اومدنِ ادریس

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آخرین اسب تک شاخ / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

اومدنِ ادریس

توضیح مختصر

مگان و بن یه سمور دریایی دارن که ازش مراقبت کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

اومدنِ ادریس

وقتی روز بعد بیدار شدم، خیلی خوشحال بودم. یه اسب پا کوتاه داشتم، یه اسب پا کوتاه خوشگل و می‌خواستم سوارش شم. بعد به مادرم فکر کردم. در کلبه خوش می‌گذشت، ولی دلم برای مادرم تنگ شده بود. یه پیام کوتاه براش نوشتم.

حالم خوبه. یه اسب پا کوتاه به اسم عروسک دارم. تو چطوری؟ عشق خیلی خیلی زیاد مگان.

دکمه رو زدم و پیام رو فرستادم و منتظر موندم.

زیاد بد نیستم، عزیزم. چقدر خوب! یه اسب پا کوتاه! عشق زیاد مامان.

یک پیغام دیگه نوشتم.

زود خوب شو. می‌خوام بیارمت اینجا!

پیغام اومد.

باشه.

از طبقه‌ی پایین صداهایی شنیدم. یکی صدای دایی فراسر بود ولی یه نفر دیگه هم با اون بود. رفتم اتاق نشیمن. یه پسر نزدیک آتیش ایستاده بود. تقریباً هم سن من بود، ولی خیلی قدبلند بود و موهای بلوند فر داشت و چشم‌های آبی کم رنگ. شلوار جین پوشیده بود و یه پیراهن شطرنجی و یه جعبه دستش داشت.

داییم گفت: “مگان، این بنه، همسایه‌مون.”

گفتم: “سلام.”

“سلام، مگان” بن جعبه رو داد به من. وقتی بازش می‌کرد، گفت: “پیداش کردم. می‌تونیم با هم ازش مراقبت کنیم.”

داخل جعبه، یه سمور دریایی کوچیک بود. بهم نگاه کرد. خیلی شیرین بود.

بن گفت: “اسمش ادریسه و فکر می‌کنم گرسنشه.”

دایی فراسر می‌دونست بچه سمور دریایی‌ها برای صبحانه چی دوست دارن. کمی نون خونگی گذاشت تو یه کاسه و روش شیر ریخت. بعد کمی روغن ماهی هم بهش اضافه کرد. ادریس عاشقش بود. همش رو خورد و بعد بشقاب رو لیس زد.

گفتم: “فکر می‌کنم کمی بیشتر میخواد.”

داییم گفت: “نوزادها غذای کم ولی در دفعات زیاد می‌خورن. نیاز به یه رختخواب داره. می‌تونید یه جعبه و کمی کاه توی انبار پیدا کنید.”

بنابراین من و بن، یه تخت برای ادریس درست کردیم و گذاشتیمش تو گوشه اتاق نشیمن نزدیک آتیش. ادریس رو به مارمادوک معرفی کردیم که خیلی از دیدن یه حیوون دیگه توی خونه خوشحال نبود.

داییم بعد از نهار با اسب پا کوتاه و کالسکه اومد.

“شما دو تا، بیاید. باید برای مگان یه شلوار، چکمه و کت سوارکاری بخریم. ما تو ارتفاعات اسکاتلند هستیم و گاهی اوقات مه میاد پایین و خیلی سرد میشه.”

به پورتی شهر اصلی اسکای رفتیم.

بن گفت: “پورتی به زبان بومی اسکاتلندی به معنای بندر شاهه.” رفتیم بندر و قایق‌ها رو تماشا کردیم.

در خیابان ونت‌وورث داییم لباس‌هایی که نیاز داشتم رو خرید. بعد رفتیم اداره پست و یه کارت پستال با عکس گاو کوهستانی برای مامان فرستادم.

بن تو کلبه با ما شام خورد و بعد از شام دایی فراسر پیانو زد. آهنگ آواز مناجات و آوازهای قدیمی دیگه رو خوندیم. بعد همگی آواز قایق اسکای رو خوندیم.

قایق زیبا با سرعت مثل پرنده‌ای روی بالشه.

ملوانان فریاد می‌زنن: به پیش!

پسر تازه متولد شده رو ببر که پادشاه فراز دریای اسکای بشه.

ادریس و مارمادوک فکر می‌کردن ما خیلی عجیبیم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

The Arrival of Idris

When I woke the next day I felt so happy. I had a pony, a beautiful pony, and I wanted to ride her. Then I thought of mum. It was fun at the croft, but I missed her. I wrote her a text message.

I’m fine. I’ve got a pony called Dolly. How are you? Lots and lots of love Megan.

I pushed Send and waited.

I’m not too bad my darling. How lovely! A puny! Lots of love Mum

I typed another message.

Got better quickly. I want to bring you here!

A message came back.

OK

I could hear voices downstairs. One was Uncle Fraser’s, but there was someone with him. I went into the sitting room. A boy stood near the fire. He was about my age, but he was very tall and he had wavy blonde hair and pale blue eyes. He was wearing jeans and a checked shirt and he had a box in his hands.

‘Megan, this is Ben, our neighbour,’ my uncle said.

‘Hi,’ I said.

‘Hi Megan,’ Ben gave me the box. ‘I found this,’ he said as he opened it. ‘We can look after it together.’

Inside the box was a baby otter. It looked at me. It was so sweet.

‘Its name is Idris,’ Ben said, ‘and I think it’s hungry.’

Uncle Fraser knew what baby otters like for breakfast. He put some homemade bread in a bowl and poured milk on it. Then he added a little fish oil. Idris loved it. He ate it all and then licked the plate.

‘I think he wants some more,’ I said.

‘Babies have lots of small meals,’ my uncle said. ‘He needs a bed. You can find a box and some straw in the barn.’

So Ben and I made Idris a bed and put it in a corner of the sitting room near the fire. We introduced him to Marmaduke, who was not very pleased to see another animal in the house.

Then after lunch my uncle appeared with the pony and trap.

‘Come on, you two. We have to buy Megan some riding trousers, boots and a jacket. We are in the Highlands of Scotland and sometimes mists come down and it can get very cold.’

We drove into Portree, the main town on Skye.

‘Portree in Gaelic means King’s Port,’ said Ben. We went to the harbour and watched the boats.

In Wentworth Street my uncle bought the clothes I needed. Then we went to the post office and I sent mum a postcard with a Highland cow on it.

Ben had dinner with us in the croft and after dinner Uncle Fraser played the piano. We sang hymns and old songs. Then we all sang the Skye Boat Song.

Speed, bonnie boat, like a bird on the wing

Onward, The sailors cry

Carry the lad that’s born to be King Over the sea to Skye.

Idris and Marmaduke thought we were very strange.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.