صندوق گنج

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: گنجینه گمشده ی بادگا بی / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

صندوق گنج

توضیح مختصر

سه تا دوست صندوق گنج دزد دریایی رو پیدا کردن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

صندوق گنج

پلیکان بندر مارینا رو در سانفرانسیسکو در یک صبح چهارشنبه‌ی مه‌آلود ترک کرد. اوایل بعد از ظهر، سولیوان‌ها و کارلوس به شهر خلیج بودگا رسیدن و در یک اسکله‌ی کوچیک لنگر انداختن.

ناهار خوردن و بعد آقای سولیوان گفت: “من و مادرتون باید شروع به کار کنیم و به پوینت ریز میریم. موقع شام برمیگردیم اسکله. خوش بگذره.”

سه تا دوست گفتن: “ممنونیم. موقع شام می‌بینیمتون.”

از پلیکان پیاده شدن و دوباره رفتن پلیکان رو تماشا کردن.

کارلوس پرسید: “نقشه پیشته؟”

مایک به ساعتش نگاه کرد و گفت: “آره، توی کیفمه. ساعت دو و نیمه؛ حدوداً چهار ساعت تا موقع شام وقت داریم.”

کیت گفت: “خیلی هیجان‌آوره، میتونیم جستجوی گنج رو شروع کنیم!”

مایک نقشه رو بیرون آورد و گفت: “بیایید از چاه آب شروع‌ کنیم.” سه تا دوست با دقت به نقشه نگاه کردن.

کارلوس گفت: “چاه آب شرقِ شهره. بندر در غرب شهره و تپه‌ها در شرق هستن- باید بریم سمت تپه‌ها.” به شرق نگاه کردن و چند تا تپه‌ی قهوه‌ای رنگ دیدن.

مایک گفت: “بیایید اونجاها رو کشف کنیم و ببینیم چاه آب هنوز اونجا هست یا نه. میتونیم از این نقشه پیروی کنیم.”

از مسیری که به تپه‌ها می‌رفت، رفتن و بعد از ظهر رو دنبال چاه آب گشتن ولی چیزی پیدا نکردن. به لاکی خیلی خوش می‌گذشت و روی تپه‌ها بالا و پایین می‌دوید و همه از تماشاش لذت می‌بردن.

کیت که گرم و خسته شده بود، گفت: “فکر نمی‌کنم چاه آبی روی این تپه‌ها وجود داشته باشه و تشنمه.”

کارلوس که می‌خندید گفت: “روی این تپه‌ها چیزی وجود نداره.”

مایک گفت: “هِی، بچه‌ها، ساعت تقریباً پنجه. وقتشه برگردیم؛ شام ساعت شش و نیمه. تو راه برگشت میتونیم تو سوپرمارکت بایستیم و نوشیدنی خنک بخریم.”

کیت گفت: “فکر خوبیه. امروز زیاد شانس نیاوردیم.”

مایک گفت: “فردا منطقه‌ی جنوب خلیج بودگا رو می‌گردیم.”

کارلوس گفت: “آره، خطوط قرمزی اونجا هست که تا ساحل دوران میرسه. احتمالاً خطوط قرمز یه معنایی دارن.”

مایک گفت: “امیدوارم.”

موقع شام خوش گذشت، برای اینکه خانم سولیوان غذای خیلی خوبی پخته بود و همه حرفی برای گفتن در مورد روزشون داشتن. بعد از شام همه ورق بازی کردن و زود رفتن بخوابن.

صبح روز بعد، خانم سولیوان برای کیت، مایک و کارلوس ساندویچ درست کرد.

خانم سولیوان گفت: “من و بابا امروز دوباره به پوینت رِیز میریم. شما کجا میرید؟”

کیت گفت: “ما به پیاده‌روی طولانی در ساحل میریم.”

خانم سولیوان گفت: “پس یادتون‌ نره ضد آفتاب بزنید. موقع شام می‌بینیمتون. خوش بگذره.”

کیت، مایک و کارلوس شروع به قدم زدن به طرف جنوب به ساحل دوران کردن و لاکی جلوشون می‌دوید. یک روز آفتابی و زیبا بود و آدم‌های زیادی در ساحل بودن و از آفتاب لذت می‌بردن. پشت ساحل طولانی یه صخره‌ی بلند بود.

یک مرتبه کارلوس یه دهنه‌ی کوچیک در صخره دید.

گفت: “هی، اونجا رو ببینید، یه دهنه‌ی کوچیک اونجاست.”

مایک گفت: “بیاید بریم داخل و اطراف رو ببینیم.” کیت، کارلوس و لاکی به آرومی پشت سرش رفتن.

کارلوس با هیجان گفت: “یه غاره. چراغ قوه آوردی؟”

مایک گفت: “آره، اینجاست” و روشنش کرد. “ببینید، چند تا پله‌ی سنگی هست که میره پایین.”

کارلوس گفت: “شاید به یه غار دیگه می‌رسن. بیاین بریم.”

کیت پرسید: “فکر میکنید گنجینه اینجاست؟”

مایک در حالی که به آرومی از پله‌های سنگی پایین میرفت، گفت: “مکان خوبی برای مخفی کردنه.”

کیت گفت: “هِی، اینجا واقعاً تاریک و ترسناکه.”

سه تا دوست وارد یه غار دیگه شدن و کمی آب دریا روی زمین بود.

مایک که بالا رو نگاه می‌کرد، گفت: “اینجا خیلی تاریک نیست.”

کارلوس گفت: “یه سوراخ اون بالاست- یه دهنه‌ی کوچیک. و میتونم آسمون رو ببینم.”

کیت که کمی مضطرب بود، گفت: “چقدر عجیب.”

اطراف غار رو نگاه کردن، ولی خالی بود. بعد یک مرتبه کارلوس چیزی دید.

کارلوس داد زد: “مایک، با چراغ قوه‌ات بیا اینجا. یه چیزی تو این گوشه هست.”

مایک که با چراغ قوه به گوشه‌ی تاریک نگاه می‌کرد، گفت: “بذار ببینم. یه جعبه‌ی قدیمی بزرگ اینجاست.”

کیت داد زد: “جعبه؟ صندوق گنجه!”

سه تا دوست تعجب کرده بودن و به هم نگاه کردن و لاکی شروع به پارس کرد.

مایک و کارلوس داد زدن: “حق با توئه.” به جعبه‌ی چوبی بزرگ نگاه کردن؛ خیلی قدیمی بود.

کیت با هیجان گفت: “این گنجه.”

کارلوس گفت: “ولی نمیدونیم داخلش چی هست.”

مایک گفت: “خوب، بذارید بازش کنیم.”

کیت گفت: “یه قفل بزرگ روش هست.”

مایک گفت: “بیاید قفل قدیمی رو بشکنیم.”

مایک یه سنگ بزرگ برداشت و چند بار روی قفل زد، ولی نشکست.

کیت گفت: “بیا، با این سنگ امتحان کن، خیلی بزرگ‌تره.”

ولی قفل قدیمی نشکست.

کارلوس گفت: “بذار من امتحان کنم” و دوباره به قفل زد. یک مرتبه قفل قدیمی شکست و آماده بودن که صندوق گنج کاپیتان سالامانکا رو باز کنن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

The Treasure Chest

The Pelican left Marina Harbor in San Francisco on a foggy Wednesday morning. Early in the afternoon the Sullivans and Carlos got to the town of Bodega Bay and moored the boat at the small pier.

They had lunch and then Mr Sullivan said, “Your Mom and I have to start working and we’re sailing to Point Reyes. We’ll be back at the pier at dinner time. Have fun.”

“Thanks,” said the three friends. “See you at dinner.”

They got off The Pelican and watched it sail away.

“Do you have the map” asked Carlos.

“Yeah, it’s in my bag,” said Mike, looking at his watch. “It’s half past two; we have about four hours before dinner time.”

“This is exciting,” said Kate, “we can start on our treasure hunt!”

Mike took the map out and said, “Let’s start with the water well.” The three friends looked at the map carefully.

“The water well is east of the town,” said Carlos. “The harbor is west of the town and the hills are east - we have to go to the hills. They looked east and saw some brown hills.

“Let’s explore them,” said Mike, “and see if the water well is still there. We can follow this path.”

They followed the path into the hills and spent the afternoon looking for the water well, but they found nothing. Lucky had a lot of fun running up and down the hills and everyone enjoyed watching him.

“I don’t think there’s a water well in these hills,” said Kate, who was hot and tired, “and I’m thirsty.”

“There’s nothing in these hills,” said Carlos, laughing.

“Hey, guys, it’s almost five o’clock,” said Mike. “It’s time to go back; dinner is at half past six. On the way back we can stop at the supermarket and buy some cold drinks.”

“Good idea,” said Kate. “We didn’t have much luck today.”

“We’ll explore the area south of Bodega Bay tomorrow,” said Mike.

“Yeah, there are red lines that go all the way to Doran Beach,” said Carlos. “Red lines probably mean something.”

“I hope so,” said Mike.

Dinner time was fun because Mrs Sullivan cooked a great meal and everyone had something to say about the day. After dinner they all played cards and went to bed early.

The next morning Mrs Sullivan made sandwiches for Kate, Mike and Carlos.

“Dad and I are going to go to Point Reyes again today,” said Mrs Sullivan. “Where are you going?”

“Oh, we’re going to take a long walk on the beach,” said Kate.

“Don’t forget to put on some sun protection then. See you at dinner,” said Mrs Sullivan. “Have fun.”

Kate, Mike and Carlos started walking south to Doran Beach and Lucky ran ahead of them. It was a beautiful, sunny day and there were a lot of people on the beach enjoying the sun. Behind the long beach there was a tall cliff.

Suddenly Carlos saw a small opening in the cliff.

“Hey, look over there,” he said, “there’s a small opening.”

“Let’s go inside and look around,” said Mike. Kate, Carlos and Lucky slowly followed him.

“It’s a cave,” said Carlos excitedly. “Did you bring a flashlight?”

“Yeah, here it is,” said Mike, turning it on. “Look, there are some stone steps that go down.”

“Perhaps they go to another cave,” said Carlos. “Let’s go.”

“Is this where the treasure is, do you think” asked Kate.

“It’s a good hiding place,” said Mike, walking slowly down the stone steps.

“Gee, it’s really dark and scary in here,” said Kate.

The three friends walked into another cave and there was some sea water on the ground.

“It’s not very dark in here,” said Mike, looking up.

“There’s a hole up there - a small opening,” said Carlos. “And I can see the sky.”

“How strange,” said Kate who was a bit nervous.

They looked around the cave but it was empty. Then suddenly Carlos saw something.

“Mike, come here with your flashlight,” cried Carlos. “There’s something in the corner over here.”

“Let’s see,” said Mike looking in the dark corner with his flashlight. “There’s– a big old box.”

“Box” cried Kate. “It’s the treasure chest!”

The three friends were surprised and looked at each other, and Lucky started barking.

“You’re right,” cried Mike and Carlos. They looked at the big wooden box; it was very old.

“It’s the treasure,” said Kate excitedly.

“But we don’t know what’s inside,” said Carlos.

“Well, let’s open it,” said Mike.

“There’s a big lock on it,” said Kate.

“Let’s break the old lock,” said Mike.

Mike took a big stone and hit the lock a few times, but it didn’t break.

“Here,” said Kate, “try with this stone, it’s much bigger.”

But the old lock didn’t break.

“Let me try,” said Carlos, hitting the lock again. Suddenly the old lock broke and they were ready to open Captain Salamanca’s treasure chest.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.