در ساحل

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: جزیره دکتر مورائو / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

در ساحل

توضیح مختصر

مورئو به پرندیک میگه در آزمایشگاهش حیوون‌ها رو تبدیل به آدم می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

در ساحل

چوبم رو محکم در دستم گرفتم و اطرافم رو نگاه کردم. یه جای باریک بین صخره‌ها بود. به طرفش دویدم.

“بگیریدش!” مورئو داد زد:

آدم‌های حیوانی به طرفم حرکت کردن. از وسط شونه‌های یکی از مردها هل دادم و خورد به یکی از دوست‌هاش. وقتی نفر سوم سعی کرد پاهام رو بگیره از چوبم استفاده کردم. بعد با سرعت هر چه تمام از وسط صخره‌ها بالا دویدم و رفتم توی جنگل.

می‌تونستم فریادهای “بگیریدش!” “نگهش دارید!” رو پشت سرم بشنوم. ولی خوشبختانه نزدیکترین مرد حیوانی به من برای اون مسیر باریک بین صخره‌ها خیلی پهن بود بقیه تا یکی دو دقیقه نمی‌تونستن از کنارش رد بشن. در جنگل پیش رفتم و گیاهان پاهام رو بریدن. کمی بعد داشتن من رو دنبال می‌کردن و مثل حیوانات گرسنه و هیجان‌زده داد می‌کشیدن.

دویدم و دویدم. داشتن نزدیک می‌شدن. بالاخره در حالی که از ترس می‌لرزیدم به سمت راست پیچیدم. صدای دنبال کننده‌هام که مستقیم رفتن، آروم‌تر شد. مدت کوتاهی در امنیت بودم.

ولی حالا می‌دونستم آدم‌های حیوانی به اندازه مورئو و مونتگومری خطرناک هستن

و نمی‌تونستم ازشون بخوام ازم حافظت کنن. تصمیم گرفتم برگردم خونه. شاید می‌تونستم اونجا یه تفنگ یا چاقو پیدا کنم. تنها امیدم بود.

در طول ساحل راه رفتم و خط باریکی از خون رو که از پام می‌ریخت پشت سرم جا می‌ذاشتم. یک‌مرتبه، روبروم در فاصله‌ی دور، مورئو و مونتگومری و سگ‌ها از وسط درخت‌ها بیرون اومدن و آدم‌های حیوانی از پشت نزدیکشون بودن. وقتی به طرف من می‌اومدن، دیگه امیدی برای زندگی نداشتم. ولی هنوز هم میتونستم چیز بهتری از درد آزمایشگاه مورئو انتخاب کنم. صاف رفتم توی دریا.

وقتی ۳۰ متر توی دریا بودم، آب فقط تا کمرم رسیده بود. مونتگومری از ساحل داد زد: “چیکار داری می‌کنی، مرد؟”

گفتم: “می‌خوام خودمو بکشم.”

مونتگومری به مورئو نگاه کرد. “چرا؟” مورئو پرسید:

“برای اینکه بهتره بمیرم تا اینکه یکی از آزمایشات تو بشم.”

مونتگومری به مورئو گفت: “بهت گفتم.”

“چرا فکر می‌کنی یکی از آزمایشات من میشی؟” مورئو پرسید:

“دیدمش . در آزمایشگاهت. و اون آدم‌های حیوانی. اونها … “

“بس کن!”مورئو گفت:

آدم‌های حیوانی داشتن از ردیف درخت‌ها به حرف‌هامون گوش می‌دادن.

“بس نمی‌کنم! داد زدم:

اون آدم‌های بیچاره. اون‌ها آدم بودن. ولی تو اونها رو تغییر دادی. اونها رو تبدیل به حیوون کردی . هیولا!”

مونتگومری خیلی نگران بود. “بس کن، پرندیک! لطفاً مرد، بس کن!”

آدم‌های حیوانی به شکل عجیبی به من نگاه کردن. نزدیک شدن تا بهتر بشنون.

مورئو گفت: “یک دقیقه به حرف‌هام گوش بده،

ولی به زبان لاتین. امیدوارم در مدرسه یاد گرفته باشی.” شروع به صحبت به زبان لاتین با من کرد. زبان لاتین من زیاد خوب نبود، ولی مورئو منظورش رو می‌رسوند. توضیح داد این آدم‌های حیوانی آدم نبودن. حیوون‌های معمولی بودن تا اینکه مورئو اونها رو در آزمایشگاهش تغییر داده بود.

به انگلیسی جواب دادم: “باور نمی‌کنم. اونا حرف میزنن. خونه میسازن. از ابزار استفاده می‌کنن. حیوون‌ها نمی‌تونن این کارها رو انجام بدن.”

گفت: “برگرد خونه تا توضیح بدم.”

“نه، همینجا می‌مونم.”

“دریای اینجا پر از ماهی‌های خطرناکه. اگه جلوتر بری، می‌خورنت.”

جواب دادم: “اشکال نداره. بهتر از آزمایشگاهته.”

گفت: “یک دقیقه صبر کن.” یه تفنگ از جیبش در آورد و گذاشت روی ماسه.”مونتگومری هم همین کارو می‌کنه. گفت:

ما میریم بالای ساحل. بعد میتونی تفنگ‌ها رو برداری.”

جواب دادم: “برنمی‌دارم. احتمالاً تفنگ سومی هم جایی دارید.”

“عاقلانه فکر کن، پرندیک. ما نمی‌خواستیم تو بیای این جزیره. اگه در آزمایشاتمون بهت احتیاج داشتیم، چرا باید نمی‌خواستیمت؟”

“چرا به حیوون-آدم‌ها گفتی منو بگیرن؟”پرسیدم:

“این جزیره خطرناکه. می‌خواستیم برت گردونیم خونه. اونجا امن‌تره.”

ساکت بودم و فکر می‌کردم. امکان داشت این حرف‌ها حقیقت داشته باشن؟

گفتم: “ولی تو آزمایشگاه دیدم … “

“اون پوما بود‍! مونتگومری داد زد:

گوش کن، پرندیک. این کارت دیوونگیه. از آب بیا بیرون، تفنگ‌ها رو بردار و حرف بزن هنوز هم از مورئو می‌ترسیدم، ولی مونتگمری به نظر یه مرد معمولی و صادق بود. تصمیم گرفتم داستانشون رو باور کنم.

گفتم: “دست‌هاتون رو بگیرید روی سرتون و برید بالای ساحل.”

مونتگومری که با چشم‌هاش به آدم-حیوون‌ها اشاره میکرد، گفت: “نمی‌تونیم این کار رو بکنیم. نباید اربابشون رو در وضعیت ضعیف ببینن.”

“خب، باشه. ولی تا درخت‌ها برید.”

وقتی مورئو و مونتگومری به ردیف درخت‌ها رسیدن، تفنگ‌ها رو برداشتم و زیر درخت‌ها بهشون ملحق شدم.

مورئو با صدای غیردوستانه گفت: “بهتر شد. به خاطر تو یک روز کار نکردم.” بدون یک کلمه حرف دیگه، اون و مونتگومری برگشتن و به طرف خونه رفتن.

حیوون-آدم‌ها در سکوت تماشام کردن. در گذشته حیوون‌های معمولی بودن؟ شاید. ولی الان ظاهر بچه‌های کوچیک رو داشتن. بچه‌های کوچیکی که سعی می‌کردن فکر کنن.

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

On the Beach

I held my stick tightly and looked around. There was a narrow space between the rocks. I ran towards it.

‘Hold him!’ shouted Moreau.

The animal-people moved towards me. I pushed into one man’s shoulder and he fell against one of his friends. I used my stick on a third as he tried to catch my legs. Then I ran as fast as I could, up between the rocks and into the forest.

I could hear cries of ‘Catch him! Hold him!’ behind me. But luckily the animal-man nearest me was too wide for the narrow space between the rocks, and the others could not get past him for a minute or two. I went deeper into the forest, cutting my legs on the plants. Soon they were following me, crying like hungry and excited animals.

I ran and ran. They were getting closer. Finally, shaking with fear, I turned sharply to the right. The noises of my followers grew quieter as they continued straight on. For a short time I was safe.

But I knew now that the animal-people were as dangerous as Moreau and Montgomery. I could not ask them for protection. I decided to go back to the house. Maybe I could find a gun or knife there. It was my only hope.

I walked along the beach, leaving behind me a thin line of blood from my leg. Suddenly, far in front of me, Moreau, Montgomery and the dogs came out of the trees, with the animal-people close behind them. As they came towards me, I had no more hope of life. But I could still choose something better than the pain of Moreau’s laboratory. I walked straight into the sea.

When I was thirty metres out, the water was still only at my waist. From the beach, Montgomery shouted, ‘What are you doing, man?’

‘I’m going to kill myself,’ I said.

Montgomery looked at Moreau. ‘Why?’ Moreau asked.

‘Because it’s better to be dead than one of your experiments.’

‘I told you,’ Montgomery said to Moreau.

‘Why do you think that you’ll be one of my experiments?’ asked Moreau.

‘I saw him. in your laboratory. And those animal-people. They-‘

‘Stop!’ said Moreau. The animal-men were listening to us from the tree-line.

‘I won’t stop!’ I cried. ‘Those poor people. They were men. But you’ve changed them. You’ve turned them into animals. monsters!’

Montgomery looked very worried. ‘Stop that, Prendick! Please, man, stop!’

The animal-people looked at me strangely. They moved closer to hear me better.

‘Listen to me for a minute,’ said Moreau. ‘But in Latin. I hope you learnt it at school.’ He started speaking to me in Latin. My Latin was not very good, but his meaning was clear. These animal- people were not men, he explained. They were ordinary animals until he changed them in his laboratory.

‘I don’t believe you,’ I replied in English. ‘They talk. They build houses. They use tools. Animals can’t do these things.’

‘Come back to the house and I’ll explain,’ he called.

‘No, I’m staying here.’

‘The sea here is full of dangerous fish. They’ll eat you if you go much further.’

‘That’s fine,’ I answered. ‘Better than your laboratory.’

‘Wait a minute,’ he said. He took a gun out of his pocket and put it down on the sand. ‘Montgomery will do the same.’ he said. ‘We’ll go up to the top of the beach. Then you can get the guns.’

‘I won’t,’ I answered. ‘You’ve probably got a third gun somewhere.’

‘Think sensibly, Prendick. We didn’t want to have you on this island. Why not, if we needed you for our experiments?’

‘Why did you tell the animal-people to catch me?’ I asked.

‘This island is dangerous. We wanted to bring you back to the house. It’s safer there.’

I was silent, thinking. Was it possible that his words were true?

‘But I saw,’ I said, ‘in the laboratory.’

‘That was the puma!’ cried Montgomery. ‘Listen, Prendick, this is crazy. Come out of the water, pick up the guns and talk.’

I was still afraid of Moreau, but Montgomery seemed an ordinary, honest kind of man. I decided to believe their story.

‘Go up the beach, with your hands above your heads,’ I said.

‘We can’t do that,’ said Montgomery, moving his eyes towards the animal-people. ‘They mustn’t see their masters in a position of weakness.’

‘Well, OK. But go back as far as the trees.’

When Moreau and Montgomery were at the tree-line, I picked up the guns and joined them under the trees.

‘That’s better,’ said Moreau in an unfriendly voice. ‘I’ve lost a day’s work because of you.’ Without another word, he and Montgomery turned and walked back towards the house.

The animal-people watched me silently. Were they ordinary animals in the past? Perhaps. But in that minute they had the look of small children. Small children who were trying to think.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.