نامزدی مخفی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: اِما / درس 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 درس

نامزدی مخفی

توضیح مختصر

اما می‌فهمه عاشق آقای نایتلی هست و ناراحته که هریت هم عاشق اونه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

فصل هشتم

نامزدی مخفی

اما کل عصر به سفر به باکس‌هیل فکر کرد. شاید بقیه از مهمانی لذت برده بودن، ولی اون فقط میتونست به دوشیزه بیتس فکر کنه و اینکه آقای نایتلی چقدر از دستش عصبانی بود.

میدونست اشتباه کرده و مطمئن بود که دیگه این کارو نمیکنه. تصمیم گرفت روز بعد به دوشیزه بیتس سر بزنه.

اما صبح زود رفت و وقتی وارد اتاق میشد، زمان داشت جین رو ببینه که از در روبرو بیرون میره.

دوشیزه بیتس گفت: “از دیدنت خیلی خوشحالم، دوشیزه وودهاوس” هرچند اما فکر کرد صداش مثل همیشه صمیمی نیست. از جین سؤال کرد.

بهش گفت: “بیچاره جین سردرد وحشتناکی داره. کل صبح به کامپبال‌ها و دوستان دیگه‌اش نامه‌هایی نوشته. وقتی بره خیلی ناراحت میشیم ولی میدونید فرصت خیلی خوبی براش هست.”

اما تعجب کرد. “دوشیزه فیرفاکس کجا میره؟”پرسید.

“پیش خانمی به اسم اسمال‌ریج، تا از سه تا دختر کوچولوی شاد مراقبت کنه. یکی از دوستان قدیمی آقای التون. جین دقیقاً مثل خانم وستون میشه برای تو و خواهرت. بالاخره دیشب وقتی خونه‌ی خانم التون بودیم تصمیم گرفت بره. یک شب دلنشین با دوستان خوب.”

“و کی میره؟”

“خیلی زود، در عرض دو هفته. دوشیزه بیتس با ناراحتی گفت: مادر عزیزم دوست نداره به این موضوع فکر کنه.”

اما کمی بیشتر موند و بعد برگشت.

وقتی رسید آقای نایتلی در هارتفیلد بود و به نظر جدی‌تر از همیشه بود.

“می‌خواستم قبل از اینکه برم، ببینمت اما. میرم لندن تا چند روزی رو با جان و ایزابل سپری کنم. مدتی بود بهش فکر می‌کردم.”

اما فکر کرد انگار اما رو نبخشیده. ایستاد و آماده رفتن بود ولی نرفت و آقای وودهاوس اون لحظه رو انتخاب کرد تا از اما حال خانم و دوشیزه بیتس رو بپرسه.

یک‌مرتبه به نظر رسید آقای نایتلی از اما راضی شده. دست اما رو گرفت و اما اول فکر کرد می‌خواد دستش رو ببوسه، ولی دوباره دستش رو ول کرد. بعد بلافاصله رفت.

اما حالا که دوباره دوست شده بودن خوشحال‌تر بود. پدرش گفت نیم ساعت بود که آقای نایتلی اونجا بود و اما فکر کرد: “چقدر حیف که زودتر نیومدم خونه!”

روز بعد اخباری از ریچموند رسید. خانم چرچیل، خاله فرانک، یک‌مرتبه مرده بود. آقا و خانم وستون شوکه بودن و اما به این فکر می‌کرد که زندگی فرانک حالا چطور تغییر خواهد کرد. شاید اگه می‌خواست می‌تونست با هریت ازدواج کنه. اما هنوز به این موضوع امیدوار بود، ولی هنوز برای نقشه کشیدن خیلی زود بود.

در این لحظه اولین آرزوی اما برای هریت نبود، بلکه برای جین بود. می‌خواست قبل از اینکه خیلی دیر بشه و جین بره پیش خانم اسمال‌ریج باهاش دوست بشه.

براش نامه نوشت و دعوتش کرد روزی به هارتفیلد بیاد. جین بابت دعوت تشکر کرد، ولی دعوت رو رد کرد. اما شنید که حالش خوب نیست و فکر کرد یکی دو ساعت در حومه‌ی شهر ممکنه کمک کنه بنابراین پیشنهاد داد روزی با کالسکه سر بزنه.

جین جواب داد برای بیرون رفتن به اندازه‌ی کافی خوب نیست ولی وقتی هریت گفت همون روز صبح جین رو دیده که بیرون قدم میزده، اما شکی نداشت. جین نمیخواست هیچ مهربانی از طرف اون ببینه و خیلی خیلی ناراحت بود.

یک روز صبح حدوداً ده روز بعد از مرگ خانم چرچیل، آقای وستون به هارتفیلد سر زد و از اما خواست همراه اون به راندالس برگرده. گفت: “خانم وستون باید تو رو تنها ببینه.”

اما نمی‌تونست حدس بزنه چه چیزی می‌تونه انقدر ضروری باشه و وقتی رسیدن آقای وستون اونها رو تنها گذاشت.

خانم وستون گفت: “فرانک امروز صبح اینجا بود. اومده بود با پدرش درباره چیزی صحبت کنه خانم جوانی که عاشقشه … “

اما اول به خودش فکر کرد، بعد به هریت.

گفت: “فرانک و جین فیرفاکس از موقعی که اکتبر گذشته در ویموث همدیگه رو دیدن مخفیانه نامزد کردن.”

اما خیلی تعجب کرد.

“جین فیرفاکس! پس قبل از اینکه هر دوی اونها به هایبری بیان نامزد کرده بودن!”

“و هیچ کس نمیدونست. ما از نحوه‌ی رفتارش مخصوصاً با تو، اما، خیلی ناراحتیم. نمی‌تونیم اون رو به خاطرش ببخشیم.”

“نیاز نیست درباره من نگران باشید. اما گفت: وقتی اولین بار آشنا شدیم، فکر می‌کردم خیلی جذابه و فکر می‌کردم عاشقش شدم. ولی حداقل ۳ ماه هست که به هیچ عنوان چنین حسی ندارم.”

خانم وستون اون موقع خیلی خوشحال‌تر شد و به شوهرش گفت بیاد داخل اتاق.

“این آرزوی ما بود که همدیگه رو دوست داشته باشید و فکر می‌کردیم تو دوستش داری. اما گفت: از امروز صبح خیلی برات ناراحت بودیم.”

“ولی فرانک خیلی اشتباه کرده. شاید من رو عاشق خودش می‌کرد، و جین چی؟ الان داره میره پیش خانم اسمل‌ریج.”

“فرانک این رو نمیدونست، اما. آقای وستون گفت: وقتی فهمید تصمیم گرفت به شهرخاله‌اش بگه و بعد اومد اینجا. و آقای چرچیل از این موضوع خیلی خوشحال شده. وقتی خانم چرچیل زنده بود، هیچ امیدی برای ازدواج اونها نبود ولی حالا می‌تونن.”

اما گفت: “زن خوبی براش میشه. به شما و اونها تبریک میگم.”

اما حالا باید کار متفاوتی انجام می‌داد قبل از اینکه هریت خبر رو در هایبری بشنوه باید بهش میگفت.

وقتی اما رسید، هریت تازه اومده بود خونه.

“دوشیزه وودهاوس، این خبر خیلی عجیب نیست؟”

“منظورت چیه؟ کدوم خبر؟”

“اینکه جین فیرفاکس و فرانک چرچیل. مخفیانه نامزد کردن و حالا میخوان ازدواج کنن. همین الان آقای وستون رو دیدم و گفت تو میدونی.”

هریت اصلاً ناراحت به نظر نمی‌رسید و اما نمی‌فهمید.

“اصلاً مشکوک بودی که فرانک اون رو دوست داشته باشه؟” هریت پرسید.

“البته که نه. من به تو اجازه دادم به اون امید ببندی.”

“من؟ من هیچ‌وقت به فرانک چرچیل امید نبسته بودم.”

“هریت، منظورت چیه؟”

“میدونم قرار گذاشتیم اسمش رو نیاریم، ولی نمی‌فهمم چطور این اشتباه رو کردی. من از شخص خیلی بهتر از فرانک چرچیل صحبت کردم.”

اما نشست و سعی کرد آروم بمونه.

“بذار خیلی واضح حرف بزنیم، هریت. یادم میاد گفتی وقتی تو رو از دست کولی‌ها نجات داد، چه حسی بهت دست داد مطمئنم این صحبت رو خیال نکردم.”

اول هریت کمی گیج شد، بعد گفت: “گفت‌وگو رو یادم میاد ولی من اون لحظه داشتم به چیز خیلی متفاوتی فکر میکردم. شب رقص وقتی آقای التون با من نرقصید و هیچ یار دیگه‌ای در اتاق نبود … “

اما داد زد: “خدای بزرگ! داری از آقای نایتلی حرف میزنی! این یه اشتباه وحشتناکه.”

هریت اینطور فکر نمی‌کرد.

“اون با من مهربون و شیرینه. و خودت گفتی قبلاً اتفاقات عجیبی افتاده.”

یک‌مرتبه اما متوجه شد چرا حالا که هریت عاشق آقای نایتلیه و نه فرانک چرچیل خیلی بدتره.

مثال چاقویی وارد بدنش شد. اگه آقای نایتلی با هر کسی به غیر از خودش ازدواج می‌کرد، اما ناراحت می‌شد!

باقی روز و شب بعد همش به این موضوع فکر می‌کرد. چه مدت بود آقای نایتلی رو دوست داشت؟ چطور می‌تونست بدون اون خوشحال باشه؟

آقای نایتلی به زودی به هایبری برمی‌گشت و اما تصمیم گرفت تا اون موقع بهتره اون و هریت همدیگه رو نبینن.

خانم وستون به دیدن جین فیرفاکس رفت و بعد همه چیز رو به اما گفت.

خانم وستون گفت: “فقط به خاطر اینکه باور داشت فرانک عاشق تو هست و اونها هرگز نمی‌تونن ازدواج کنن تصمیم گرفته بود بره پیش خانم اسمال‌بریج.

حالا که فرانک دوباره باهاش حرف زده و رازشون فاش شده، نمیره. گفت تو اخیراً وقتی بیمار بود باهاش خیلی مهربون بودی.”

اما جواب داد: “خوشحالم که حالا خوشحاله و اگه گاهی در گذشته ناراحتش کردم متأسفم.”

اون شب طوفان بود و تمام شب ادامه داشت. اما آروم با پدرش نشسته بود و شب عروسی خانم وستون رو یادش آورد.

آقای نایتلی کمی بعد از چایی اومده بود و اونها رو خوشحال‌تر کرده بود ولی حالا همه چیز فرق داشت. خانم وستون به اما گفته بود قراره بچه‌دار بشه بنابراین احتمالاً کمتر می‌دیدنش.

جین و فرانک می‌خواستن ازدواج کنن و شاید در هایبری زندگی نمی‌کردن و اگه آقای نایتلی و هریت ازدواج می‌کردن، دو دوست عزیزش رو از دست میداد. دیگه از اون شب‌هایی که آقای نایتلی به هارتفیلد بیاد در کار نمی‌بود.

اما خیلی ناراحت بود و اون شب نخوابید. هوای بد صبح روز بعد هم ادامه پیدا کرد، ولی بعد از ظهر بارون بند اومد، آفتاب دوباره تابید و باز تابستون بود.

متن انگلیسی درس

CHAPTER EIGHT

A Secret Engagement

Emma thought about the trip to Box Hill all evening. Maybe the rest of the party had enjoyed it, but she could only think of Miss Bates and how angry Mr Knightley had been with her.

She knew she had been wrong and she was certain she would never do it again. She decided to call on Miss Bates the next morning.

Emma went early, and as she walked into the room she just had time to see Jane go out of the opposite door.

‘We are very happy to see you, Miss Woodhouse,’ Miss Bates said, although Emma thought her voice was not quite as friendly as usual. She asked about Jane.

‘Poor Jane has an awful headache,’ she told her. She has been writing letters all morning - to the Campbells and to her other friends. We shall be so sad when she goes, but it is a very good opportunity for her, you know.’

Emma was surprised. ‘Where is Miss Fairfax going?’ she asked.

‘To a Mrs Smallridge - three delightful little girls to look after. An old friend of Mr Elton’s. Jane will be just like Mrs Weston was to you and your sister. She finally decided to go yesterday evening when we were at Mrs Elton’s house. A lovely evening, with good friends.’

‘And when is she going?’

‘Very soon, within a fortnight. My dear mother does not like to think about it,’ said Miss Bates sadly.

Emma stayed a little longer and then walked home.

When she arrived Mr Knightley was at Hartfield and he seemed more serious than usual.

‘I wanted to see you before I went away, Emma. I am going to London to spend a few days with John and Isabella. I have been thinking about it for some time.’

Emma thought he looked as if he had not forgiven her. He stood, ready to go but not going, and Mr Woodhouse chose that moment to ask her how Mrs and Miss Bates were.

Mr Knightley suddenly appeared to be pleased with her. He took her hand and she at first thought he might kiss it, but he let it go again. Then he left immediately.

Emma felt happier now that they were friends again. Her father said he had been there for half an hour and she thought, ‘What a pity I did not come home sooner!’

The next day brought news from Richmond. Mrs Churchill, Frank’s aunt, had suddenly died.

Mr and Mrs Weston were shocked and Emma wondered how Frank’s life might change now. Perhaps he would be able to marry Harriet if he wanted to. Emma still hoped for this, but it was too soon to make any plans.

Emma’s first wish at this time was not for Harriet but for Jane. She wanted to be a friend to her now, before it was too late and she went away to Mrs Smallridge.

She wrote to her and invited her to come to Hartfield for the day. Jane thanked her for her invitation but refused.

Emma heard that she was not feeling well and thought an hour or two in the countryside might help, so she offered to call in her carriage one day.

Jane replied that she was not well enough to go out, but when Harriet said she had seen Jane out walking only that morning, Emma had no doubt. Jane did not want any kindness from her, and she was very, very sorry.

One morning, about ten days after Mrs Churchill had died, Mr Weston called at Hartfield and asked Emma to go back to Randalls with him. ‘Mrs Weston must see you alone,’ he said.

Emma could not guess what might be so urgent and when they arrived Mr Weston left them alone together.

‘Frank has been here this morning,’ said Mrs Weston. ‘He came to talk to his father about something, a young lady he is in love with’

Emma thought first about herself, then Harriet.

’. Frank and Jane Fairfax have been secretly engaged since they met in Weymouth last October,’ she said.

Emma was very surprised.

‘Jane Fairfax! So they were engaged before either of them came to Highbury!’

‘And nobody knew about it. We are very upset by the way he has behaved, specially to you, Emma. We cannot excuse him for that.’

‘You need not worry about me. When we first met I did think he was very attractive,’ said Emma, ‘And I thought I was in love with him. But for at least the last three months I have not felt at all like that.’

Mrs Weston was much happier then and called her husband into the room.

‘It was our wish that you should love each other and we thought you did. Since this morning we have felt very upset for you,’ she said.

‘But he was very wrong. He might have made me love him, and what about Jane? She is going to Mrs Smallridge now.’

‘He did not know about that, Emma. It was only when he found out that he decided to tell his uncle and then come here,’ said Mr Weston. ‘And Mr Churchill was happy with the match. While Mrs Churchill was alive there was no hope of them marrying, but now they can.’

‘She will be a good wife for him,’ said Emma. ‘I congratulate you and them.’

Emma now had to do a difficult thing - tell Harriet before she heard about it in Highbury.

Harriet had just come home when Emma arrived.

Miss Woodhouse - isn’t the news very strange?’

‘What do you mean? What news?’

‘About Jane Fairfax and Frank Churchill. They have been secretly engaged and are now going to be married. I just saw Mr Weston and he said you already knew.’

Harriet certainly did not look upset, and Emma did not understand it.

‘Did you ever suspect that he loved her?’ asked Harriet.

‘Of course not. I let you hope for him.’

‘Me? I have never hoped for Frank Churchill!’

‘Harriet, what do you mean?’

‘I know we agreed not to speak his name, but I do not understand how you could have made this mistake. I spoke of someone much better than Frank Churchill.’

Emma sat down and tried to keep calm.

‘Let us be very clear, Harriet. I remember you saying how you felt when he saved you from the gipsies - I am certain I did not imagine it.’

At first Harriet looked confused, then she said, ‘I remember the conversation, but I was thinking of something very different at the time. The night of the ball when Mr Elton would not dance with me and there was no other partner in the room .’

‘Good God’ cried Emma. ‘You are speaking of Mr Knightley! This is an awful mistake.’

Harriet did not think so.

‘He is kind and sweet to me. And you said yourself, strange things have happened before.’

Suddenly Emma realised why it was so much worse now that Harriet was in love with Mr Knightley and not Frank Churchill.

It cut through her like a knife. She would be unhappy if Mr Knightley married anyone except herself!

The rest of the day and the next night she did not stop thinking about it. How long had she loved Mr Knightley? How could she be happy now without him?

He was coming back to Highbury very soon and until then, Emma decided, she and Harriet had better not meet.

Mrs Weston visited Jane Fairfax and she told Emma about it afterwards.

‘She only decided to go to Mrs Smallridge because she believed Frank was in love with you and they could never marry.

Now that she has spoken to him again and the secret is out, she will not go. She said you were very kind to her recently when she was ill,’ said Mrs Weston.

‘I am glad she is happy now, and very sorry if I sometimes hurt her in the past,’ Emma replied.

That evening there was a storm and it continued all night. Emma sat quietly with her father and it reminded her of the evening of Mrs Weston’s wedding day.

Then Mr Knightley had walked in soon after tea and made them feel happier, but everything was different now. Mrs Weston had told Emma she was going to have a baby, so they were probably going to see less of her.

Jane and Frank were getting married and might not live in Highbury, and if Mr Knightley and Harriet married she would also lose her two dearest friends to each other. There might not be other evenings when Mr Knightley just walked into Hartfield for the evening.

Emma felt very sad and could not sleep that night. The bad weather continued next morning but in the afternoon it stopped raining, the sun came out and it was summer again.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.