در قبرستان

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: ماجراجویی های تام سایر / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

در قبرستان

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

در قبرستان

تام اون شب ساعت نه و نیم به تخت خوابش رفت . اون منتظر میو کردن هاک شد و ساعت یازده اون اومد . تام آروم از از پنجره اتاق خوابش بیرون اومد و بعدش اونو هاک با اون گربه مرده از روستا خارج شدند .

قبرستان روی یه تپه بود یه مایلی از سنپطرزبورگ فاصله داشت . وقتی پسرا رسیدند اونجا اونا سگ مرده رو روی یه قبر گذاشتند و پشت چندتا درخت نشستند . اونا نگاه می کردند و منتظر موندند . هوا خیلی تاریک و فضا ساکت بود .

هاک زیر لب گفت اون اون قبرو اونجا می بینی ؟ اون قبر هاس ویلیامه . اون هفته پیش مرد .

تام هم زیر لب گفت شاید صدامونو می شنوه . فکر میکنه بتونه هاک ؟ نمیدونم ولی ….. شششششش . وای تام این چیه ؟ اون زیر لب به تام گفت . من یه چیزایی می بینم . ببین ! هاک به تام نزدیک تر شد . اون گفت ارواح ! سه تان . دارن میان اینجا تام !

تام زیر لب زمزمه کرد وای بیا بریم خونه ! اونا ما رو نمیبینند .

هاک با ناراحتی گفت اینجا فرق میکنه ؛ اشباح پشت درختارو هم میبینند . اون همه چیزو میتونند ببینند ! اشباح آروم از قبرستون حرکت کردند و اومدند نزدیک درختا، تام و هاک با ترس و لرز نگاه می کردند . بعد از یه دقیقه هاک گفت تام! اونا شبح نیستند . اون ماف پاتره .

آره خودشه . و اونم اینجون جوه . و اون یکی مرد هم هم دکتر رابینسونه . اونا اینجا چکار میکنند ؟

اونا دزدای قبران . اونا از قبر دزدی می کنند ! پدرم اینو بهم گفته . میدونی یه دکتر به یه جسد احتیاج داره . اون جسد رو کالبد شکافی میکنه تا چیز یاد بگیره .

تام گفت شششش ! اونا دارند نزدیک میشن . اون سه تا مرد رو قبر هاس ویلیامز وایسادند و اینجون جو و ماف پاتر شروع به کندن قبر کردند . ده دقیقه بعد قبر باز شده بود .

ماف پاتر گفت خب دکتر . تو ازمون میخوای قبرو ببریم خونت ؟ پنج دلار بیشتر میشه .

دکتر گفت نه ! من پولو امروز بهتون دادم . بیشتر از اینم نمیدم .

اینجون جو گفت حالا بمن گوش کن دکتر جون ! من اون پولو میخوام ! پنج سال پیش اون روزو یادت میاد ؟ من اومدم خونت و ازت خواستم یه چیزی بدی بخورم ؟ و تو هیچی به من ندادی ؟ هیچی ؟ خب پس حالا اون پولو به من بده ! اون بازوی دکتر و گرفت ولی یدفعه دکتر اونو زد و اینجون جو افتاد رو زمین .

ماف پاتر فریاد زد دوست منو نزن ! اون افتاد روی دکتر و دو تا مرد شروع به دعوا و کتک کاری کردند .

این اتفاقات خیلی سریع اتفاق افتاد و دو تا پسرک مات و مبهوت با دهن باز این صحنه رو نگاه میکردند . اینجون جو بلند شد . اون چاقوی ماف پاتر رو تو دستاش گرفته بود و رفت پشت دکتر . بعد دکتر کوبید تو سر ماف پاتر. ماف روی زمین افتاد و همون موقع چاقوی دست اینجون جو رفت تو کمر دکتر. دکتر افتاد رو زمین روی ماف پاتر و دیگه تکون نخورد .

دو تا پسرک دیگه نمی تونستند تماشاچی این صحنه باشند . خیلی سریع از درختا دور شدند و از قبرستون فرارکردند و برگشتند به روستا .

اینجون جو روی قبر هاس ویلیام وایساد و به اون دوتا مرد نگاه کرد. بعد چاقو رو گذاشت تو دستای ماف پاتر و نشست . 3 ، 4، 5 دقیقه زمان گذشت . پاتر یکم تکون خورد و چشماش باز شد . اون پرسید چه اتفاقی افتاد جو ؟

جو گفت این خیلی بده ماف . چرا اونو کشتی ؟ ماف به بدن مرده ی دکتر نگاه کرد و بعد به چاقوی تو دستش نگاه کرد .

من ؟ من کشتمش ؟ صورتش مثل گچ سفید شد و چاقو از دستش افتاد . بخاطر ویسکیه جو ! من معمولا با چاقو دعوا نمی کنم . وای، چرا امشب همه اون ویسکی رو خوردم ؟ من هیچی خاطرم نیست ! جو گفت اشکالی نداره ماف . من به هیچکی چیزی نمی گم . تو سریع فرار کن . برو، الان برو ! ماف پاتر بلند شد و فرار کرد . . جو یه دقیقه ای نگاش کرد بعد با احتیاط جاقو رو کنار جسد دکتر گذاشت . بعد خودش هم قبرستونو ترک کرد .

روز بعد پلیسا جسد دکتر و چاقوی ماف پاتر رو تو قبرستون پیدا کردند . اون شب ماف به قبرستون اومد تا چاقوشو برداره. ولی مامورای پلیس اونجا بودند و ماف رو دستگیر کردند و به زندان کوچک سنپطرزبورگ بردند .

ماف چهار هفته ای اونجا بود و منتظر دادگاه محکومیتش بود .

تام و هاک نمی تونستند اون شب تو قبرستونو فراموش کنند . اونا خیلی ناراحت و ترسیده بودند .

تام گفت چکار باید بکنیم ؟ ماف پاتر دکترو نکشت، اینجون جو این کارو کرد . ما دیدیمش .

هاک گفت میدونم. ولی چه کاری از دستمون برمیاد ؟ نمیتونیم به کسی بگیم. من از اینجون جو می ترسم . اون خطرناکه. و یه قاتله . دلت میخواد یه چاقو به پشتت بزنه ؟

تام گفت آره منم ازون می ترسم . یه دقیقه ای به فکر فرو رفت . و گفت من برای ماف پاتر متاسفم ولی حق با توئه هاک . ما نمی تونیم چیزی بگیم .

متن انگلیسی فصل

In The Graveyard

That night Tom went to bed at half past nine. He waited ^for Hack’s meow, and at eleven o’clock it came. He climbed quietly out of the bedroom window, and then he and Huck walked out of the village with the dead cat.

The graveyard was on a hill, about a mile from St Petersburg. When the boys got there, they put the dead cat on a grave, and sat down behind some trees. They watched, and waited. It was very dark, and very quiet.

‘Do you see that new grave there?’ whispered Huck. ‘That’s Hoss Williams’ grave, He died last week.’ ‘Perhaps he can hear us,’ Tom whispered back. ‘Do you think he can, Huck?’ ‘I don’t know, but I—’

‘shr

‘Oh, Tom, what is it?’

‘Shf whispered Tom. ‘I can see something. Look!’ Huck moved nearer to Tom. ‘Ghosts’ he said. ‘Three of them! They’re coming here, Tom! Oh, let’s go home!’; ‘They can’t see us,’ Tom whispered. ‘Not here’ ‘Ghosts can see through trees,’ said Huck unhappily.

‘They can see through everything!’ The ghosts moved quietly through the graveyard and came nearer to the trees, Huck and Tom watched very afraid. Then, after a minute, Huck said: ‘Tom! They’re not ghosts. That’s Muff Potter.’

‘So it is. And that’s Injun Joe. And the other man is doctor Robinson. What are they doing here?’

‘They’re graverobbers, Tom! They’re going to rob a grave! My father told me about it. The doctor wants a dead body, you see. He cuts it up because he wants to learn about…’ ‘Sh’ said Tom. ‘They’re getting near.’

The three men stopped at Hoss Williams’ grave and Injun Joe and Muff Potter began to dig. Ten minutes later the grave was open.

‘Now, doctor,’ said Muff Potter. ‘You want us to take the body to your house? That’s five dollars more.’ ‘No’ said the doctor. ‘I gave you the money this morning. I’m not giving you any more!’

‘Now you listen to me, doctor’ said Injun Joe. ‘I want that money! Do you remember a day five years ago? I came to your house and asked for something to eat. And you gave me nothing. Nothing! So give me that money!’ He took the doctor’s arm, but suddenly the doctor hit him, and Injun Joe fell to the ground.

‘Don’t hit my friend’ cried Muff Potter. He jumped on the doctor and the two men began to fight.

It all happened very quickly, and the two boys watched with open mouths. Injun Joe got up. He had Muff Potter’s knife in his hand now, and he moved behind the doctor. Then the doctor hit Muff Potter on the head. Muff fell to the ground, and at the same moment the knife in Injun Joe’s hand went into the doctor’s back. The doctor fell to the ground, on top of Muff Potter, and he did not move again.

The two boys could watch no more. Very quietly, they moved away from the trees, and then ran out of the graveyard and back to the village.

Injun Joe stood by Hoss Williams’ grave and looked down at the two men. Then he put the knife into Muff Potter’s hand and sat down. Three - four - five minutes went by. Potter moved a little and opened his eyes. ‘What - what happened, Joe’ he asked.

‘This is bad, Muff,’ said Joe. ‘Why did you kill him?’ Muff looked at the doctor’s dead body, then at the knife in his hand. ‘Me? Did I kill him?’ His face went white, and the knife fell from his hand. ‘It’s the whiskey, Joe! I never fight with knives usually. Oh, why did I drink all that whiskey tonight? I don’t remember anything!’ ‘It’s OK, Muff,’ said Joe. ‘I’m not going to tell anyone. You get away quickly. Go on - go now!’ Muff Potter got up and ran away. Joe watched him for a minute, then he carefully put the knife next to the doctor’s body. Then he, too, left the graveyard.

The next day the Sheriff’s men found the doctor’s body in the graveyard - and Muff Potter’s knife. That night Muff came to the graveyard to get his knife. But the Sheriff’s men were there, and they took Muff to St Petersburg’s little jail. And there Muff sat for four weeks, and waited for his trial.

Tom and Huck could not forget that night in the graveyard. They were very unhappy, and very afraid.

‘What’re we going to do’ said Tom. ‘Muff Potter didn’t kill the doctor - Injun Joe did. We saw him!’

‘I know,’ Huck said. ‘But what can we do? We can’t tell anyone. I’m afraid of Injun Joe. He’s dangerous. And he’s a killer. Do you want a knife in your back?’ ‘Yes, I’m afraid of him, too,’ Tom said. He thought for a minute. ‘I’m sorry for Muff Potter, but you’re right, ; Huck. We can’t tell anyone about Injun Joe.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.