بدهی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: تاجر ونیز / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

بدهی

توضیح مختصر

شایلاک به جای قرضش یک پوند از گوشت آنتونیو رو می‌خواد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

بدهی

چند روز بعد، پیکی به خونه‌ی پورشا و باسانیو رسید. باسانیو نامه رو دریافت کرد و بازش کرد. اینطور نوشته بود:

باسانیوی عزیز

همه‌ی کشتی‌های من غرق شدن. در دردسر بزرگی افتادم. شایلاک میخواد یک پوند از گوشتم رو بگیره. همه سعی کردن باهاش صحبت کنن تا منصرف بشه. حتی دوک ونیز هم امتحان کرد. ولی هیچ کس موفق نشد.

قراره بمیرم. لطفاً به محاکمه و اعدام من بیا. می‌خوام یک بار دیگه ببینمت. زود بیا. زمان زیادی ندارم.

دوستت

آنتونیو

وقتی باسانیو یادداشت رو خوند، رنگ صورتش سفید شد. باید می‌نشست. دست‌هاش می‌لرزیدن.

پورشا به طرفش دوید. “چی شده؟ چه مشکلی پیش اومده؟ لطفاً! جوابم رو بده!”

“آه! دوست عزیزم آنتونیو! قراره بمیره. پورشا با دقت به حرف‌هام گوش بده. من فقط یک مرد فقیر نیستم. بلکه بدهکار هم هستم.”

باسانیو همه چیز در رابطه با پول و یک پوند گوشت رو براش تعریف کرد.

بدن پورشا لرزید. باورش نمیشد یه مرد بخواد یک پوند از گوشت تن کسی رو بِبُره.

گفت: “باسانیو، بلافاصله برو پیش دوستت. حالا شوهر من هستی. پول من پول توئه. باید قرض آنتونیو رو پس بدی. من دو برابر قرض اصلی رو بهت میدم. سریع برو، قبل از اینکه آنتونیو کشته بشه.”

باسانیو پول زیادی گذاشت توی کیف و به سمت ونیز حرکت کرد. دید آنتونیو در زندانه. وقتی آنتونیو دوستش رو دید، به طرفش دوید و بغلش کرد. آنتونیو کوچیک و ضعیف به نظر می‌رسید.

باسانیو گفت: “دوست عزیز من. امروز میرم پیش شایلاک و پول رو پس میدم. مطمئنم پول رو میگیره و تو آزاد میشی. از همه‌ی اینها گذشته، اون خیلی طماع و پولکیه. به پول نه نمیگه.”

آنتونیو گفت: “باسانیوی عزیز. تو خیلی لطف داری. ولی من فکر می‌کنم خیلی دیر شده. شایلاک یک پوند از گوشت من رو میخواد. طبق قرارداد وام، این چیزیه که من به اون بدهکارم. تو نمیتونی منصرفش کنی.”

“قبلاً هیچ وقت از پول امتناع نمیکرد.”

“این بار فرق میکنه. اون به قدری از من متنفره که میخواد من رو بکشه. و چیزی که موضوع رو بدتر می‌کنه، اینه که جسیکا از خونه فرار کرده.”

“جسیکا؟ منظورت دختر شایلاکه؟”

“درسته. با مرد جوونی که تو خونه‌ی پدر و مادر تو زندگی میکرد ازدواج کرده. پسر مسیحی. دختر میخواد مذهبش رو عوض کنه و مسیحی بشه. و وقتی از خونه فرار کرده، یه سنگ گرانبها هم از شایلاک دزدیده.”

باسانیو گفت: “آه! این وحشتناکه.”

“احتمالاً فکر میکنه من وادارش کردم با یه مسیحی ازدواج کنه. ولی من هیچ ربطی به این کار ندارم. قسم میخورم! واقعاً عصبانی شده! جسیکا رو از وصیت‌نامه‌اش حذف کرده. و چند روز گذشته، شایلاک در مورد من حرف می‌زده. به همه می گفته میخواد من رو بکشه.”

باسانیو گفت: “نگران اون نباش. من با شایلاک حرف میزنم. کاری می‌کنم نظرش رو عوض کنه. هر کاری لازم باشه انجام میدم.”

باسانیو از زندان خارج شد و شایلاک رو پیدا کرد.

“لطفاً، ازت خواهش می‌کنم. لطفاً زندگی آنتونیو رو ببخش. لطفاً، لطفاً، از زندان آزادش کن. اینجا ۶ هزار دوکات هست. دو برابر مقداری که ازت قرض گرفته بودم.” باسانیو به دست و پاش افتاد.

“نه. من یک پوند گوشت می‌خوام. اون گوشت به من بدهکاره.” “من نه هزار دوکات بهت میدم. فقط بذار زنده بمونه!” “نه.”

“فقط بگو چند میخوای. هر چند بخوای بهت میدم.” “من یک پوند گوشت می‌خوام.”

باسانیو متوجه شد که شایلاک نظرش رو عوض نمیکنه. فقط یک کار می‌تونست انجام بده. باید میرفت دادگاه. اون موقع، همه در ونیز درباره این مشکل حرف می‌زدن. همه برای آنتونیو ناراحت بودن. اون فقط می‌خواست به دوستش کمک کنه. و همه از شایلاک متنفر بودن. مرد شروری بود. ولی بیش از اینکه شرور باشه، عصبانی بود. از دست آنتونیو عصبانی بود.

آنتونیو همیشه در ریالتو باهاش بد صحبت می‌کرد. به شایلاک به خاطر یهودی بودنش فحش می‌داد. برای اینکه تاجر خسیس و طماعی بود سرش داد می‌کشید. شایلاک همچنین به خاطر دخترش هم خیلی عصبانی بود. تمام دنیاش یه جای تاریک و زننده شده بود. و چیزی به غیر از نفرت برای دو تا مسیحی - آنتونیو و باسانیو - در قلبش نداشت.

تاریخ محاکمه مشخص شد. محاکمه‌ی خیلی مهمی بود. حتی دوک ونیز هم درگیر بود. قاضی اون بود.

در این اثناء، در بلمونت، پورشا خبر محاکمه رو شنید. به این نتیجه رسید که باید به آنتونیویِ بیچاره کمک کنه. نمیتونست برای تغییر مسیر حوادث به تقدیر اعتماد کنه.

پورشا نامه‌ای به پسر خاله‌اش، بلاریو، نوشت. اون وکیل مشهوری بود. نظرش رو درباره‌ی پرونده‌ی آنتونیو پرسید. همچنین ازش خواست لباس‌هایی که در محکمه می‌پوشه رو بهش قرض بده.

چند روز بعد، یک نامه و یک جعبه به بلمونت رسید. در نامه دستورالعملی برای دفاع از آنتونیو نوشته بود. داخل جعبه دو دست لباس بود که بلاریو در دادگاه می‌پوشید.

پورشا یکی از لباس‌ها رو پوشید. و نریسا هم یه دست لباس دیگه رو. به سمت ونیز حرکت کردن.

پورشا و نریسا به دادگاه بزرگ ونیز رفتن. اونجا منتظر موندن تا محاکمه شروع بشه. روز محاکمه به نظر همه‌ی ونیزی‌ها به دادگاه اومده بودن. همه می‌خواستن بدونن چه اتفاقی برای آنتونیو میفته.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

The Debt

A few days later, a messenger arrived at Portia and Bassanio’s house. Bassanio received the letter and opened it. It read:

Dear Bassanio.

Mij ships have all sunk. I am in big trouble. Shy lock w ants to take a pound of flash from mo. Everyone has tried to talk him out of it. fven the Duke of Venice has tried. But no one has had any success.

I am going to die. Please come to my trial and execution. I want to see you once more. Come quickly. I don’ l have much time.

Your friend.

Antonio

As Bassanio read the note, his face turned white. He had to sit down. His hands trembled.

Portia ran to him. “What is it? What’s wrong? Please! Answer me!”

“Oh! My poor friend Antonio! He’s going to die! Portia, listen to me carefully. I am not only a poor man. I am a debtor as well.”

Bassanio told her all about the money and the pound of flesh.

A chill ran through Portia’s body. She couldn’t believe that a man wanted to cut a pound of flesh from someone.

“Bassanio, go to your friend right away,” she said. “You are my husband now. My money is your money. You must pay back Antonio’s debt. I’ll give you two times the original loan. Go quickly before Antonio is killed.”

Bassanio put a lot of money in a bag and left for Venice. He found Antonio in prison. When he saw his friend, Antonio ran to him and hugged him. Antonio looked small and weak.

“My dear friend,” said Bassanio. “I’ll go to Shylock today and pay back the money. I’m sure he’ll take it and then you can go free. After all, he is very greedy. He won’t say ‘no* to money.”

“Dear Bassanio,” said Antonio. “You are loo kind. But I think it’s too late. Shylock wants a pound of flesh from me. According to the loan agreement, that’s what I owe him. You won’t be able to talk him out of it.”

“He’s never refused money before.”

“This time it’s different. He hates me so much that he wants to kill me. And to make matters worse, Jessica ran away from home.”

“Jessica? Do you mean Shylock’s daughter?”

“That’s right. She married the young man who was living in your parents’ house. The Christian boy. She is going to give up her religion and become a Christian. And when she ran away from home, she stole a gem from Shylock, too.”

“Oh! That’s terrible,” said Bassanio.

“He probably thinks that I made her marry the Christian. But I have nothing to do with it. I swear! He’s really mad! He cut Jessica out of his will. And, for the past few days, Shy lock’s been talking about me. He’s told everyone that he’s going to kill me.”

“Don’t worry about that,” said Bassanio. “I’ll talk to Shylock. I’ll make him change his mind. I’ll do whatever I need to.”

Bassanio went out of the prison and found Shylock.

“Please, I beg you. Please spare Antonio’s life. Please, please release him from prison. Here’s six thousand ducats. That’s twice the amount we borrowed in the first place.” Bassanio begged on his hands and knees.

“No. I want a pound of flesh. He owes me that.” “I’ll give you nine thousand ducats. Just let him live!” “No.”

“Name your price. I’ll pay you anything.” “I want a pound of flesh.”

Bassanio realized that Shylock would not change his mind. There was only one thing that he could do. He had to go to court. At that time, everyone of Venice was talking about the problem. Everyone felt sorry for Antonio. He had only wanted to help a friend. And everyone hated Shylock. He was such an evil man. More than being evil, however, he was angry. He was angry with Antonio.

Antonio had always spoken roughly to him at the Rialto. He had cursed Shylock for being a Jew. He had yelled at him for being a mean and greedy businessman. Shylock was also very angry about his daughter. His whole world was a dark and nasty place. And he had nothing but hatred in his heart for these two Christians, Antonio and Bassanio.

A date was set for the trial. It was a very important trial. Even the Duke of Venice was involved. He would be the judge.

Meanwhile, in Belmont, Portia heard about the trial. She decided that she had to help poor Antonio. She could not rely on fate to change the course of events.

Portia wrote a letter to her cousin, Bellario. He was a well-known lawyer. She asked for his opinion about Antonio’s case. She also asked him to lend her the clothes that he wore in court.

A few days later, a letter and a box arrived in Belmont. The letter had instructions for defending Antonio. In the box were two sets of clothes that Bellario wore in court.

Portia dressed in one set. She made Nerissa wear the other set. Then they left for Venice.

Portia and Nerissa went to the Grand Courthouse of Venice. There, they waited for the trial to begin. On the day of trial, it seemed like every Venetian came to the court. Everyone wanted to know what would happen to Antonio.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.