کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

حیوون عجیب

توضیح مختصر

خال‌خالی و مامانش از بیل می‌ترسن و فرار می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

حیوون عجیب

حالا بیل کار عجیبی انجام میده. یه شاخه‌ی بلند رو به پشت سر و گردنش می‌بنده. بعد دست‌هاش رو روی چمن‌ها میذاره. حالا چهار تا پا داره و یه گردن دراز. ولی روی گردنش سر نیست، فقط چند تا شاخه است.

فکر می‌کنم مامان خال‌خالی خیلی باهوشه. نمیتونه با زرافه‌ای که به جای سر شاخه داره دوست بشه. ولی بیل این رو نمی‌فهمه. حالا سر نداره و نمیتونه فکر میکنه.

خال‌خالی و مامانش دارن راه میرن. یک‌مرتبه دو تا زرافه‌ی بزرگ می‌بینن. خیلی بلندن. کنار هم ایستادن و همدیگه رو با گردن‌هاشون می‌زنن.

خال‌خالی میپرسه: “دارن چیکار می‌کنن؟ یه بازیه؟”

مامان میگه: “دارن دعوا میکنن.”

خالی میپرسه: “این خوبه یا بده؟”

مامان میگه: “همه‌ی زرافه‌های بزرگ گاهی دعوا می‌کنن.”

“چرا؟”

“بایست و تماشا کن. و من هم باید غذا بخورم، خیلی گرسنمه.” بنابراین مامان شروع به خوردن برگ‌های اقاقیا میکنه. غذای مورد علاقه‌ی زرافه‌هاست. و خال‌خالی زرافه‌های بزرگ رو تماشا میکنه.

اونا دعوا میکنن و دعوا میکنن. حالا خیلی خسته شدن. یک‌مرتبه، یکی از زرافه‌ها برمیگرده و دور میشه. به نظر غمگین میرسه. زرافه‌ی دیگه خیلی مغرور به نظر میرسه. میره پیش یه زرافه‌ی خانم زیبا. میگه: “منو نگاه کن. من خیلی قوی هستم. گردنم خیلی درازه. خال‌های من خیلی تیره هستن! من پسر باحالی هستم و تو دختر باحالی هستی! بیا با هم باشیم!”

ولی زرافه‌ی خانم بهش نگاه نمیکنه. غذا میخوره و غذا میخوره. بنابراین زرافه‌ی بزرگ خیلی ناراحت میشه و دور میشه.

خال‌خالی میگه: “مامان، زرافه‌ی خانم احمقه. وقتی من بزرگ بشم نمیخوام به خاطر دخترها دعوا کنم. من زرافه‌ی خانم خودم رو دارم. اون هم تو هستی!” و مامانش رو لیس میزنه.

“صبر کنیم و ببینیم” مادر لبخند میزنه.

یک‌مرتبه لبخندش محو میشه. به چیزی نگاه میکنه. خال‌خالی هم بهش نگاه میکنه. یه حیوان عجیب اونجا هست.

خال‌خالی می‌پرسه: “این دیگه چیه؟”

مادر جواب میده: “نمیدونم. حیوون خیلی عجیبیه. درخت‌ها از گردنش روئیدن.”

خال‌خالی داد میزنه: “من میترسم.”

“حق داری. هیچ وقت نزدیک حیوان‌های عجیب نشو. حتی اگه غذای مورد علاقت روی اونها رشد کرده باشه.”

خال‌خالی میگه: “بیا فرار کنیم.” خال‌خالی و مامان با سرعت می‌دون.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

A Strange Animal

Now Bill does a strange thing. He ties a long branch to the back of his neck and head. Then he puts his hands on the grass. Now he has got four legs and a long neck. But there is no head on that neck, only some twigs.

I think Spotty’s mum is very clever. She can’t make friends with a giraffe with twigs instead of a head. But Bill can’t understand that. He hasn’t got a head now, and he can’t think.

Spotty and Mother are walking. Suddenly they see two big giraffes. They are very tall. They are standing together and hitting each other with their necks.

‘What are they doing,’ asks Spotty. ‘Is it a game?’

‘They’re fighting,’ Mother says.

‘Is it good or bad,’ asks Spotty.

‘All big giraffes sometimes fight,’ Mother says.

‘Why?’

‘Stand and look. And I must eat, I’m very hungry.’ So Mother starts eating acacia leaves. They are giraffes’ favourite food. And Spotty is looking at the big giraffes.

They fight and fight. Now they are very tired. Suddenly one giraffe turns and walks away. He looks sad. The other giraffe looks very proud. He goes to a beautiful lady giraffe. ‘Look at me,’ he says. ‘I’m so strong! My neck is so long! My spots are so dark! I’m a cool boy, And you’re a cool girl! Let’s be together!’

But the lady giraffe doesn’t look at him. She eats and eats. So the big giraffe gets very sad and goes away.

‘Mum, that lady giraffe is silly,’ Spotty says. ‘When I grow up, I don’t want to fight for girls. I have my lady giraffe. It’s you!’ and he licks Mother.

‘Let’s wait and see,’ Mother smiles.

Suddenly she stops smiling. She is looking at something. Spotty looks at it too. There is a strange animal there.

‘What’s that,’ asks Spotty.

‘I don’t know,’ Mother answers. ‘It’s a very strange animal. Trees grow out of its neck.’

‘I’m afraid,’ cries Spotty.

‘You are right. Never come up to strange animals. Even if your favourite food grows out of them.’

‘Let’s run away,’ says Spotty. Spotty and Mother run very fast.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.