فصل سوم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: له مورته د آرتور / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل سوم

توضیح مختصر

آرتور می‌خواد با دختر پادشاه لدرگرانس ازدواج کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

اولین سال‌های حکومت و سلطنت آرتور سال‌های خیلی سختی بودن. پادشاهان زیادی بودن که نمی‌خواستن انگلیس کشور متحدی باشه. به شدت علیه آرتور مبارزه می‌کردن. هرچند کم کم قدرت آرتور افزایش پیدا کرد. مردم شروع به دیدن این کردن که پادشاه خوبیه.

همیشه دیدارکننده‌های زیادی به دربار آرتور میومدن، برای این که مردم مشتاق دیدن پادشاه جوان بودن. روزی یک ملکه، مورگان له فی، به دیدنش اومد. زن زیبایی بود و آرتور عاشقش شد. اون هم عاشق آرتور شد. وقتی دیدار مورگان له فی به پایان رسید، آرتور ناراحت شد.

روزی آرتور تنها نشسته بود که مرلین نزدیک شد. مرلین خودش رو به شکل یک پسر بچه‌ی کوچیک در آورده بود.

“چرا ناراحتی؟” پسر پرسید:

پادشاه جواب داد: “برای ناراحتیم دلایلی دارم.”

پسر بچه به تندی گفت: “دلایلت رو میدونم. من تمام افکارت رو می‌دونم. همچنین میدونم که تو پسر ایگرین و آتر پندراگون هستی.”

آرتور با تعجب به پسربچه نگاه کرد.

بهش گفت: “اشتباه می‌کنی. چی باعث میشه اینطور فکر کنی؟”

پسر جواب داد: “بهت گفتم. من بیشتر از هر کس دیگه‌ای درباره تو میدونم.”

آرتور با عصبانیت گفت: “حرف‌هات رو باور نمیکنم.”

مرلین از آرتور دور شد و کمی بعد که خودش رو به شکل پیرمرد در آورده بود، برگشت.

“چرا ناراحتی؟” پیرمرد از پادشاه پرسید:

آرتور جواب داد: “دلایل خودم رو برای ناراحتی دارم و یه پسر همین الان اینجا بود و حرف‌های خیلی عجیبی بهم زد.”

پیرمرد گفت: “پسر حقیقت رو به من گفت.”

آرتور با تعجب به پیرمرد نگاه کرد.

پیرمرد بهش گفت: “بله می‌دونم پسر چی گفت و همش حقیقت داره. تو پسر آتر پندراگون و ایگرین هستی و خدا ازت ناراضیه، آرتور.”

آرتور الان خیلی از دست پیرمرد عصبانی شده بود.

“کی هستی؟ سعی داری چی بهم بگی؟” آرتور با عصبانیت داد کشید:

پیرمرد با صدای آروم گفت: “من مرلین هستم.”

یک‌مرتبه مرلین به شکل خودش در اومد تا آرتور اون رو بشناسه.

“واقعاً خودتی!”

مرلین بهش گفت: “تو عاشق مورگان له فی شدی. اون دختر ایگرینه. تو به خواهر خودت بچه دادی! اسم اون بچه‌ موردرد خواهد بود و تو و تمام شوالیه‌هات رو نابود میکنه.”

باور حرف‌هایی که مرلین میزد برای آرتور سخت بود. فرستاد دنبال جناب اولفوس تا حقیقت رو درباره‌ی تولدش بفهمه. جناب اولفوس حرف‌های مرلین رو تأیید کرد. آرتور هنوز داستان باورش نمی‌شد و فرستاد دنبال ایگرین که با دخترش مورگان له فی به کاخ اومد.

ایگرین توضیح داد: “من حقیقت رو نمی‌دونم. می‌دونم پسری داشتم و همین که به دنیا اومد مرلین اون رو برد. ولی نمی‌دونم چه اتفاقی براش رخ داد یا الان کجاست.”

مرلین در حالی که به آرتور اشاره می‌کرد به ایگرین گفت: “پسرت اینجاست. این پسرته.”

خبر اینکه آرتور پسر آتر پندراگون بود در همه جای انگلیس پخش شد. شوالیه‌ها حالا آرتور رو به عنوان پادشاه مشروع قبول کردن و در انگلیس صلح شد.

روزی آرتور شمشیرش رو از دست داد و مرلین قول یک شمشیر جدید رو بهش داد. جادوگر پادشاه جوان رو به دریاچه برد و ازش پرسید چی میبینه. آرتور نگاه کرد و یک دستی با شمشیر دید که از دریاچه بیرون میاد.

مرلین گفت: “این شمشیر جدیدت خواهد بود.” به آرتور گفت اسم شمشیرش اکسکالیبر هست که به معنای خیلی تیز و برّان هست.

روزی آرتور به مرلین گفت شوالیه‌ها ازم می‌خوان ازدواج کنم.

مرلین محتاطانه گفت: “ایده‌ی خوبیه. به این فکر کردی که با کی میخوای ازدواج کنی؟”

پادشاه جواب داد: “بله. می‌خوام با گینورا، دختر پادشاه لدگرانس ازدواج کنم. اون رو یادت میاد مرلین، مگه نه؟ بهم گفتی چطور آتر پندراگون میز گرد رو به اون داد.”

مرلین گفت: “بله، میدونم کیه و وقتی پدرت میزگرد رو به اون داد رو یادم میاد. ولی اگه با گینورا ازدواج کنی … “

مرلین ساکت شد.

“چیه؟آرتور مشتاقانه پرسید:

اگه با گینورا ازدواج کنم چی میشه؟”

مرلین جواب داد: “بهت خیانت میکنه.”

هیچ کدوم لحظه‌ای حرف نزدن. بعد آرتور ذهنش رو مرتب کرد.

اعلام کرد: “در هر صورت باهاش ازدواج می‌کنم. دوستش دارم.”

پادشاه لدرگرانس وقتی فهمید آرتور میخواد با گینورا ازدواج کنه خوشحال شد. شروع به فکر کرد چی میتونه به عنوان هدیه عروسی به این زوج بده. “میز گردی که آتر پندراگون بهم داده بود رو به آرتور میدم! به این نتیجه رسید:

وقتی همه دورش بشینن ۱۵۰ شوالیه دورش جا میگیره. صد تا شوالیه هم براش میفرستم.”

پادشاه لدرگرانس میز گرد و ۱۰۰ شوالیه رو به دربار آرتور فرستاد. آرتور از این هدیه‌ی چشمگیر خیلی خوشحال بود و یک مرتبه فکری به ذهنش رسید.

به مرلین گفت: “برو و پنجاه تا شوالیه‌ی دیگه برام پیدا کن. بهترین شوالیه‌های قلمروی پادشاهی رو برای میز گردم می‌خوام.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

The first years of Arthur’s reign were very difficult ones. There were many kings who did not want England to be a united country.

They fought bitterly against Arthur. Slowly, however, Arthur’s power increased. People began to see that he was a good king.

There were always many visitors to Arthur’s court because people were keen to meet the young king. One day he received a visit from a queen, Morgan le Fay.

She was a beautiful woman and Arthur fell in love with her. She, too, fell in love with him. Arthur was sad when Morgan le Fay’s visit came to an end.

One day he was sitting by himself when Merlin approached. Merlin was disguised as a small boy.

‘Why are you sad?’ the boy asked.

‘I have reasons for being sad,’ the king replied.

‘I know your reasons,’ the boy said sharply. ‘I know all your thoughts. I also know that you are the son of Igraine and Uther Pendragon.’

Arthur looked at the boy in surprise.

‘You’re wrong,’ he told him. ‘What makes you think that?’

‘I told you,’ the boy replied. ‘I know more about you than anyone else.’

‘I don’t believe you,’ Arthur said angrily.

Merlin walked away from Arthur and came back a little while later disguised as an old man.

‘Why are you sad?’ the old man asked the king.

‘I have many reasons for being sad,’ Arthur replied, ‘and a boy has just been here telling me very strange things.’

‘The boy told you the truth,’ the old man said.

Arthur looked at the old man in surprise.

‘Yes, I know what the boy said,’ the old man told him, ‘and it’s all true. You’re the son of Uther Pendragon and Igraine and God is displeased with you, Arthur,’ he went on.

Arthur was now very angry with the old man.

‘Who are you? What are you trying to tell me?’ he cried in rage.

‘I am Merlin,’ the old man said quietly.

Suddenly he resumed his own shape so that Arthur recognised him.

‘It’s really you!’

‘You fell in love with Morgan le Fay,’ Merlin told him. ‘She is Igraine’s daughter. You have given your own sister a child! That child, who will be called Mordred, will destroy you and all your knights.’

Arthur found it hard to believe what Merlin had told him. He sent for Sir Ulfius to find out the truth about his birth. Sir Ulfius confirmed what Merlin had said. Arthur still did not believe the story rage and sent for Igraine, who came to the palace with her daughter, Morgan le Fay.

‘I do not know the truth,’ Igraine explained. ‘I know I had a son and that Merlin took him away as soon as he was born. But I don’t know what happened to him or where he is now.’

‘Your son is here,’ said Merlin to Igraine, pointing at Arthur. ‘This is your son.’

The news that Arthur was Uther Pendragon’s son spread throughout England. The knights now accepted Arthur as the legitimate king and there was peace in England.

Arthur lost his sword one day and Merlin promised him a new one. The magician took the young king to a lake and asked him what he could see. Arthur looked and he saw an arm holding a sword coming out of the lake.

‘This will be your new sword,’ Merlin said. He told Arthur that the name of the sword was Excalibur, which means very sharp.

One day Arthur told Merlin that his knights wanted him to marry.

‘It’s a good idea,’ Merlin said cautiously. ‘Have you thought of who you might marry?’

‘Yes,’ replied the king. ‘I want to marry Guinevere, King Leodegrance’s daughter. You remember him, don’t you Merlin? You told me how Uther Pendragon gave him the Round Table.’

‘Yes,’ said Merlin, ‘I know who he is and I remember when your father gave him the Round Table. But if you marry Guinevere -‘

Merlin fell silent.

‘What is it?’ Arthur asked eagerly. ‘What will happen if I marry Guinevere?’

Merlin replied reluctantly, ‘She will betray you.’

Neither man spoke for a moment. Then Arthur made up his mind.

‘I’ll marry her all the same,’ he announced. ‘I love her.’

King Leodegrance was delighted when he learned that Arthur wanted to marry Guinevere. He began to think what he could give the couple as a wedding present.

‘I’ll give Arthur the Round Table that Uther Pendragon gave me!’ he decided. ‘It holds one hundred and fifty knights when it is full. I’ll send him a hundred knights as well.’

King Leodegrance sent the Round Table and a hundred knights to Arthur’s court. Arthur was very pleased at the magnificent gift and he had a sudden idea.

‘Go and find me another fifty knights,’ he instructed Merlin. ‘I want the best knights in the kingdom for the Round Table.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.