ایسلند

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: سفری به اعماق زمین / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

ایسلند

توضیح مختصر

پروفسور و آکسل به آتشفشان میرسن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

ایسلند

صبح خیلی زود بود که کشتی به ایسلند رسید. می‌تونستیم شکل گرد کوه آتشفشانی اسنفلز یوکول که بالا به آسمون و توی ابرها رفته رو ببینیم. روی قله‌اش برف بود و شبیه یک هیولای عصبانی بود که منتظره یک نفر سعی کنه ازش بالا بره.

کشتی در ریکجاویک توقف کرد. شهر کوچیکی بود با خونه‌های کوچیک آجری. آقای فریدریکسون پروفسوری از دانشگاه اونجا در کشتی به دیدن‌مون اومد. خیلی صمیمی به نظر می‌رسید و وقتی ما رو دید، لبخند زد.

“شما باید پروفسور لیدنبراک باشید.”

“و شما هم باید پروفسور فردریکسون باشید. این دستیار من آکسل هست.” دست دادیم.

“پس نامه‌ام به دستتون رسیده.”

“آه، بله، پروفسور و همه چیز برای شما آماده است. لطفاً با من بیاید.”

عموم دلیل واقعی سفرمون رو به کسی نگفته بود. می‌خواست ما دو نفر تنها اشخاصی باشیم که به مرکز زمین سفر می‌کنن. ولی از اونجایی که منطقه رو نمی‌شناختیم و یخ و برف دور آتشفشان خیلی خطرناک بود، نیاز داشتیم یک نفر همراه ما بیاد. بنابراین آقای فریدریکسون یک راهنما برامون پیدا کرده بود. اسمش هانس بود و برای این کار عالی به نظر می‌رسید. قد بلند و خیلی قوی بود. چشم‌های آبی کوچکی داشت و موهای قرمز بلند. تقریباً هیچ وقت لبخند یا حرف نمی‌زد.

آقای فردریکسون ما رو معرفی کرد.

“پروفسور لیدنبراک، این هانس هست. هانس، پروفسور لیدنبراک و دستیارش آکسل.”

هانس سرش رو فقط کمی تکون داد تا سلام بده.

“هانس مرد خیلی آرومیه مثل بیشتر ایسلندی‌ها ولی قویترین و بهترین کوهنورد ریکجاویکه.” عموم به حرف‌های آقای فریدریکسون لبخند زد.

“عالیه، آقای فریدریکسون.”

آقای فریدریکسون بهمون اجازه داد تا آماده‌ی حرکت بشیم، تو خونه‌اش بمونیم. به چیزهای زیادی برای سفرمون نیاز داشتیم. چهار تا اسب برای سفر به کوه بردیم. پروفسور و من هر کدوم سوار یکی از اسب ها شدیم، ولی هانس راه میرفت. دو تا اسب دیگه کیف‌هامون رو حمل می‌کردن.

چیزهای زیادی همراه‌مون برداشته بودیم: طناب برای کوهنوردی، ابزار، چراغ، تفنگ، دارو و غذای کافی برای شش ماه. تنها مشکل این بود که می‌تونستیم آب کافی فقط برای یک هفته برداریم. پروفسور باور داشت که زیر آتشفشان آب هست. ولی اگه نبود چی؟

ریکجاویک رو صبح زود پانزدهم ژوئن ترک کردیم. در امتداد دریا حرکت کردیم و سفر فوق‌العاده‌ای بود زمین از انفجارات آتشفشان رنگ‌های تیره داشت و دریای زیبای آبی کنارش باعث شده بود فوق‌العاده دیده بشه. سفر به اسنفلز ۶ روز زمان برد و هر روز در روستای متفاوتی برای شب توقف می‌کردیم. روستاها کوچیک و خیلی زیبا بودن و در پای آتشفشان و کنار دریا ساخته شده بودن. اهالی روستا خیلی خوب بودن، ولی مثل هانس زیاد حرف نمی‌زدن.

وقتی به بالای اسنفلز نزدیک شدیم، چیزی به فکرم رسید.

“عمو اگه آتشفشان دوباره منفجر بشه، چی؟”

“نه، غیر ممکنه. این آتشفشان آخرین بار در سال ۱۲۲۹ منفجر شده. من زمین رو کنترل کردم. غیرممکنه.”

“ولی … “

“آکسل، من دانشمندم. این واقعیته. چیز بیشتری برای گفتن وجود نداره.”

الان ساعت ۱۱ شب بود و در قله بودیم. توقف کردیم و مکان کوچیکی داخل دهانه‌ی آتشفشان پیدا کردیم که بتونیم بخوابیم. اون شب خواب دیدم. دیدم که داخل آتشفشان تنها هستم. گم شده بودم و خیلی ترسیده بودم. یک‌مرتبه آتشفشان منفجر شد و من هم مثل سنگ از بالاش پرت شدم بیرون.

متن انگلیسی فصل

Chapter three

Iceland

It was very early in the morning when the boat got to Iceland. We could see the round body of the Sneffells Yokul volcano going up into the sky through the clouds. It had snow near the top, and it looked like an angry monster waiting for someone to try and climb it.

The boat stopped at Reykjavik. It was a small town with small brick houses. Mr Fridriksson, a professor from the university there, met us at the boat. He looked very friendly and smiled when he saw us.

“You must be professor Lidenbrock.”

“And you must be professor Fridriksson. This is my assistant, Axel.” We shook hands.

“You got my letter, then.”

“Oh, yes, professor, and everything is ready for you. Please, come with me.”

My uncle did not tell anyone the real reason for our journey. He wanted the two of us to be the only ones to travel to the centre of the earth.

But we needed someone to go along with us as we didn’t know the area, and the ice and snow around the volcano was too dangerous. So, Mr Fridriksson found us a guide. His name was Hans and he looked perfect for the job.

He was tall and very strong. He had small blue eyes and long red hair. He almost never smiled or spoke.

Mr Fridriksson introduced us.

“Professor Lidenbrock, this is Hans. Hans, professor Lidenbrock and his assistant, Axel.”

Hans moved his head just a little to say hello.

“Hans is a very quiet man, like most Icelanders, but he is the strongest and best climber in Reykjavik.” My uncle smiled at Mr Fridriksson’s words.

“He’s just perfect, Mr Fridriksson.”

Mr Fridriksson let us stay at his house until we were ready to leave. We needed many things for our adventure.

We took four horses to travel to the mountain. The professor and I each rode one, but Hans walked. The other two horses carried our bags.

We took a lot of things with us: rope for climbing, tools, lights, guns, medicine and enough food for six months.

The only problem was we could only carry enough water for one week. The professor believed there was water under the volcano, but what if there wasn’t?

We left Reykjavik on the 15th of June, early in the morning. We travelled along the sea and it was a wonderful journey.

The land had a dark colour from the explosions of the volcano, and the beautiful blue sea next to it made it look fantastic. The journey to Sneffels took us six days, and each day we stopped in a different village for the night.

The villages were small and very pretty, built at the foot of the volcano, next to the sea. The villagers were very nice, but, like Hans, they did not talk much.

When we got closer to the top of Sneffels, I thought of something.

“Uncle, what happens if the volcano explodes again?”

“No, that’s impossible. This volcano had its last explosion in 1229. I checked the ground. It’s impossible.”

“But.”

“Axel, I am a scientist. This is a fact. There is nothing more to say.”

It was now eleven o’clock at night and we were at the top. We stopped and found a small place inside the opening of the volcano where we could sleep. That night, I had a dream. I saw that I was alone inside the volcano.

I was lost and very scared. Suddenly, the volcano exploded and I was shot out of its top like a rock!

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.