خانه‌ی درختستان‌ها

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: ربوده شده / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

خانه‌ی درختستان‌ها

توضیح مختصر

دیوید بعد از مرگ پدرش به خونه‌ی درختستان‌ها میره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

خانه‌ی درختستان‌ها

اسم من دیوید بالفور هست و داستان من صبح یک روز در ماه ژوئن ۱۷۵۱ شروع میشه. روزی بود که خونه‌ی پدریم رو در اِسندین برای آخرین بار ترک کردم. دوستم، آقای کامپبل، منتظرم بود.

آقای کامپبل گفت: “همراهت تا رودخانه میام.” بدون اینکه حرف بزنیم با هم از جاده پایین رفتیم.

بعد از مدتی آقای کامپبل پرسید: “از ترک اسندیل ناراحتی؟”

جواب دادم: “نمی‌دونم، آقا چون نمیدونم کجا دارم میرم یا چه اتفاقی برام میفته. در اسندیل خیلی خوشحال بودم ولی هیچ وقت جای دیگه‌ای نبودم. مادر و پدرم حالا مردن و میرم آینده‌ام رو پیدا کنم.”

آقای کامپبل به من گفت پدرم قبل از مرگش نامه‌ای به من داده. گفت این میراث منه.

آقای کامپبل نامه رو داد به من و گفت: “

پدرت به من گفت نامه رو بدم بهت و تو رو بفرستم خونه‌ی درختستان‌ها نزدیک ادینبرا. پدرت اهل اونجا بود و می‌خواست تو برگردی اونجا.”

نامه به آدرس آقای ابنزر بالفور، خونه‌ی درختستان‌ها بود. زیر آدرس نوشته بود: “این نامه توسط پسرم دیوید بالفور آورده میشه.”

تعجب کردم، چون چیزی درباره‌ی خونه‌ی درختستان‌ها نمیدونستم. تازه ۱۷ سالم بود و از قسمت جدید زندگیم که داشت شروع می‌شد می‌ترسیدم.

آقای کامپبل خداحافظی کرد. من برای آخرین بار به اسندین نگاه کردم بعد برگشتم و به طرف ادینبورا و آینده حرکت کردم.

صبح روز دوم، به بالای یک تپه رسیدم

پایین ادینبرا و دریا رو دیدم. کشتی‌ها در دریا بودن. گروهی از سربازان انگلیسی “کت قرمزها” رو دیدم که در خیابان راهپیمایی می‌کنن.

وقتی به ادینبرا نزدیک‌تر شدم، آدرس خونه درختستان‌ها رو از مردم پرسیدم. وقتی از این خونه سؤال می‌کردم همه به نظر متعجب می‌رسیدن. اول فکر کردم به خاطر اینه که خیلی فقیر به نظر میرسم. ولی بعد از مدتی فکر کردم چیز عجیبی درباره‌ی خونه‌ی درختستان‌ها وجود داره. شروع به نگرانی کردم. قبلاً یک خونه‌ی بزرگ رو با بستگان ثروتمند تصور کرده بودم. حالا به نظر می‌رسید این حقیقت نداره.

“در خونه‌ی درختستان‌ها چی در انتظارمه؟” فکر کردم:

فقط یک راه برای فهمیدنش وجود داشت.

به راه رفتن ادامه دادم. کمی بعد یک خونه‌ی بزرگ دیدم که تک و تنها ته دره‌ی بعدی قرار گرفته. خونه‌ی درختستان‌ها بود. اونطور که تصور کرده بودم نبود. خونه خیلی قدیمی بود و در وضعیت خیلی بدی قرار داشت. هیچ دروازه‌ای در ورودی وجود نداشت هیچ مسیری جلوی در نبود و هیچ دودی از دودکش بیرون نمیومد. به نظر خالی می‌رسید.

وقتی رسیدم خونه، هوا تاریک شده بود و هیچ چراغی روشن نبود. یک بار روی در چوبی بزرگ زدم،

منتظر موندم، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. دوباره در زدم. هیچ اتفاقی نیفتاد ولی صدای کسی رو از داخل شنیدم بنابراین عصبانی شدم. شروع به لگد زدن به در کردم و داد زدم و آقای بالفور رو خواستم.

صدایی از بالای سرم شنیدم. بالا رو نگاه کردم و یک مردی با تفنگ بزرگ از پنجره‌ی طبقه بالا بیرون رو نگاه می‌کرد.

“تفنگ پره.” گفت:

گفتم: “یک نامه دارم برای آقای ابنزر بالفور.”

“تو کی هستی؟” مرد که هنوز تفنگ رو تو دستش گرفته بود، پرسید:

“من دیوید بالفور هستم.” جواب دادم:

مرد بعد از مکثی طولانی دوباره صحبت کرد، ولی آرومتر.

“پدرت مرُده؟

پرسید:

باید مُرده باشه. به همین خاطر هم تو اومدی اینجا. میذارم بیای داخل.”

در باز شد و من وارد خونه شدم.

مرد گفت: “بذار نامه رو ببینم.” بهش گفتم نامه برای آقای بالفور هست، نه برای اون.

گفت: “من آقای بالفور هستم. من برادر پدرتم من عموی توام.”

با تعجب بهش نگاه کردم نمی‌دونستم پدرم برادر داره.

اتاقی رو برای خوابیدن بهم نشون داد. بعد من رو هل داد داخل و در رو پشت سرم قفل کرد. می‌خواستم گریه کنم. به خاطر پیاده‌روی طولانی خسته بودم. دراز کشیدم و به زودی به خواب رفتم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

The House of Shaws

My name is David Balfour and my story begins one morning in June 1751. This was the day I left my father’s house in Essendean for the last time. My friend Mr Campbell was waiting for me.

‘I’ll go with you to the river,’ said Mr Campbell. We walked together down the road without speaking.

After a while, Mr Campbell asked, ‘Are you sorry to leave Essendean?’

‘I don’t know, sir,’ I replied, ‘because I don’t know where I’m going or what will happen to me. I’ve been very happy in Essendean, but I’ve never been anywhere else.

My mother and father are dead now, and I’m going to find my future.’

Mr Campbell told me that my father had given him a letter before he died. He said that it was my inheritance.

‘Here’s the letter,’ said Mr Campbell, giving it to me. ‘Your father told me to give you the letter and send you to the House of Shaws, near Edinburgh. It’s where your father came from and he wants you to return there.’

The letter was addressed to ‘Mr Ebenezer Balfour, House of Shaws’. Under the address was written, ‘This letter will be brought by my son David Balfour.’

I was surprised because I knew nothing about the House of Shaws. I was only seventeen years old and I felt scared about the new part of my life that was about to begin.

Mr Campbell said goodbye. I looked at Essendean for the last time, then I turned and walked towards Edinburgh and my future.

On the morning of the second day, I came to the top of a hill. Below me, I saw the city of Edinburgh and the sea. There were ships on the sea. I saw a group of English soldiers - the ‘Redcoats’ - marching along the road.

When I was closer to Edinburgh, I asked people for directions to the House of Shaws. Everyone seemed surprised when I asked about this house. At first I thought it was because I looked very poor.

But after a while I thought that there was something strange about the House of Shaws. I began to worry. Before, I imagined a big house with rich relatives. Now it seemed that this was not true.

‘What is waiting for me at the House of Shaws?’ I thought. There was only one way to find out.

I walked on. Soon, I saw a large house standing alone in the bottom of the next valley. It was the House of Shaws.

It was not how I imagined. The house was very old and in bad condition. There was no gate at the entrance, no path to the front door and no smoke came from the chimneys. It looked empty.

It was dark when I arrived at the house and there were no lights on. I knocked once on the big wooden door. I waited but nothing happened. I knocked again. Nothing happened but I heard someone inside, so I became angry. I started kicking the door and shouting for Mr Balfour.

I heard a sound above me. I looked up and there was a man with a big gun looking out of the upstairs window.

‘It’s loaded.’ he said.

‘I have a letter,’ I said, ‘for Mr Ebenezer Balfour.’

‘Who are you?’ the man asked, still holding the gun.

‘I’m David Balfour.’ I replied.

After a long pause, the man spoke again, but more quietly.

‘Is your father dead?’ he asked. ‘He must be dead. That’s why you’re here. I’ll let you in.’

The door opened and I went into the house.

‘Let me see the letter,’ the man said. I told him the letter was for Mr Balfour, not for him.

‘I am Mr Balfour,’ he said. ‘I’m your father’s brother, your uncle’.

I looked at him in surprise - I did not know that my father had a brother.

He showed me to a room to sleep in. Then he pushed me inside and locked the door behind me. I wanted to cry. I was tired from my long walk. I lay down and soon fell asleep.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.