اعترافی شوکه کننده

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: در تاریکی / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

اعترافی شوکه کننده

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

اعتراف شوکه کننده

شاید اون دیوانه بود . شاید حس ششم داشت . یا وقعا تسخیر شده بود ؟( روح زده / جن زده ) اون اول قصه رو برای من گفت و من آخرشو با چشمای خودم دیدم . تو مدرسه من و دوستم هالدِین از یه پسر به اسم ویسگِر متنفر یودیم . وقتی کار اشتباهی می کردیم اون همیشه پیش معلم سخن چینی میکرد . یه روز ما یمقدار گیلاس از یه درخت دزدیدیم . ویسگر تو میدونی کی این کارو کرده ؟معلم پرسید. اونم جواب داد کار هالدین و وینستونه . بعدش هالدین ازش پرسید از کجا می دونستی کار مابوده ؟ اون گفت من نمی دونستم. فقط احساس اطمینان کردم . و درست می گفتم . من و هالدین بزرگ شدیم . ویسگر گیاهخوار شد و هیچ وقت مشروبات الکلی نمی خورد . اون همچنین عنوان سِر جورج ویسگر روا گرفت ( سِر لقبی تشریفاتی است که به شوالیه ها یا بارونها اطلاق می شود ) .

وقتی هممون دانشگاه اکسفورد رو ترک کردیم ، من به هند رفتم . بعد از یک سال برگشتم و خواستم هالدین رو ببینم . اون همیشه خوشحال ، مهربون ، و صادق بود . من میخواستم بازم لبخند رو تو چشمای آبیش ببینم و صدای خنده شادشو بشنوم بخاطر همین رفتم تا اونو تو لندن ملاقات کنم . ولی این بار اون نمی خندید . اون درماندهو بیچاره بود صورتش رنگ پریده و ضعیف و بیمار به نظر می رسید .

اون داشت وسایلاشو جمع می کرد و جعبه های بزرگ زیادی پر از وسایل و کتاب سراسر خونه وجود داشت . اون گفت من دارم جابجا می شم . از این خونه خوشم نمیاد . یه چیزای مرموزی راجع به این خونه وجود داره من فردا می رم . من گفتم بیا بریم بیرون و شام بخوریم. اون با اضطراب و نگرانی اتاقو نگاه می کرد و گفت من سرم خیلی شلوغه . ببین من خیلی از دیدنت خوشحالم ولی . چرا نمیری رستوران و یکن غذا با خودت بیاری ؟ وقتی من برگشتم نشستیم کنار شومینه و غذا خوردیم . من سعی کردم جوک تعریف کنم و اون سعی می کرد بخنده ولی بعضی وقتا به سایه هایی گوشه های خونه نگاه می کرد . غذامونو تموم کردیم و بعدش من گفتم خب ؟ چی شده ؟ من گفتم تو بمن بگو اون ساکت بود . بعد دوباره به سایه ها نگاه کرد . من گفتم تو خیلی مضطرب و پریشونی . موضوع چیه ؟ مشروب ؟ قمار؟ خانم ؟ به من بگو یا برو پیش دکتر و به دکتر بگو . تو مریضی ، دوست من . اگه اینطوری صحبت کنی ، من دوست تو نخواهم بود . خب من دوست تو هستم و یه مشکلی وجود داره . بیخیال به من بگو . ولی اون چیزی به من نگفت . اون ازم خواست که شبو اونجا بمونم ولی من یه اتاق تو هتل گرفته بودم بخاطر همین اونو ترک کردم . وقتی صبح روز بعد برگشتم ، اون رفته بود و چندتا مرد جعبه هاشو میذاشتند داخل یه ون . هالدین آدرس جدیدشو برام جا نذاشته بود .

بیش از یک سال بعد من اونو دوباره دیدم . اون یه روز صبح زود قبل از صبحانه اومد به دیدن من. اوضاعش خیلی بد به نظر می رسید بدتر از قبل . صورتش لاغر و سفید مثل گچ بود درست مثل یک روح و دستاش می لرزید . من ازش دعوت کردم با من صبحانه بخوره ولی ازون سوالی نپرسیدم بخاطر اینکه میدونستم می خواد یچیزی به من بگه . من قهوه درست کردم حرف زدم و منظر موندم .

اون شروع کرد ، … من میخوام خودمو بکشم . نگران نباش ، اینجا و الان این کارو نمی کنم . وقتی لازم بشه این کار و می کنم وقتی دیگه نتونم اینجوری به زندگی ادامه بدم . و من میخوام یه نفر دلیلشو بدونه . میشه به تو دلیلشو بگم ؟

من تعجب زده گفتم بله ، البته . اون گفت باید به من قول بدی تا وقتی زندم به کسی نگی . قول میدم . به شومینه به آرومی نگاه کرد . اون گفت گفتنش سخته . جورج ویسگر رو یادت میاد نمیاد ؟ آره. خیلی وقته ندیدمش ، ولی یه نفر به من گفت رفته به یه جزیره تا به آدم خوارا گیاهخواری رو آموزش بده . من خندیدم . به هرحال اون رفته . هالدین نخندید . آره اون رفته . ولی نه به یه جزیره . اون مرده .

  • مرده ؟ چطور ؟
  • یادت میاد وقتی کسی کار بدی میکرد اون همیشه خبر داشت و به معلم خبرچینی می کرد ؟ راستش اون چیزای بدی راجع به من به یه دختره گفته بود . من اون دخترو دوست داشتم ف ولی اون منو ترک کرد . بعد یه دفعه مرد . وای خیلی وحشتناک بود . وقتی به مراسم خاکسپاریش رفتم ، اون اونجا بود . من برگشتم خونه و نشستم و فکر کردم به این موضوع و بعد اون اومد .
  • من با ناراحتی گفتم امیدوارم بهش گفته باشی که بره گم بشه .
  • نه. من به حرفاش گوش کردم . اون اومد بگه که بهتر شده که اون دختر مرده و ما با هم ازدواج نکردیم .
  • من ازش پرسیدم چرا و اون گفت به این دلیل که جنون تو خانوادم وجود داره .
  • وجود داره ؟
  • نمی دونم ، ولی اون میگفت که میدونه و اینو به دوست دخترم گفته بود . من بهش گفتم هیچ وقت راجع به جنون تو خانوادم چیزی نمیدونستم . و اون گفت خب حالا که میدونی خوبه که با هم ازدواج نکردین اینطور نیست ؟ و بعد من دستمو گذاشتم دور گردنش . نمیدونستم که واقعا میخواستم بکشمش یا نه ، ولی این چیزیه که اتفاق افتاد .
  • من شوکه شده بودم . هیچی نگفتم ؛ وقتی دوستت بهت بگه که اون قاتله چی می تونی بگی ؟
  • هالدین ادامه داد. من دیدم که اون مرده ، ولی خیلی آروم بودم . من نشستم و فکر کردم هیچ خونی ، هیچ اسلحه ای نبود . همه میدونند که ویسگر قراره بره یه جزیره و اون به من گفت که با همه خداحافظی کرده . پس هیچ مشکلی وجود نداره . باید از شر جسدش خلاص بشم ، همین .
  • چطوری ؟
  • اون لبخند زد. و گفت من بهت نمیگم . تو به من قول دادی که به کسی چیزی نگی ولی ممکنه تو خواب حرفی بزنی یا یه روزی تب داشته باشی . اینطوری امنیتش بهتره اگه ندونی جسد کجاست میفهمی
  • من برای دوستم احساس تاسف می کردم ولی باورم نمیشد که اون قاتل باشه . من گفتم آره . می دونم ببین بیا باهم بریم بیرون . بیا بریم سفر و دنیا رو ببینیم و ویسگر رو فراموش کنیم .
  • اون خوشحال به نظر می رسید . و گفت تو درک میکنی و از من متنفر نیستی ! چرا زودتر از اینا بهت نگفتم ؟ الان خیلی دیره .
  • خیلی دیره ؟ نه اینطور نیست . بیا ، امشب چمدونامونو جمع می کنیم . میریم جایی که هیچ کی پیدامون نکنه .
  • اون گفت وقتی بهت بگم چه اتفاقی برای من افتاده تو نظرت تغییر می کنه .
  • اما من می دونم چه اتفاقی برای تو افتاده .
  • اون به آهستگی گفت نه ، من به تو گفتم چه اتفاقی برای ویسگر افتاده نه خودم . این خیلی فرق می کنه . بهت گفتم آخرین کلماتی که گفت چیا بودند ؟ درست قبل از اینکه دستامو دور گردنش بذارم اون گفت مراقب باش هالدین ! تو هیچ وقت از شر جسد من راحت نمیشی . خب من از شر جسدش راحت شدم و حرفای آخرشو فراموش کردم . اما یه سال بعد اینجا نشستم و یه دفعه اونا رو به خاطر آوردم . من گفتم “ من خیلی آسون از شر جسدت راحت شدم ویسگر ! “ . و بعدش به فرش جلوی شومینه نگاه کردم و آه . هالدین بلند جیغ زد . نه نمی تونم بهت بگم ! نمی تونم .

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

A Shocking Confession

Maybe he was mad. Maybe he had a sixth sense. Or was he really haunted? I He told me the first part of the story, and I saw the last part with my own eyes.

At school my friend Haldane and I hated a boy called Visger. When we did something wrong, he always told the teacher. One day we stole some cherries from a tree.

‘Do you know who did it, Visger?’ the teacher asked. ‘It was Haldane and Winston,’ he replied. Later, Haldane asked him how he knew it was us. ‘I didn’t know,’ he said. ‘I just felt certain. And I was right.’ Haldane and I grew up. Visger became a vegetarian and never drank alcohol. He also became Sir George Visger.

When we all left Oxford University, I went away to India. After a year I came back and wanted to see Haldane. He was always happy, kind, and honest. I wanted to see the smile in his blue eyes again and hear his happy laugh, so I went to visit him in London. But this time he did not laugh. He was miserable, his face was pale and he looked weak and ill.

He was packing his things, and there were lots of big boxes full of furniture and books around the house.

‘I’m moving,’ he said. I don’t like this house. There’s something strange about it; I’m going tomorrow.’

‘Let’s go out and have some dinner,’ I said.

‘I’m too busy’ He looked nervously around the room. ‘Look, I’m really happy to see you, but. Why don’t you go to the restaurant and bring back some food?’

When I came back, we sat by the fire and ate the food. I tried to tell jokes and he tried to laugh, but sometimes he looked into the shadows in the corners of the room. We finished our meal, and then I said, ‘Well?’

‘What’s the matter?’

‘You tell me,’ I answered.

He was silent. Again he looked into the shadows.

‘You’re very nervous,’ I said. ‘What is it? Drink? Gambling? Women? Tell me, or go and tell your doctor. You’re ill, my friend.’

‘I won’t be your friend if you talk like that.’

‘Well, I am your friend, and something is wrong. Come on, tell me.’

But he did not tell me anything. He asked me to stay for the night, but I had a room in a hotel so I left him. When I returned the next morning, he was gone and some men were putting his boxes into a van. Haldane did not leave his new address.

I saw him again more than a year later. He came to see me early one morning before breakfast. He looked really bad, worse than before. His face was thin and white, like a ghost, and his hands were shaking.

I invited him to have breakfast with me, but I did not ask him any questions because I knew he wanted to tell me something. I made coffee, talked and waited.

‘I’m going to kill myself,’ he began. ‘Don’t worry, I won’t do it here or now. I’ll do it when it’s necessary, when I can’t continue to live any more. And I want somebody to know why. Can I tell you?’

‘Yes, of course,’ I said, astonished.’

‘You must promise not to tell anybody while I’m alive,’ he said.

‘I promise.’

He looked at the fire silently. ‘It’s difficult to begin,’ he said. ‘You remember George Visger, don’t you?’

‘Yes. I haven’t seen him for a long time, but somebody told me he went to an island to teach vegetarianism to the cannibals.’ I laughed. ‘Anyway, he’s gone.’

Haldane did not laugh. ‘Yes, he’s gone. But not to an island. He’s dead?’

‘Dead? How?’

‘You remember he always knew when people did bad things, and told the teacher? Well, he told a girl some bad things about me. I loved her, but she left me. Then she died suddenly. oh, it was terrible! When I went to the funeral, he was there. I came back home and sat thinking about it, and then he arrived.’

‘I hope you told him to go away,’ I said angrily.

‘No. I listened to him. He came to say it was better that she was dead and we hadn’t got married. I asked why and he said because there was madness in my family.’

‘And is there?’

‘I don’t know, but he said he knew and had told my girlfriend. I said I never knew anything about madness in the family. And he said, “So, you see, it’s better you didn’t get married, isn’t it?” And then i put my hands round his neck. I don’t know if I meant to kill him, but that’s what happened.’

I was shocked. I said nothing; what can you say when your friend tells you he is a murderer?

Haldane continued. ‘I saw that he was dead, but I was very calm. I sat down and thought, there’s no blood, no weapon. Everybody knows Visger is going to an island, and he told me he’s said goodbye to them. So there’s no problem. I must get rid of his body, that’s all.’

‘How?’

He smiled. ‘No, I won’t tell you. You promised not to tell anybody, but maybe you’ll talk in your sleep or when you have a fever one day. I’ll be safe if you don’t know where the body is, do you see?’

I was sorry for my friend, but I could not believe he was a murderer.

I said, ‘Yes, I see. Look, let’s go away together. Let’s travel and see the world, and forget about Visger.’

He looked very happy. ‘You understand and you don’t hate me! Why didn’t I tell you before? It’s too late now.’

‘Too late? No, it isn’t. Come on, we’ll pack our suitcases tonight. We’ll go where nobody can find us.’

He said, ‘When I tell you what has happened to me, you’ll change your mind.’

‘But I know what has happened to you.’

‘No,’ he said slowly, ‘I’ve told you what happened to him, not what happened to me. That’s very different. Did I tell you what his last words were? Just before I put my hands around his neck he said, “Careful, Haldane! You’ll never get rid of my body.” Well, I got rid of his body, and I forgot about his last words. But a year later I was sitting here and I suddenly remembered them. “I got rid of your body very easily, Visger” I said. And then I looked at the carpet in front of the fire and - Aaah!’ Haldane screamed very loudly. ‘I can’t tell you. no, I can’t!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.