پرنده‌ای در قفس

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: برکه ی قو / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

پرنده‌ای در قفس

توضیح مختصر

اودیل در اتاقش پرنده‌ای در قفس داره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

پرنده‌ای در قفس

اتاق اودیل بالای برج قلعه بود. راکفورد بعد از اینکه اودیل رو از پدر و مادرش گرفته بود، گذاشته بودش اونجا. اون زیباترین شاهزاده خانم سرزمین بود و پدر و مادرش خوب و مهربون بودن. راکفورد از پدرش پرسیده بود میتونه با اودیل ازدواج کنه یا نه.

“باید نظر دخترمون رو بخوایم.”

اودیل رو آوردن پیش جادوگر.

“اودیل، این مرد میخواد با تو ازدواج کنه. میگه خیلی ثروتمنده و تو رو خوشبخت‌ترین شاهزاده خانم دنیا میکنه. نظرت چیه؟”

اودیل به چشم‌های جادوگر نگاه کرد.

“قول میدی من رو تا ابد با تمام قلبت دوست داشته باشی؟ من رو به قدری دوست خواهی داشت که به چیزی که میخوای فکر نکنی، حتی اگه باعث ناراحتیت بشه؟”

نگاه توی چشم‌هاش و این سؤال باعث شده بود راکفورد معذب بشه.

“چرا چنین سؤالی از من میپرسی؟ به پدرت گفتم، می‌تونم هر چیزی که می‌خوای رو بهت بدم.”

شاهزاده خانم لبخند زد و سرش رو برگردوند.

“متأسفم، پدر، ولی با این مرد ازدواج نمیکنم. معنای عشق رو نمیدونه.”

اون موقع نمی‌دونستن که اون یک جادوگر هست. راکفورد شبیه یک شاهزاده شده بود. لباس‌های زیبا پوشیده بود و خیلی خوش‌قیافه شده بود. ولی وقتی شنید اودیل به پدرش چی گفت، صورتش شروع به تغییر کرد. و پیر و زشت شد. لباس‌هاش از آبی تبدیل به مشکی شدن.

“تو دختر احمق، نمیدونی چی داری میگی. من مجبور نیستم چیزی که می‌خوام رو درخواست کنم. من جادوگر هستم و میتونم هر کاری دلم می‌خواد انجام بدم.”

دست‌هاش رو در هوا تکون داد و قلعه‌ای که شاهزاده خانم و پدر و مادرش زندگی می‌کردن آتیش گرفت. اودیل رو تبدیل به یک پرنده‌ی کوچیک در قفس کرد و بردش به قلعه‌اش و در یک برج زندانیش کرد.

کل قلمروی پادشاهی با این آتیش نابود شد و پدر و مادرش هم کشته شدن.

در اتاق اودیل در قلعه‌ی جادوگر یک پرنده واقعی در قفس بود. جادوگر پرنده رو اونجا گذاشته بود تا اودیل قدرتی که جادوگر داشت رو همیشه به یاد داشته باشه. فقط بهش اجازه می‌داد به شکل قو از قلعه خارج بشه، برای اینکه نمی‌خواست مردهای دیگه عاشقش بشن. شب، اودیل در اتاقش موند و با پرنده که تنها دوستش بود حرف زد. اسم پرنده رو پاتریس گذاشته بود، برای اینکه اسم مادرش بود.

“آه، پاتریس، چیکار باید بکنم؟ مجلس رقص امشبه و من هم اینجا زندانی هستم. باور دارم شاهزاده من رو با تمام قلبش دوست داره. در چشم‌هاش دیدم. من رو حتی به شکل قو هم دوست داشت.”

پرنده وحشیانه شروع به تکان دادن بال‌هاش کرد. همیشه وقتی اتفاقی وحشتناک در شرف وقوع بود، میفهمید.

“پاتریس چی شده، از چی میترسی؟”

اودیل صدای کلید رو در جاکلیدی در اتاقش شنید. پرنده و قفسش رو پشت پرده گذاشت، برای اینکه نمی‌خواست پرنده اتفاقی که میفته رو ببینه.

متن انگلیسی فصل

Chapter four

A bird in a cage

Odile’s room was at the top of the castle tower. Rocford had put her there, after he had taken her from her parents. She was the most beautiful Princess in the land, and her parents were good and kind. Rocford had asked her father if he could marry Odile.

“We must ask my daughter what she thinks.”

Odile was brought to the wizard.

“Odile, this man lias asked to marry you. He says he is very rich and that he will make you the happiest princess in the world. What do you think?”

Odile looked into the wizard’s eyes.

“Do you promise to love me forever, with all your heart?” Will you love me so much that you will not think of what you want, even if it hurts you to do this?”

The look in her eyes and her questions made Rocford uncomfortable.

“Why do you ask me such questions? I told your father I could give you everything you could want.”

The Princess smiled and turned her head away.

“I’m sorry Father, but I will not marry this man. He does not know what love is.”

They did not know then that he was a wizard. Rocford had looked like a Prince. He wore beautiful clothes and looked very handsome. But, when he heard what Odile said to her father, his face began to change. It became old and ugly. His clothes changed from blue to black.

“You do not know what you are saying, you silly girl. I do not have to ask for what I want. I am a wizard, and I can do anything I please.”

He waved his hands through the air, and a fire started in the castle where the Princess and her parents lived. He had turned Odile into a small bird in a cage, and carried her to his castle where he locked her up in a tower.

The entire kingdom was destroyed by this fire, and her parents were killed.

There was a real bird in a cage in Odile’s room at the wizard’s castle. The wizard had put it there so that Odile would remember the power he had over her. He only let her leave the castle as a swan because he did not want other men to fall in love with her. At night, she stayed in her room talking to the bird, who was her only friend. She called the bird Patrice, because it was her mother’s name.

“Oh Patrice, what should I do? The ball is tonight, and I am a prisoner here. I believe the Prince loves me with all his heart. I saw it in his eyes. He loved me even as a swan.”

The bird began moving its wings wildly. It always knew when something horrible was about to happen.

“What is it Patrice, what are you afraid of?”

Odile heard keys in her locked door. She put the bird and its cage behind a curtain, because she did not want the bird to see what was about to happen.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.