خانه‌ی ریچارد

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: هیولا / فصل 12

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

خانه‌ی ریچارد

توضیح مختصر

ریچارد سوزی رو میبره خونه‌اش و در خواب ازش می‌خواد پیش اون بمونه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

خانه‌ی ریچارد

سوزی صبح روز بعد، به بیرون از پنجره نگاه کرد و در مزارع تیکه‌های تیره‌ی چمن رو بالای برف دید.

روی جاده برف خیلی کم بود. به بدی‌ای که شب گذشته فکر می‌کرد نبود. به یاد آورد که ریچارد میاد اون رو ببره بیمارستان. این بار میتونست با ماشین تا خونه بیاد.

به بیمارستان زنگ زد. پرستار گفت حال چارلی خوبه، ولی شب ناراحتی پشت سر گذاشته. سوزی به پرستار گفت به دیدن چارلی میره. مطمئن نبود کِی.

تلفنش زنگ زد. زنی گفت: “سلام، عزیزم. کاترین لیود هستم. زن تام. تام ازم خواست بهت زنگ بزنم. متأسفانه تام مجبور شد بره بیرون. امروز صبح نمی‌تونه بیاد خونه‌ی تو. حالت خوبه؟ نیاز به چیزی داری؟”

سوزی گفت: “نه، اشکال نداره. من حالم خوبه. امروز بعدتر میرم بیمارستان. ریچارد من رو میبره.”

کاترین گفت پرسید: “ریچارد؟”

سوزی گفت: “بله” بعد متوجه شد فامیلی ریچارد رو نمیدونه. “امم… تام اونو میشناسه. تام گفت تازه اومده روستا. به هر حال، ریچارد دیشب تصادف رو دید و اومد اینجا تا ببینه حال ما خوب هست یا نه.”

کاترین گفت: “آه، لطف کرده. خوب پس، حلّه.”

ریچارد همون‌طور که قول داده بود حدوداً ظهر رسید.

با لبخند گفت: “سلام، حالت‌ چطوره؟”

سوزی جواب داد: “حالم خوبه.” از دیدنش خوشحال بود.

ریچارد گفت: “بیا بریم، باشه؟ متأسفانه فراموش کردم کیف پولم رو با خودم بیارم. بنابراین مجبوریم برگردیم خونه‌ی من. اشکالی که نداره؟ زیاد دور نیست. در حقیقت از روی تپه حدوداً یک کیلومتر با اینجا فاصله داره. از جاده باید جاده اصلی رو دور بزنیم و از پیچ بعدی بریم. ولی زیاد طول نمیکشه.”

سوزی گفت: “مسئله‌ای نیست.”

“به هر حال خونه رو نشونت میدم. مطمئنم به نظرت جالب میاد.”

“اِاِ؟” سوزی میخواست بیشتر بدونه.

“بله.” ریچارد به حرف زدن ادامه داد و به گرمی به سوزی لبخند می‌زد. “در حقیقت خیلی وقت پیش خونه‌ی خانواده‌ی من بود. وقتی یک روز برای دیدار اومدم اینجا، دیدم شخصی که مالکش هست میخواد خونه رو بفروشه. تصمیم گرفتم بلافاصله بخرمش.”

سوزی پرسید: “پس قبل از اون کجا زندگی می‌کردی؟”

“خوب، چند سالی اروپا. به خاطر کاری اونجا بودم. ولی از همیشه در سفر بودن و زندگی کردن با چمدون خسته شدم. تصمیم گرفتم مدتی کار نکنم. پول کافی در آوردم تا مجبور نباشم کار کنم. و کمی پول کافی هم برای خرج کردن از قبل داشتم.”

سوزی گفت: “چقدر خوب” به این فکر میکرد که چقدر خوبه مجبور نباشی کار کنی. ولی دوست نداشت باقی عمرش رو بالای کوهستانی در ولز زندگی کنه. خیلی خلوت بود. هیچ کس نبود که بشه باهاش حرف زد.

وقتی از کنار گروهی از مردان با کت‌های تیره که کنار جاده ایستاده بودن رد می‌شدن گفت: “آه، ببین.” کلاه گذاشته بودن و چکمه پوشیده بودن و تفنگ دستشون بود. داشتن به اون طرف یک مزرعه به طرف جنگلی نگاه می‌کردن. “فکر می‌کنی دنبال جونور براینماور می‌گردن؟” به ریچارد لبخند زد.

ریچارد گفت: “احتمالاً. ولی فکر نمی‌کنم این ساعت از روز پیداش کنن، تو فکر می‌کنی؟”

“نه” سوزی با خنده موافقت کرد. “احتمالاً یه جایی خوابیده.”

از نبش پیچیدن و ریچارد گفت: “اونجاست!”

سوزی داد زد: “وای خدای من! یه لحظه فکر کردم منظورت جونوره! واقعاً اینجا خونه‌ی توئه؟”

سوزی، روبروشون در انتهای جاده یه ساختمان سنگی زیبا دید. ده تا پنجره در طبقه بالا بود و هشت تا در طبقه‌ی پایین. در وسطش یه در ورودی بزرگ بود با سقفی زیبا بالاش. سوزی فکر کرد خونه‌ی خیلی بزرگی بود که احتمالاً در قرن هجدهم ساخته شده. حتماً خونه‌ی خانواده پولداری بوده. انتظار این رو نداشت.

ریچارد گفت: “بله، نیاز به کار زیادی داره.”

سوزی جواب داد: “داره؟”

و همین که نزدیک‌تر شدن، سوزی دید که بیشتر پنجره‌ها شیشه ندارن. دیوار جلوی خونه به نظر تنها چیزی میومد که اونجا بود. اگه باد می‌وزید، خونه مثل ساختمانی که از کارتن درست شده می‌ریخت.

سوزی پرسید: “پس … واقعاً اینجا زندگی می‌کنی؟”

ریچارد گفت: “خوب بله، چند تا اتاق هست که روبراهن. خیلی راحت نیست، ولی برای من مهم نیست.”

جلوی در ورودی ایستاد و پیاده شدن.

ریچارد گفت: “بیا اطراف رو نشونت بدم.”

از در ورودی بزرگ وارد شدن و سوزی دید در یک اتاق بزرگ با کف سنگی ایستاده. چند تا پله به طبقه اول می‌رفت، ولی چند تا چاله‌ی بزرگ نشون میداد چند تا پله نیست.

ریچارد لبخند زد. “فکر نمیکنم از اون طرف بخوایم بریم. دنبال من بیا” سوزی رو از چند تا اتاق بزرگ رد کرد. همه جا سنگ و خاک بود.

ریچارد گفت: “تقریباً رسیدیم.” به نظر داشتن از لبه‌ها راه میرفتن. سوزی احساس کرد یک قطره آب ریخت روی سرش. بالا رو نگاه کرد. بالای سرش سقف نبود. میتونست آسمون رو از توی سوراخ‌های توی سقف ببینه.

از چند تا پله‌ی باریک بالا رفتن و از کنار پنجره‌های بدون شیشه که رو به پایین و جاده بودن رد شدن. بالاخره ریچارد دری رو به یک اتاق باز کرد که کاملاً گرم بود. آتیشی میسوخت و چند تا صندلی و یه کاناپه بود.

ریچارد گفت: “بشین. قهوه می‌خوای؟”

“امم…” سوزی واقعاً می‌خواست بره بیمارستان و چارلی رو ببینه. چی باید می‌گفت؟

قبل از اینکه سوزی بتونه جواب بده، ریچارد گفت: “همین الان یادم اومد یه کار دیگه هم انجام ندادم. متأسفم. یکی دو لحظه وقتم رو میگیره. چرا نمیشینی؟ وقتی منتظری برات قهوه میارم. بعد دوباره راه میفتیم. باشه؟” به سوزی نگاه کرد.

سوزی در حالی که روی یکی از صندلی‌های نسبتاً کثیف نزدیک آتیش می‌نشست، گفت: “خوب، باشه پس.

بله، قهوه خوب میشه”، ‘سوزی گفت ، روی یکی از صندلی های کثیف نزدیک آتش نشسته بود.

ریچارد رفت بیرون و سوزی اطرافش رو نگاه کرد. روی دیوارهای چوبی تیره عکس‌های بزرگی از مردها و زن‌ها از سال‌ها قبل بود. سوزی متوجه مردی شد که کمی شبیه ریچارد بود. این آدم‌ها خانوادش بودن؟ از دیدن اون همه آدم‌ مرده که بهش نگاه میکردن اذیت شد. باعث می‌شدن به عکس‌های توی فیلم‌های ترسناک که چشم‌ها تکون میخورن فکر کنه. به خودش خندید.

شاید باید دوباره به بیمارستان زنگ میزد. می‌تونست به اونها بگه که خیلی زود به دیدن چارلی میره. کیف دستیش رو باز کرد.

با خودش گفت: “آه، خیلی احمقم.” تلفن اونجا نبود. البته روی میز آشپزخونه خونه‌ی سینگوردی گذاشته بود.

ریچارد با قهوه‌اش برگشت. فنجون رو داد به سوزی و رفت تا پشت به آتش بایسته.

سوزی گفت: “ممنونم. امم، تلفنی داری که بتونم استفاده کنم؟ که به بیمارستان زنگ بزنم؟”

ریچارد تقریباً داد زد: “نه. اینجا تلفنی وجود نداره.” بعد ساکت شد، لبخند دوستانه‌اش روی صورتش نبود. به نظر منتظر چیزی بود. یک‌مرتبه همه چیز تغییر کرد. اتاق به شکل مرگباری ساکت شد. سوزی به آتیش نگاه کرد و قهوه‌اش رو خورد.

وقتی سوزی رو که قهوه‌اش رو می‌خورد تماشا می‌کرد، نور عجیبی به چشم‌های آبی ریچارد اومد. سوزی خوابش اومد و به صندلی تکیه داد. چشم‌هاش بسته می‌شدن. سخت تلاش کرد چشم‌هاش رو باز نگه داره. ریچارد بی‌حرکت جلوی آتیش ایستاده بود. سوزی دید که داره یک کمربند مشکی بزرگ که روش نقره داره به کمر می‌بنده.

به صورت ریچارد نگاه کرد. با خودش فکر کرد: “ریش داره. عجیبه. قبلاً نداشت.”

بعد خواب شروع شد.

داره به تاریکی؛ به موجود مرگباری که تمام مدت اون رو در خواب‌هاش دنبال می‌کرد نگاه میکنه. صورتش پنهانه. یک دست دست سوزی رو میگیره. خیلی خوب میدونه دستی کی هست. به شدت ترسیده.

“تو یکی از ما هستی. این رو می‌دونی، مگه نه؟” سوزی صدا رو به خوبی صدای خودش میشناسه.

سوزی داد میزنه: “نه، نیستم. به حرف‌هات گوش نمیدم. گوش نمیدم.”

صدا ادامه داد: “وقتی اومدی اینجا می‌دونستم، اومدی من رو پیدا کنی، مگه نه؟” متوقف نمیشه.

سوزی میگه: “نه، نه، نیومدم. من تو رو نمی‌شناسم. منو ببر پیش چارلی لطفاً. لطفاً!”

صدا بهش میگه: “تو در حقیقت چارلی رو نمیخوای. تو مال منی. این رو در قلبت میدونی.”

و سوزی احساس میکنه داره به سمت اون حرکت میکنه. شاید حق با اونه. هر کاری اون بخواد رو انجام میده. نمیتونه جلوی خودش رو بگیره.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWELVE

Richard’s house

Looking out of her window the next morning, Susie saw that dark bits of grass were showing above the snow on the fields.

On the road, the snow was quite thin. It wasn’t as bad as she’d thought last night. She remembered that Richard was coming later to take her to the hospital. He would be able to drive right up to her house this time.

She phoned the hospital. The nurse said Charlie was fine, but he’d had an uncomfortable night. Susie told the nurse she would go to visit him later. She wasn’t sure when.

Her phone rang. ‘Hello, my dear,’ a woman’s voice said. ‘It’s Kathryn Lloyd. I’m Tom’s wife. Tom asked me to call you. I’m afraid Tom’s had to go out. He won’t be able to come up to your house this morning. Are you all right now? Do you need anything?’

‘No, it’s OK,’ Susie said. ‘I’m fine. I’m going in to the hospital later. Richard is going to take me.’

‘Richard,’ Kathryn asked.

‘Yes,’ Susie said, realising that she didn’t know Richard’s family name. ‘Er, Tom knows him. He’s new in the village, Tom said. Anyway, Richard saw the accident and he came here last night to see if we were all right.’

‘Ah, that was kind of him,’ Kathryn said. ‘Well, that’s OK, then.’

Richard arrived at about midday, as he had said he would.

‘Hello, there,’ he said, smiling, ‘How are you?’

‘Fine,’ Susie replied. She was pleased to see him.

‘Let’s go then, shall we,’ he said. ‘I’m afraid I forgot to bring my wallet with me. So we’ll have to go back to my house. Do you mind? It’s not far. In fact the house is only about a kilometre from here, over the hill. By road, you have to go back down to the main road and take the next turning. But it doesn’t take very long.’

‘No problem,’ Susie said.

‘Anyway, I’ll show you my house. I’m sure you’ll find it interesting.’

‘Oh?’ Susie wanted to know more.

‘Yes.’ Richard talked on, smiling warmly at Susie. ‘Actually, it used to be my family’s house a long time ago. When I came here for a visit one day, I found that the person who owned it wanted to sell it. I decided to buy it immediately.’

‘Oh, so where did you live before, then,’ Susie asked.

‘Well, Europe, for a number of years. I was there on business. But I got tired of always moving and living out of a suitcase. I decided to stop working for a bit. I’d made enough money not to have to. And I’ve got enough to spend some on the house, too.’

‘How nice,’ Susie said, thinking how nice it would be not to have to work. But she wouldn’t want to live on top of a Welsh mountain for the rest of her life. Too quiet. No-one around to speak to.

‘Oh look,’ she said as they passed a group of men in dark jackets standing by the side of the road. They wore hats and boots and were carrying guns. They were looking across a field towards some woods. ‘Do you think they’re hunting for the Beast of Brynmawr?’ She smiled at Richard.

‘Probably,’ he said. ‘But I don’t think they’ll find it at this time of day, do you?’

‘No,’ she agreed, laughing. ‘It’s probably asleep somewhere.’

They drove round a corner and Richard said, ‘There it is.’

‘Oh, goodness,’ Susie cried. ‘For a moment I thought you meant the Beast! Is that really your house?’

Ahead of them at the end of the road she saw a beautiful stone building. There were ten windows on the top floor and eight on the ground floor. In the centre was a large front door with a pretty roof over it. It was a very big house, built in the eighteenth century probably, Susie thought. It must be the house of a rich family. She hadn’t expected this.

‘Yes, it needs a lot of work,’ Richard said.

‘Does it,’ Susie replied.

And as they got closer she could see that many of the windows had no glass. The front wall of the house seemed to be all that was there. If the wind blew, it might just fall down, like a building made of cards.

‘So, you’re actually living here,’ she asked.

‘Well, yes, there are a couple of rooms that are OK,’ Richard said. ‘It’s not very comfortable, but I don’t mind.’

He stopped by the front door and they got out.

‘Come on,’ he said, ‘I’ll show you round.’

Going through the great front door, Susie found herself in a large room with a stone floor. Some stairs led up to the first floor, but large holes showed where several steps were missing.

Richard smiled. ‘I don’t think we’ll try that way, follow me.’ He led her through several large rooms.

Everywhere there were stones and dirt.

‘Nearly there,’ Richard said. They seemed to be walking for ages. Susie felt a drop of water on her head. She looked up. There was no floor above her. She could see the sky through the holes in the roof.

They went up some narrow stairs, past glassless windows, which looked down over the road. Finally, Richard opened a door into a room which felt quite warm. A fire was burning and there were chairs and a sofa.

‘Have a seat,’ Richard said. ‘Would you like some coffee?’

‘Er’ Really, Susie wanted to get to the hospital to see Charlie. What should she say?

‘I’ve just remembered something else that I haven’t done,’ Richard said, before she could answer. ‘I’m sorry. It’s going to take me a moment or two. Why don’t you sit down? I’ll bring you some coffee while you wait. Then we’ll get going again. OK?’ He looked at her.

‘Well, OK then. Yes, some coffee would be great,’ Susie said, sitting on one of the rather dirty chairs near the fire.

Richard went out and Susie looked around her. On the dark wood walls, there were large pictures of men and women from years ago. There was a man who looked a little like Richard, she realised. Were these people his family? She felt uncomfortable with all these dead people looking at her. They made her think of the pictures in horror films where the eyes move. She laughed at herself.

Perhaps she should phone the hospital again? She could tell them that she would be in to see Charlie very soon. She opened her handbag.

‘Oh, I’m so stupid,’ she said to herself. The phone was not there. Of course, She’d left it on the kitchen table in Cynghordy House.

Richard came back with her coffee. Giving her the cup, he went to stand with his back to the fire.

‘Thanks,’ Susie said. ‘Um, do you have a phone I could use? To phone the hospital?’

‘No,’ he almost shouted. ‘There’s no phone here.’ Then he became quiet; his face had lost the friendly smile. He seemed to be waiting for something. Suddenly, everything had changed. The room was deathly quiet. Susie looked at the fire and drank her coffee.

A strange light came into Richard’s blue eyes as he watched Susie drink. She started to feel very sleepy and she sat back on the chair. Her eyes were closing. She tried hard to keep them open. Richard stood still in front of the fire. She saw that he was wearing a large black belt with silver on it.

She looked up at Richard’s face. ‘He’s got a beard,’ she thought to herself. ‘That’s strange. He didn’t have one before.’

Then the dream started.

She is looking at the dark, deathly Thing that has been following her in her dreams all this time. The face is hidden. A hand takes hers. She knows very well whose it is. She feels terribly afraid.

‘You are one of us. You know that, don’t you?’ She knows the voice as well as her own.

‘No, I’m not. I will not listen to you. I will not,’ she cries.

‘I knew when you came here, You came to find me, didn’t you,’ the voice continues. It will not stop.

‘No, no, I didn’t. I don’t know you,’ she says. ‘Take me to Charlie, please. Please!’

‘You don’t really want Charlie,’ the voice tells her. ‘You are mine. You know that in your heart.’

And she feels herself beginning to move towards him. He is right, perhaps. She will do anything he wants. She cannot stop herself.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.