غیب‌گو

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: تبادل زندگی / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

غیب‌گو

توضیح مختصر

یک غیب‌گو به مگان میگه شوهرش مُرده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

غیب‌گو

مگان در باغچه نشسته بود و از آفتاب آخر بعد از ظهر با ناتان لذت می‌برد. وقتی لوک از روی چمن‌ها میومد، بهش نگاه کردن.

“سلام، عزیزم. روز خوبی داشتی؟”

“ممم، خوب بود. میبینی، بهت گفته بودم یادم میمونه. وقتی شما خانم‌ها حرف میزنید، من و ناتان خوش میگذرونیم مگه نه؟”

مگان خندید و رفت تا آماده بشه و بره. با ماشین خودش رفت خونه‌ی دوستش. در ورودی باز بود و وارد راهرو شد. لوسی دیدش.

“مگان! بیا و به ما ملحق شو! خوشحالم که اومدی!”

“ممم…

من هم خوشحالم. آه، میز رو ببین! لوسی نباید این همه کار رو میکردی!”

همه جور ساندویچ، پای، کیک و بیسکویت روی میز بود. قوری چای‌های متفاوت از همه جای دنیا هم بود.

“اول بیا و سلام بده! بیشتر آدم‌های اینجا رو میشناسی ولی می‌خوام با یه نفر آشنا بشی.”

مگان پشت سر لوسی رفت اون طرف اتاق.

“رز شخص خیلی خاصیه. میتونه آینده رو ببینه میتونه ماورای دنیای ما رو ببینه. فوق‌العاده است!”

“منظورت اینه که غیبگوئه؟”

“بله. هیجان‌آور نیست؟”

مگان به رز نگاه کرد. زن زیبایی بود با چشم‌های روشن. وقتی مگان به طرفش میومد، بهش نگاه کرد.

“رز این مگانه.”

“سلام، مگان.”

رز دست‌های مگان رو گرفت و به صورتش نگاه کرد. یک‌مرتبه رز بی‌حرکت شد به نظر یخ‌زده بود و هیپنوتیزم شده بود. عمیقاً به چشم‌های مگان خیره شد و وقتی حرف زد به نظر شوکه می‌رسید.

“وای خدای من! شوهرت مرده!”

“نه . ممکن نیست! الان خونه است و از پسرمون مراقبت میکنه.” مگان دست‌هاش رو کشید و صورت رز سفید شد چشم‌هاش بسته بودن و افتاد روی زمین. لوسی به طرفش دوید.

“غش کرده! یک مرگ دیده!”

“ممکن نیست حقیقت داشته باشه! نیم ساعت قبل از پیشش اومدم …”

مگان از اتاق بیرون دوید و رفت راهرو. تلفن رو برداشت و شماره خودش رو گرفت. لوک جواب داد.

“الو؟”

“لوک؟ خودتی؟”

“خب، بله. فکر میکردی کی باید باشه؟”

“هیچکس هیچی. فقط میخواستم ببینم همه چیز رو به راهه یا نه؟”

“مگان،

من میتونم مراقب یه پسر ۷ ساله باشم، میدونی.”

مگان برگشت اتاق نشیمن لوسی. رز نشسته بود و چایی میخورد. دیگه کسی چیزی در این باره نگفت. مگان سعی کرد موضوع رو فراموش کنه. چیزی خورد و با آدم‌های مختلف حرف زد.

وقتی شب برگشت خونشون، به لوک گفت چه اتفاقی افتاده. لوک به شکل عجیبی عصبانی شد.

“چرا به حرف‌های این پیرزن‌های احمق گوش میدی؟ می‌دونستم نباید بری اونجا!”

“بیخیال، لوک! نیازی نیست عصبانی بشی. اون پیرزن احمق نیست و هدفش این نبود کسی رو ناراحت کنه.”

“ناراحت؟ اون زن خطرناکه! ذهنت رو با دروغ‌ها پر میکنه. و تو به اندازه‌ای احمقی که باورش می‌کنی.”

“لوک، لطفاً داد نکش. ناتان میشنوه.”

ولی ناتان صداشون رو شنیده بود و می‌ترسید.

“مامان،

بیا بالا و شب‌بخیر بگو!”

“دارم میام، عشقم!”

ناتان بالا در اتاقش کم مونده بود گریه کنه. دست‌هاش رو دراز کرد و مگان رو محکم بغل کرد.

“چرا بابا انقدر عصبانیه، مامان؟ چه‌اش شده؟ مثل قبل نیست. نمیتونه باربیکیو کنه حتی داستان ماهیگیر یادش نمیاد!”

“نگران نباش. به خاطر تصادفه. کمی از حافظه‌اش رو از دست داده دکترها بهم گفته بودن ممکنه این اتفاق بیفته.”

“ولی چرا درباره خانم توی مهمونی انقدر عصبانی شد؟”

“نمیدونم، عزیزم. فکر می‌کنم به خاطر تصادفه. مدتی طولانی بیمار بود ولی به زودی کاملاً خوب میشه نگران نباش.”

“اون آدمایی که زنگ میزنن چی؟”

“کدوم آدما؟ هیچکس زنگ نمیزنه، عزیزم. خیال می‌کنی. حالا خیلی دیره. وقتشه پسر بچه‌ها بخوابن. فردا مسابقه فوتبال داری، مگه نه؟ اگه میخوای ببری، به انرژی زیادی برای مسابقه نیاز داری!”

“ما میبریم، مامان! میبینی!”

“مطمئنم که میبرید. پس حالا بخواب.”

مگان ناتان رو بوسید و چراغ رو خاموش کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

The Psychic

Megan sat in the garden, enjoying the late afternoon sun with Nathan. They looked up as Luke walked across the grass.

“Hello, dear. Did you have a good day?”

“Mmm, fine. You see, I told you I would remember. Nathan and I are going to have fun while you ladies chat - isn’t that right?”

Megan laughed, and went to get ready to leave. She drove in her own car to her friend’s house. The front door was open, and she walked into the hall. Lucy saw her.

“Megan! Come in and join us! I’m so glad you came!”

“Mmm. so am I. Oh, look at that table! Lucy you shouldn’t have done all that!”

The table was laid with all kinds of sandwiches, pies, cakes and biscuits. There were pots of different kinds of tea from all over the world.

“Come over and say hello first! You know most of the people here, but I want you to meet someone.”

Megan followed Lucy across the room.

“Rose is a very special person. She can see into the future - she can see beyond our world. She’s amazing!”

“You mean she’s a psychic!”

“Yes! Isn’t it exciting?”

Megan looked at Rose. She was a pretty woman with bright eyes. She looked up as Megan walked towards her.

“Rose, this is Megan.”

“Hello, Megan.”

Rose held Megan’s hands and looked into her face. Suddenly Rose became very still - she seemed to be frozen, or hypnotised. She stared deeply into Megan’s eyes, and when she spoke, she sounded shocked.

“Oh, my God! Your husband is dead!”

“No. he can’t be! He’s at home looking after our son.” Megan took away her hands and Rose’s face turned white, her eyes closed, and she fell to the floor. Lucy ran to her.

“She’s fainted! She has seen a death!”

“It can’t be true! I left him half an hour ago.”

Megan ran from the room, into the hall. She picked up the telephone and dialled her own number. Luke answered.

“Hello?”

“Luke? Is that you?”

“Well, yes. Who did you think it would be?”

“Oh, nobody, nothing. I just wanted to check that everything was all right.”

“Megan! I am able to look after a seven-year-old boy, you know!”

Megan walked back into Lucy’s living room. Rose was sitting on the settee, drinking tea. Nobody said any more about it. Megan tried to forget about it. She had something to eat, and chatted with different people.

When she was back at home that evening, she told Luke what had happened. Luke became strangely angry.

“Why do you listen to these stupid old women? I knew you shouldn’t have gone there!”

“Come on, Luke! There’s no need to get angry. She isn’t a stupid old woman and she didn’t mean to hurt anyone.”

“Hurt? The woman is dangerous! Filling your head with lies! And you - silly enough to believe her!”

“Luke, please don’t shout. Nathan will hear you.”

But Nathan had already heard them both, and he was frightened.

“Mummy! Come up and say goodnight!”

“I’m coming, love!”

Upstairs in his room, Nathan was almost in tears. He put out his arms and held Megan tightly.

“Why is Daddy so angry, Mummy? What’s the matter with him? He’s not the same. He couldn’t do the barbecue - he doesn’t even remember our fisherman story!”

“Don’t worry. It’s because of the accident. He’s lost a bit of his memory - the doctors told me that might happen.”

“But why is he angry about the lady at the tea party?”

“I don’t know, darling. I expect it’s all because of the accident. He was very ill for a long time, but he’ll get completely better soon, don’t worry.”

“What about the people on the telephone?”

“What people? There is nobody on the telephone, darling. You are imagining things. Now, it’s very late. Time for boys to be asleep! And you’ve got the football match tomorrow, haven’t you? You’ll need lots of energy for that if you want to win!”

“We will win, Mummy! You’ll see!”

“I’m sure you will. So, go to sleep, now.”

Megan kissed Nathan, and turned off the light.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.