سلام. اسم من آلگرا هست.”

صداش ملایم و شیرین بود و انگلیسی رو به زیبایی صحبت می‌کرد، ولی نمی‌تونست حرف “ر” رو بگه.

پرسیدم: “از پنجره اومدی؟”

ولی جواب سؤالم رو با لبخند داد. “اسم تو چیه؟”

“آدریان؟”

گفت: “من ۵ سال و ۳ ماهه هستم. تو چند سالته؟”

“شونزده. چطور اومدی اینجا؟”

گفت: “از دستم عصبانی نباش، آدریان.”

“از دستت عصبانی نیستم. گریه نکن. دوباره اسمت رو بهم بگو.”

“آلگرا. به زبان ایتالیایی میشه خوشحال.”

“اینجا چکار می‌کنی، آلگرا؟ چی میخوای؟”

یک مرتبه پرسید: “منو می‌بری پیش مامانم؟”

با تعجب بهش نگاه کردم. گفتم: “ولی تو که بهتر میدونی مادرت کجاست.”

“بله، ولی از اینجا فاصله‌ی زیادی داره.”

“نه، نداره، آلگرا. توی این خونه هست.”

“می‌خوام مامان رو ببینم، میتونی منو ببری پیشش، لطفاً؟”

“نه، آلگرا. از دستت عصبانی میشه، برای اینکه توی تختت نیستی.”

با لبخند کوچیکی گفت: “آه نه، مامانم هیچ وقت از دستم عصبانی نمیشد. ولی بابا گاهی از دستم عصبانی میشد و من ازش میترسیدم.”

مدتی حرف نزدم و بهش نگاه کردم. چرا وقتی از پدر و مادرش حرف میزد، به زمان گذشته حرف میزد، نه حال؟ دختر کوچولوی خیلی عجیبی بود.

گفتم: “حالا باید برگردی به تختت، آلِگرا. من تو رو نمی‌برم پیش مادرت.”

بهم نگاه کرد و چشم‌های آبیش حالا غمگین بودن.

“پس، فردا منو میبری پیش مامانم؟”

“بله.”

با خوشحالی داد کشید: “آه، ممنونم.”

“حالا، اتاقت کجاست؟”

“اتاق بغلی.”

“خیلی‌خب، بیا بریم.”

دستش رو گرفتم- دست کوچولوی سردش رو. درست همون موقع، پنجره دوباره باز شد و باد و بارون اومد تو. به طرف پنجره رفتم و پنجره رو بستم ولی پرده‌ها پرواز کردن و خوردن به صورتم و نتونستم چیزی ببینم. پنجره رو بستم. و وقتی برگشتم، آلگرا اونجا نبود.

تا یک دقیقه بی‌حرکت ایستادم. بعد قفل درم رو باز کردم و رفتم راهرو. یه در سمت چپ بود. به آرومی بازش کردم. اتاق تاریک بود، ولی می‌دیدم که اتاق بچه است. یه نفر در تخت نزدیک پنجره خوابیده بود.

فکر کردم: “خوبه! حالا توی تختشه.” و در رو بستم.

صبح روز بعد، بعد از صبحانه، رفتیم باغچه.

تپه‌ها و درخت‌های زیبایی اطرافش بودن. به طرف پشت خونه رفتم، برای این که می‌خواستم به پنجره‌ی اتاق خودم و اتاق آلِگرا نگاه کنم. یه درخت بزرگ بین پنجره‌ها، نزدیک دیوار خونه بود.

با خودم فکر کردم: “شاید از پنجره بیرون اومده و رفته روی درخت و بعد از پنجره اومده تو اتاق من.” ولی به نظر کار سخت و خطرناکی میرسید. شاید برای یک آدم بالغ ممکن بود، ولی برای یه دختر ۵ ساله نه.

وقتی برگشتم باغچه‌ی جلوی خونه، مادر آلِگرا اونجا بود. داشت با پدر و مادر من حرف می‌زد.

پرسید: “دیشب پنجره بندهاتون باز شدن؟ صدایی شنیدم.”

مادرم جواب داد: “نه. ولی ما هم صدایی شنیدیم!”

گفتم: “پنجره بندهای اتاق من بودن.”

چایرا گفت: “آه، متأسفم. اون پنجره‌بندها خیلی قدیمین، ولی امیدوارم بعد از اینکه پنجره‌ها رو بستی خوب خوابیده باشی!”

با خودم فکر کردم: “بهش بگم؟” بعد با لبخند گفتم. “بله، خوب خوابیدم، ممنونم، ولی بعد از دیدار دخترتون.”

“آلگرا – “ چایرا خیلی تعجب کرد.

“بله، نیمه شب اومد اتاقم.”

“اومد؟ خوب، می‌دونم گاهی تو خواب راه میره.”

گفتم: “ولی –”. بعد حرفم رو قطع کردم. دوباره فکر کردم: “بهش بگم؟”

ولی تصمیم گرفتم نگم که در اتاق قفل بود. می‌دونستم حرفم رو باور نمی‌کنن و فکر کردم بهم بخندن. بنابراین فقط گفتم آلگرا بچه‌ی زیبایی بود.

چایرا جواب داد: “بله، دختر زیباییه. ولی دختر خیلی خوشحال و شادی نیست.”

“اسمش به زبان ایتالیایی به معنی شاد نیست؟”

“چرا، ولی هیچ بچه‌ی ایتالیایی به اسم آلگرا رو ندیدم.”

مادرم پرسید: “چرا اسمش رو آلگرا گذاشتید؟”

“نمیدونم. این اسم یک مرتبه به ذهنم رسید. شاید چون یه بچه شاد می‌خواستم.” و چایرا به غمگینی لبخند زد.

بعد به طرف خونه برگشت و دخترش رو صدا زد.

“آلگرا! لطفاً بیا پایین!”

فریادی از خونه اومد: “دارم میام!”

صدای اومدن آلگرا رو از پله‌ها شنیدیم و بعد اومد بیرون. بهش نگاه کردم. نگاه کردم و نگاه کردم. ولی نمی‌تونستم چیزی که می‌بینم رو باور کنم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Allegra One

I met Allegra one night in April twelve years ago. I was sixteen years old and she was only five.

I remember that it rained a lot that night and we arrived late at the house. We were driving along a dark road when my mother saw a sign, which said in big letters: Villa Henderson - Bed and Breakfast.

‘It’s in English,’ my mother said. She was surprised because we were on holiday in Italy.

My father turned right and drove along an old road. When we arrived, we saw a big villa with tall black trees around it. There was a light in one of the windows, and on the wall above the door were the words Villa Henderson.

My father knocked at the door and a small woman opened it. She was about sixty and wore strange clothes,

‘Are you English,’ my father asked.

‘Yes, I am,’ she answered in a quiet voice,

‘We’re looking for rooms for the night. Can we stay here?’

‘Please come in.’

We went into a long, comfortable room. There was a bright fire in the old fire-place, which gave a beautiful, warm light.

‘The weather is very bad,’ said the woman, ‘It’s cold for April. I’ll make some tea for you.’

When she went out, we looked around the room. There were lots of English Tables and chairs in dark wood, and the walls and floor were of stone. There were two big armchairs in front of the fire and a large black dog was sleeping in one of them.

‘I like this room,’ said my mother, ‘It looks comfortable, but it’s beautiful too.’

Just then the woman returned with the tea. Behind her came a woman in a long black dress.

‘My name is Margaret Henderson,’ said the old woman, ‘and this is my daughter Chiara. She has a daughter too, so I’m a grandmother.’

‘My daughter is in bed,’ smiled Chiara.

She was a tall woman, with long, fair hair and blue eyes. She was perhaps about thirty-five.

‘Have you come far today,’ she asked.

‘Yes,’ my father replied, ‘We’re very tired.’

‘Your rooms are ready for you. I’ll take you up when you’ve had your tea.’

So, after tea, we went up some stairs and followed Chiara along a corridor. She stopped at a door and told my parents that it was their room. Then she looked at me.

‘Your room is round the corner. Come this way, please.’

We turned right and walked along another corridor. My room was at the end.

‘Good night and sleep well,’ said Chiara with a smile. But I didn’t sleep well.

I locked the door and after five minutes I was in bed. The house was silent, but I could hear the rain on the window and the strong wind in the trees outside. I slept a little, woke up, then slept again. And then I woke up suddenly. The window shutters were making a loud noise against the wall, I could see that the window was open because the long white curtains were moving in the wind. I got up and closed both the shutters and the window. Now the room was very dark, so I walked with my hands out in front of me, to try and find the light on the table by the bed, My left hand touched the table - and then something took hold of my right arm.

It was a cold little hand. The hair on my neck stood up and my legs began to shake.

‘Who is it,’ I cried.

At the same time I found the light on the table and turned it on. A little girl in a long white nightdress stood in front of me near the bed. She was looking at me with big eyes, as blue as an Italian sky in summer. Her blond hair was as bright as sunlight round her pale face.

‘What a beautiful child,’ I thought.

‘Hallo. My name’s Allegra,’ she said.

Her voice was soft and sweet and she spoke English beautifully, But she couldn’t say the letter ‘r’.

‘Did you come in through the window,’ I asked.

But she answered me with a question. ‘What’s your name?’

‘Adrian?

‘I’m five years and three months old,’ she said. ‘How old are you?’

‘Sixteen. How did you get in here?’

‘Don’t be angry with me, Adrian,’ she said.

‘I’m not angry with you. Don’t cry. Tell me your name again?

‘Allegra. It means happy in Italian.’

‘What are you doing here, Allegra? What do you want?’

‘Will you take me to my Mama,’ she asked suddenly.

I looked at her in surprise. ‘But you know where your mother is,’ I said.

‘Yes, but she’s a long way from here.’

‘No, she isn’t, Allegra. She’s in this house.’

‘I want to see Mama, Will you take me, please?’

‘No, Allegra. She’ll be angry with you because you aren’t in bed.’

‘Oh no, Mama was never angry with me,’ she said with a little smile. ‘But sometimes Papa was angry and I was afraid of him.’

For a while I didn’t speak, and I just looked at her. Why did she say ‘was’ and not ‘is’ when she spoke about her parents? She was a very strange little girl.

‘You must go back to bed now, Allegra,’ I said. ‘I’m not going to take you to your mother.’

She looked at me, and now her blue eyes were sad.

‘Will you take me to Mama tomorrow then?’

‘Yes.’

‘Oh, thank you,’ she cried happily.

‘Now, where is your room?’

‘It’s next to this one.’

‘Okay, let’s go.’

And I took her hand, her cold little hand. Just then the window opened again and the wind and rain came in. I went to the window to close it but the curtains flew up in my face and I couldn’t see anything. I closed the window. And when I turned round, Allegra wasn’t there.

For a minute I just stood still. Then I unlocked my door and went along the corridor. There was a door on the left. I opened it slowly. The room was dark but I could see that it was a child’s room. Somebody was sleeping in a bed near the window.

‘Good,’ I thought. ‘She’s in bed now.’ And I closed the door.

Next morning, after breakfast, we went into the garden.

There were beautiful hills and woods around it. I walked round to the back of the house because I wanted to look at the windows of my room and Allegra’s room. There was a big tree between them near the wall of the house.

‘Perhaps she got out of her window on to the tree, and then got in through my window,’ I thought. But it looked a difficult and dangerous thing to do. Possible for an adult perhaps, but not for a girl of five.

When I went back to the front garden, Allegra’s mother was there. She was talking to my parents.

‘Did your shutters open last night,’ she asked. ‘I heard a noise.’

‘No,’ replied my mother. ‘But we heard a noise too!’

‘It was the shutters in my room,’ I said.

‘Oh I’m sorry,’ said Chiara. ‘those shouters is very old, but I hope you slept well after you closed them!’

‘Shall I tell her,’ I thought. Then I said with a smile. ‘Yes, I slept well, thank you, but only after your daughter visit.’

‘Allegra–’ Chiara was very surprised.

‘Yes, she came to my room, in the middle of the night.’

‘Did she? Well, I know she sometimes walks in her sleep.’

‘But–’ I began. And I stopped. Again I thought: ‘Shall I tell her?’

But I decided not to say that the door was locked. I knew they wouldn’t believe me, and I thought that they would laugh at me. So I just said that Allegra was a beautiful child.

‘Yes, she is,’ Chiara answered. ‘But she isn’t a very happy girl.’

‘Doesn’t her name mean happy in Italian?’

‘Yes, but I’ve never met an Italian child called Allegra.’

‘Why did you call her Allegra,’ my mother asked.

‘I don’t know. The name came to me suddenly. Perhaps I wanted a happy child.’ And Chiara smiled sadly.

Then she turned to the house and called her daughter.

‘Allegra! Come downstairs, please!’

‘I’m coming,’ came a shout from the house.

We heard Allegra on the stairs; then she came out. I looked at her. I looked and looked. But I couldn’t believe my eyes.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.