فصل سوم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانه ای در تپه / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل سوم

توضیح مختصر

ماریا از پیش شوهرش فرار می‌کنه و مادرش میمیره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

پائول عاشق کارش در روزنامه بود. سخت کار می‌کرد، ولی ماریا رو فراموش نکرد.

روزی یه خبرنگار وارد دفتر شد.

گفت: “همه گوش بدید. یه گزارش برای روزنامه پیدا کردم! اون دختر زیبا، ماریا، و شوهر پولدارش یادتون میاد؟ یه عکس از عروسی‌شون تو روزنامه‌ی ما چاپ شده بود. هفته‌ی گذشته از شوهرش فرار کرده!”

همه‌ی آدم‌های دفتر حرف زدن رو قطع کردن. این یه خبر واقعی بود! پائول بی‌حرکت نشست. احساس سرما کرد.

فکر کرد: “ماریا شوهرش رو ترک کرده! چرا؟ همین چند ماه قبل ازدواج کرده بودن.”

خبرنگار هنوز داشت حرف میزد.

گفت: “مادر دختر هفته‌ی گذشته مُرد. این خبر رو شنیده و شوک این خبر اون رو کشته.”

پائول فکر کرد: “اون پیرزن زشت.”

یه نفر پرسید: “مادرش پولدار بود، مگه نه؟”

خبرنگار گفت: “آه، بله، خیلی ثروتمند بود. البته تمام پولش به ماریا میرسه. و شوهرش هم پول زیادی بهش داده، لباس، جواهرات و یه ماشین. ماریا، زن خیلی خیلی ثروتمندیه.”

یه خبرنگار دیگه گفت: “من از زن‌های ثروتمند خوشم نمیاد.”

پائول گفت: “ماریا ثروتمنده. ولی خیلی ملایم و مهربون هم هست و -“ حرفش رو قطع کرد.

خبرنگار پرسید: “ماریا رو میشناسی؟”

پائول با صدای آروم گفت: “بله. ماریا رو میشناسم.”

خبرنگار گفت: “خوب، یه نفر باید بره مراسم ختم مادرش. نیاز به یک گزارش در این مورد برای روزنامه داریم. چرا تو نمیری، پائول؟”

پائول روز بعد به مراسم خاکسپاری رفت. تا کلیسا راه زیادی بود، ولی پیاده رفت. می‌خواست فکر کنه.

فکر کرد: “ماریا من رو دوست داشت. ولی با یه مرد دیگه ازدواج کرد. چرا؟ برای اینکه از مادرش می‌ترسید. ولی حالا مادرش مرده!”

پائول خوشحال بود و غمگین بود. حالا در کلیسا بود. جمعیت آدم‌ها اونجا بودن. مراسم خاکسپاری بزرگی بود.

ماشین‌های مشکی و بزرگ زیادی بیرون کلیسا بود. تابوت در ماشین اول بود. گل‌های زیادی روی تابوت و روی سقف ماشین بود.

پائول پشت جمعیت ایستاد. قلم و کاغذش رو درآورد. درباره ماشین‌ها و جمعیت نوشت.

بعد ماریا رو دید. یه لباس مشکی پوشیده بود. غمگین ولی خیلی زیبا دیده می‌شد. تنها ایستاده بود. هیچکس باهاش حرف نمی‌زد. هیچکس نزدیکش نمیشد.

مرد کنار پائول حرف زد.

گفت: “دخترش اونه. زن بدیه. شوهرش رو ترک کرد و همین موضوع مادرش رو کشت. نگاش کن. هیچ کس نمی‌خواد باهاش حرف بزنه.”

پائول چیزی نگفت.

فکر کرد: “ماریای بیچاره.”

همه وارد کلیسا شدن. مراسم خاکسپاری شروع شد.

بعد از مراسم پائول رفت خونه. مادرش لبخند میزد.

گفت: “خبر خوب دارم، پائول. دختر خاله‌ات، السا، رو یادت میاد؟ داره میاد پیش ما بمونه. حالا ۱۷ سالشه و خیلی زیباست. ازش خوشت میاد.”

پائول گفت: “بله، السا رو یادم میاد.” به نظر خوشحال نمی‌رسید.

مادرش ناامید شد.

فکر کرد: “هنوز داره به ماریا فکر میکنه. السا کمکش می‌کنه، ماریا رو فراموش کنه.”

ولی پائول نمی‌خواست السا رو ببینه.

به خودش گفت: “باید ماریا رو ببینم. باید باهاش حرف بزنم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Paul loved his work on the newspaper. He worked hard, but he did not forget Maria.

One day, a reporter came into the office.

‘Listen everybody,’ he said. ‘Here’s a story for the paper. Do you remember that beautiful girl, Maria, and her rich husband? There was a photograph of the wedding in our paper. She ran away from her husband last week!’

Everybody in the office stopped talking. This was news! Paul sat still. He felt cold.

‘Maria left her husband,’ he thought. ‘Why? They were married only a few months ago. ‘

The reporter was still talking.

“The girl’s mother died last week,’ he said. ‘She heard the news and the shock killed her.’

‘That ugly old woman,’ thought Paul.

‘The mother was rich, wasn’t she,’ somebody asked.

‘Oh yes, she was very rich,’ said the reporter. ‘Maria will have all her money, of course. And her husband gave her a lot of money, clothes, jewels, and a car. Maria is a very, very rich woman.’

‘I don’t like rich women,’ said another reporter.

‘Maria is rich,’ said Paul. ‘But she is also gentle and kind and- he stopped.

‘Do you know Maria,’ the reporter asked.

‘Yes,’ said Paul quietly. ‘I know Maria.’

‘Well,’ said the reporter, ‘somebody must go to her mother’s funeral. We need a report about it for the paper. Why don’t you go, Paul?’

Paul went to the funeral the next day. It was a long way to the church, but he walked. He wanted to think.

‘Maria loved me,’ he thought. ‘But she married another man. Why? Because she was afraid of her mother. But now, her mother is dead! ‘

Paul was happy and he was sad. He was at the church now. Crowds of people were there. It was a big funeral.

There were many big, black cars outside the church. In the first one was the coffin. There were a lot of flowers on the coffin and on the roof of the car.

Paul stood at the back of the crowd. He took out his pencil and paper. He wrote about the cars and the people.

Then he saw Maria. She was wearing a black dress. She looked sad, but very beautiful. She was standing alone. Nobody spoke to her. Nobody went near her.

The man next to Paul spoke.

‘That’s the daughter,’ he said. ‘She’s a bad woman. She left her husband and it killed her mother. Look at her! Nobody wants to speak to her.’

Paul said nothing.

‘Poor Maria,’ he thought.

Everybody went inside the church. The funeral began.

After the funeral, Paul went home. His mother was smiling.

‘Good news, Paul,’ she said. ‘Do you remember your cousin, Elsa? She is coming to stay with us. She is seventeen now, and very pretty. You will like her.’

‘Yes, I remember Elsa,’ said Paul. He did not look pleased.

His mother was disappointed.

‘He is still thinking about Maria,’ she thought. ‘Elsa will help him to forget. ‘

But Paul did not want to see Elsa.

I must see Maria, he said to himself. I must talk to her.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.